کشیدنِ آبرنگ ها، نه از تفنن بود و نه از دل خوشی بود. آنها در روزهای انهدامِ کاملِ روحی که مرا تسخیر کرده بود، انجام شد. روزهای افسردگی ی مُدام که زمین از زیر ِ پاهایم می گریخت و سقفِ آسمان آنقدر پایین آمده بود که مرا به خفه گی می برد ابتدا با هراس شروع کردم.
دوست من " ابوالفضل همتی اهویی " مرا دلداری می داد و مرا به آتلیه اش می برد.
شاگردان جوانش با چهره های زندگی ساز، مرا به نقاشی امیدوارکردند.
هراسم از نقاشی، مرا یاد کتاب اولم " طرح" انداخت که مسعود کیمیایی مرا از فراموشی ی خودم درآورد.
روزهای چهارشنبه به آتلیه دوستم " همتی" می رفتم و او با حوصله ، آبرنگ ها را تماشا می کرد.دیگر در آن روزهای فراموشی ی خودم ، زندگی ام صیقل خورده و شفاف شده بود.
اگر چه میدانستم زمین ناهموار و ساعت رحلت نزدیک است . چون می دانستم باطری ای که در قلبم جای گرفته قطب نمای من است، پس آبرنگ ها با آموزگاری دوستم تولد یافتند و روزهایم آرام آرام
... دیدن ادامه ››
دلپذیر شدند.
این آبرنگ ها را عکس برگردان روزهای انهدام روح و جسم من بدانید
تو هر چه برای ادامه زندگی دلایل محکم بیاوری ، مرگ کور است و کر است
اما جای پای عاشقان در برف ماندنی ست و آب نمی شود .
احمدرضا احمدی
بهار 1397
تهران