حکایت زنی است به نام روشنک که دور از چشم همسر در مدت هزار ویک شب، کتاب هزار ویک شب را خوانده است. کتابی که «عقلا گفتهاند منحوس کتابی است و ملعون قصهای و هر زنی که این کتاب بخواند به شب آخر نمیرسد». روشنک میخواهد درسی به همسر خود (میرخان) بدهد. میرخان در گذشته مامور تعطیل کردن مکتب خانهی مادرِ روشنک بوده، حادثهای که در پی آن مادر روشنک خود را به اعتراض به آتش کشیده است. حال روشنک میخواهد میرخان را تغییر دهد زیرا معتقد است «مردی را تغییر بِدِه که سرمشق دیگران است»
روشنک: کودکان من، اندیشههای مناند!
میرخان: [میخروشد] کاش مُرده به دنیا آیند! ما را چه نیازی به اندیشه، که راهِ آیین پیش پای ماست؟ من کودکانی میخواستم از جنسِ خودم!
روشنک: کودکانِ بی اندیشه؟
میرخان: زنده؛ همچنان که منَم!