کاش حقیقت میتوانست کمی لرزان باشد.
در "جادو" هیچچیز بر محور 《چه کسی حقیقت را میگوید》 نمیچرخد. نمایش دربارهی نیروهاییست که حقیقت را میسازند. شخصیتها نه حامل معنا، بلکه سطوحی لرزان از دو نوع جهان هستند: جهانِ بسته، جهانِ جاری.
دوک، دکتر، کشیش و موریس همه در یک جهان مشترکاند: جهانی که در آن هر چیز باید دلیل، کارکرد یا جایگاه اجتماعی داشته باشد.
معجزه باید "ساز و کار" داشته باشد _ جادو باید "حقه" باشد _ طبیعت باید "طبقهبندی" شود _ انسان باید "هویت ثابت" داشته باشد.
این "جهان ثابت" فقط با یک معادله میچرخد: هر چیز باید قابل پیشبینی باشد. جادوگر نه دشمنشان و نه رقیبشان، بلکه اختلال در جهانشان است.
پاتریشیا و جادوگر در جهان دیگریاند. جهانی که واقعیت در آن مثل سطح یک رودخانه لغزان و سیال و در حال شدن است نه بودن.
افسانه فقط وقتی زنده است که هویت نداشته باشد. وقتی قرار باشد توضیح داده شود، مصرف شود، طبقهبندی شود ...
میمیرد.