تنهایم وتنهایی آزارم میدهد؛
باران که می آید ناگزیر اشک می شوم از دوری دستانت
بی درنگ تصویر می سازم از کالبد رنگارنگ تبسم خیالیت
در تابلوی نقاشیم...
گاه و بی گاه سراغ از تو میگیرم و از قلمم تو را بیرون میکشم
زیرا تنها نفسهایت،
تیک تاک ثانیه ها ی زندگی من است
هق هقم که بالا میگیرد از شرم بی اراده ی دوست داشتنی عمیق
خودم را به منتها ترین طبقه ی ساختمان می رسانم
دلم می خواهد به تقلید کودکانه ی پرواز کبوتر ها،
دستانم را بگشایم و بر بلندای بی کران آسمان شب اوج بگیرم
چشمهایم را می بندم و به لبه ی پشت بام نزدیک می شوم...
چه آرامشی دارد
شمارش معکوس به اتمام رسیدن شیشه ی عمرم
قدم از قدم که بردارم همه چیز تاریک میشود
تا
... دیدن ادامه »
قیامت تنها یک قدم فاصله است...
از: خود