من که زاده دردم به حکم خویشتن به این محکمه بی قاضی آمده ام به نام سکوت به نام اندیشه بی پایان که زخم زد نه با خنجر بلکه با درنگ،گفتم: مهلت دهید تا بجویم گفتم: هنوز وقت داوری نیست و هر گام دانایی شکاف بود میان من و من. تو ای هملت که با نام وجدان بر من تاختی چه دیدی در من؟ چه خواستی از من جز تصمیم؟! که در من نبود، من نزیستم من نیافتم من در تاریکی خویش تباه شدم و تردید خونی شد بر دامان آنان که دوستشان داشتم، پس عقل است که همه را بزدل می سازد، به گورم نگذارید آرامش که این تن نه قاتل بود نه عاشق که فقط اندیشید اندیشید اندیشید