در دل هیاهوی جنگ جهانی دوم، «نیاز»، دختری فراری، قدم به روستای دورافتاده «پناه» میگذارد؛ جایی که گمان میبرد آرامش و رستگاری را خواهد یافت. اما ورود او، همچون سنگی در برکهای ساکن، موجی از تردید و ترس در دل اهالی برمیانگیزد. جامعهای که خود زخمخوردهی زمانه است، اکنون در مواجهه با این غریبه، با آزمونی بزرگ روبهرو میشود: آیا پناه میتواند پناهگاه بماند، یا خود به زندانی از سوءظن و قضاوت تبدیل خواهد شد؟ این نمایش، سفر پرمخاطرهی «نیاز» را در مواجهه با وجوه پنهان انسانی به تصویر میکشد و این پرسش بنیادین را مطرح میکند که در پیچ و خم ترس و بقا، سرنوشت عدالت و انسانیت به کجا خواهد انجامید.
ز کوره ظلمت جنگ، چون پری آواره، به پناه آمد. لیک پناهش خود دیواری شد از ترس و مکر. آیینه بشکست و چهره دگرگون شد. قربانی، جلاد را در آغوش گرفت. آیا این بازی بیرحمانه تقدیر، هرگز پایانی یابد؟