هاشم راننده تاکسی است. در پایان شیفت کار او در شب، زنی چادری، کودک شیرخوارهاش را در تاکسی او جا میگذارد و میرود. هاشم در تاریکی و ساختمانهای نیمهکاره اطراف دنبال زن میگردد تا بچه را به او بدهد اما پیدایش نمیکند. ناچار کودک را با خودش به کافه میبرد و از دوستانش در این باره نظر میخواهد.