نـفـس _ دنیایی به وسعت ذهن زیبای یک کودک
بهار؛
دختری است خردسال،باهوش، خونگرم و عاشق و نگرانِ پدر...
دختری با موهای ژولیده_گولیده(به قول خودش) که این آشفتگی را به ذهن خلاق و کودکانه اش نیز تعمیم داده؛
گویی بین موها و ذهنش ارتباط خاصی وجود دارد...
هربار که موهایش ژولیده_گولیده است، ذهنش نیز مشوش و شلوغ میشود و هربار که موهایش مرتب و بافته میشود ، ذهنش هرآنچه را که میشنود مرتب تر از موهایش ترسیم و تجسم میکند.
ونرگس آبیار؛ چقدر زیبا این دنیای ترسیم شده و مجسم را که پر از حرف و نشانه و کلام است،از ذهن کوچک و خلاق بهار بیرون کشیده و در مقابل چشمان مشتاق مخاطب
... دیدن ادامه ››
به رقص در می آورد.
بهار ؛
اینقدر عاشق و نگران پدر است که با هر نفس تنگی پدر ""نفس"" میدهد و باز زنده میشود؛
این را؛
از دو گوی نگران چشمانش میتوان لمس کرد،
و از زبان گویایش که هربار تاکید میکند دکتر نفس میشوم تا پدرم را خوب کنم، میتوان شنید،
و از نجات ماهی قرمزی که به دور از آب مانده و بهار با دستانش در آب رهایش میکند تا باز نفس بکشد و مثل پدر خِس خِس نکند، میتوان دید و نظاره کرد...
گویی،رها کردن ماهی قرمز در آب برایش حکم پاف کردن اسپری تنفسی پدر را دارد...
بهار؛
آرزو میکند،
خلق میکند،
مجسم میکند،
حتی راز و نیاز میکند...
اما سرآمد همه اینها؛
"" دکـتـرِ نـَفـَـس "" شدن است،
حتی اگر "" دکـتـرِ نـَفـَـس "" شدن برای ""مـُـرده ها"" باشد....
بهار؛
به آرزویش رسید....
پ.ن: ""نفس"" را ببینید، بشنوید و لمس کنید...
دنیای ""نفس"" زیباست...