در مزرعه ای، مترسکی تنها سال هاست مراقب و مواظب است تا هیج موجودی وارد مزرعه نشود.
اولین شب زمستان، آدم برفی ای ظاهر می شود و با مترسک روبه رو می گردد. مترسک جون هرگز کسی مثل آدم برفی را ندیده، بسیار تعجب می کند. با او آشنا می شود و آدم برفی سعی می کند بخشش و دوست داشتن را به او بیاموزد.
آدم برفی عشق، دوستی، ایثار و بخشش را به مترسک یاد می دهد. سپس آرزوی مترسک را می پرسد و درمی یابدکه او از تنهایی رنج می برد.