چون بسته گشت راهی، شد حاصلِ من آهی
شد کوه هم چو کاهی، از عشق کهربا را
مولانا
این سالها را بیشتر درکوه زیستهام تا شهر. سالیانِ همه گیریِ استرس و ویروس و جنگ. تهران، برزخی شده انگار، انباشته از جاماندگانی مَسخ؛ با معجونی از آرمانهای نیاورانی-هالیوودی، درحالِ مکیدنِ آخرین قطراتِ شیرهی زمین و پراکندنِ پسماند. در هر فرودِ پس از صعود، و با فرودادنِ هر دوز دود اگزوز، غریبهتر میشوم از این شهر.
همین شهرِ شلوغ و آلوده اما، کوهستانِ پُروپیمانی دارد. هفت مسیرِ اصلی، با هفتاد راه و چشمه و قُلّه. در تهران اگر باشی و کوه نروی باختهای!
کوهستان، پادزهرِِ تهران است.
کاهکوه؛ روایتِ دیداریِ خلوتِ خودخواستهی من است در این سالیان. مجموعه عکسی از طبیعتی کهن، با بیانِ معاصرِ هنرِ دیجیتال. دیداری از جنس اکنون، با کوه و درخت و صخره و تصویر، و با خود. کاهکوه؛ صورتِ معناییست خودی، که دور افتاده با همهی نزدیکی اش؛ در بیرون، و در درون هم.