سفری به درون ذهن با پرواز 257
وقتی تبلیغ این اجرا رو تو اینستا دیدم گفتم جالبه بایست تجربه ش کنم
بلیط برای خودم همسرم و خواهر زاده همسرم تهیه کردم
همش خدا خدا میکردم خوب باشه
وقتی رفتیم و از شروعش شگفتی ها شروع شد
نور کم سالن تو اون فضای مربعی با اون بازیگرانی که خوابیده بودن یا مشغول به کاری بودن و تو بایست میرفتی و یکی رو انتخاب میکردی در حالیکه نمیدونستی قرار چی بشه
وقتی دنبال همبازی میگشتم یک خانومی خاوبیده رو زمین رو دیدم با کد D404 که بهش تکه های آینه وصله و جلوش چند تا فرفره
... دیدن ادامه ››
ست و یک جعبه
فرفره هاش من رو برد به کودکی
همونجوری که ذهنم رو مرور میکردم برای انتخاب یک بازیگر مرد داشت میون همه میچرخید و یک صندلی روی کولش بود به اشاره کرد صندلی میخوای گفتم آره ممنون گذاشتش زمین و گفتم نه بذار جلوی این کد
نشستم روی صندلی و منتظر و میدیدم هر کسی که میومد با یک نگاه مبهم دنیال چیزی میگشت که نمیدونست چیه
اما به گمونم هر کسی جایی گیر کرد که ته دلش یک زمانی حسی داشته بهش
یکی جلوی مردی با دومینو یکی جلوی خانومی با ابزار نقاشی یکی جلوی خانومی که هر از گاهی جیغ میزد خلاصه همه انتخاب کردن و شروع شد
اما چه شروعی یک باره مثل قیامت همه بازیگرا بلند شن شروع کردن با مخاطبشون حرف زدن :
بالاخره اومدی؟ کی اومدی؟ فکر کردم توهم زدم که اومدی و نگاه مبهوت من که نمیدونستم چی شد و چی باید بگم
بعد چند ثانیه با جمله بازیگر که میگفت میخوای رو صندلی بنشینی یا میای جلوم به خودم اومدم
گفتم میشینم پایین و نشستم
نگاه شیطنت وار و شادش من رو به خودم آورد گفت اسمت چیه گفتم هومن گفت من اینجا تو آینه بودم اسمی ندارم میشه اسمی برام بزاری ناخواسته گفتم فرفری خب تکه های آینه و اون فرفره ها و نگاه شیطونش من رو به این نام برد
خندید و گفت واقعا گفتم آره چون فرفره داری
و از اینجا سفر و پرواز من به کمک هم سفرم درون آینه و دیدم خودم شروع شد
جالب بود که توی تمام مسیر خودم بودم بدون پرده و نقاب روز مره درست مثل یک آینه ذهنم رو دیدم تمام نا دیده های ذهنم ریخته شد بیرون و پخش شد توی هیاهوی آدمهایی که همه اونجا به درون ذهن خودشون سفر کرده بودن
انتهای سفر با یک چشم بند گفت چشماتو ببند و به حرفایی که زدیم فکر کن
وقتی اعلام شد آروم چشم بند هاتون رو بردارین و نمایش تموم شد انگار که خواب بودم و از یک خواب بیدار شدم انگار که از توی یک آینه اومدم بیرون
هم سفر من و بقیه جلومون نبودن و فقط وسایلشون اونجا بود انگار که از اولم نبودن و ما با خودمون گپ زدیم
وقتی از در خروج رفتیم که بریم بیرون تو فضای خروجی تمام همسفرها مثل تونل تشویق بازیکنان ورزشی دو طرف ایستاده بودن و تشویق میکردن
منم در حین خروج به کار بزرگی که کردن کف زدم و تشویق کردم
بیرون که رسیدیم همسفرها یکی یکی اومدن و با مسافر خودشون خداحافظی کردن و یک دستبند فلزی که روش کدشون حک شده بود به مسافرشون دادن
هیچ وقت این سفر رو فراموش نمیکنم مثل تمام سفرهایی که به جاهای مختلف رفتم و خاطراتش هست این هم توی ذهنم ثبت شد
سپاس از همه عوامل این نمایش عالی