بخشی از صحبت های یوسف باپیری در نشست اجرای «تا هیچ چیز عوض نشود»:
اولین نکته در مورد اجرا این است که تمامی لکچرها قابل حذف هستند. البته من مطمئن هستم گروه اجرایی، بهتر از ما ایرادهای این تجربهشان را میدانند. همچنین لازم است اشاره کنم که این نسخه از اجرا از نسخههای قبلی که من دیدم خیلی بهتر شده بود. اما خب این تجربهای است که باید در معرض تماشاگران عمومی تئاتر گذاشته شود، یعنی باید تماشا شود. این را نیز میخواستم اضافه کنم که من بدترین تماشاگر این اجرا هستم، چرا که از شروع شکلگیری ایدهها و اجرا در جریان همه چیز هستم و چیزی برای کشف و فهم ندارم. چون اجرا از طریق ساختن ابهام در چگونگی روایت ویدئوها و اجرای روی صحنه توسط بدن بازیگران تئاتر خود را به پیش میبرد، و اگر این ابهام یا اختلال رفع شده باشد امر تماشا رخ نمیدهد.
من با مقایسه دو صحنه از اجرا میخواهم فرق نیمه اول را با بخش دوم اجرا که روایت داستان اصلی اهمیت بیشتری پیدا میکند توضیح دهم، که چگونه با رفع اخلال اولیه، ادامهی اجرا دچار بحران میشود. آن صحنهای که باب دچار معلولیت میشود چگونه اجرا میشود؟ کیم در جایی کنار مارتین برای او تعریف میکند که در خانه چه اتفاقی افتاده است. این روایت تصویر است، اما ما در صحنه چه میبینیم؟ بدنهایی را میبینیم که با ورود و خروج خود و رفتارهایی که دارند
... دیدن ادامه ››
گویی نسبتی با آن داستانی که در ویدئو در حال تعریف شدن است ندارند. روی صحنه رقصی میبینیم که در مورد جزئیاتش میتوان حرف زد. لذا داستانی که در فیلم تعریف میشود و چیزی که روی صحنه اتفاق میافتد، در دو سطح با هم وضعیتی میسازند، که چگونگی ادراک ما از آن چه در حال رخ دادن است را تغییر میدهد. حال این صحنه را بگذارید کنار صحنهی ماکارونی، که اتفاقا به نظر میرسد این صحنه با جزئیات بیشتری ساخته شده است، روایت قطعه قطعه شده و به شکل پازلگونهای اجرا میشود. زن و شوهر در یک طرف صحنه هستند و دختر و پسر در طرف دیگر. اما در فیلم روی پرده، زن کنار مارتین است. یا در جایی دیگر مارتین در فیلم روی پرده، انگار که کنار بیمارستان رفته و به دختر زنگ میزند و لحظاتی بعد ما این زنگ را روی صحنه توسط دختر میبینیم که جواب میدهد. میبینیم که روایت زمانی رخداد، چقدر تکه پاره شده است و دچار اختلال از طریق به هم ریختن سیر زمانی رویدادها هستیم. اما نکته قابل توجه این است که در این صحنه، برخلاف صحنهی قبل از نظر ادراکی اتفاق قابل توجهی جز روایت تکه پارهی داستان رخ نمیدهد. یعنی صحنهای که ظاهرا با دقت و زحمت بیشتری ساخته شده است، مانند آن صحنهی رقص، کار نمیکند. لذا از نظر من نیمهی اول اجرا بهتر است. اما از یک جایی به بعد، به جای اخلال در چگونگی روایت داستان بر چگونگی بازنمایی روایت داستان تکیه میشود، و ایرادی هم که من میگیرم از همین جا ناشی میشود، چرا که پرسش اولیهی اجرا، سوال ما هم میشود که این دو مدیوم (صحنه و تصویر) در نسبت با هم در سطح روایت چه ارزش افزودهای تولید میکنند؟ حال اجرا میخواهد در جاهایی با لکچرپرفورمنسهایش این مازاد را پر کند که پر نمیشود. در صحنه ماکارونی، در ظاهر، اجرا در حال به هم ریخته شدن است، اما دو مدیوم با هم نسبتی نمیسازند. لذا مقاله کتاب «تئاتر و اجرای پساسینمایی» و مقاله لمان تحت عنوان «آینده تراژدی» از کتاب تئاتر پست دراماتیک، قابل حذف هستند. بنابراین صحنه ماکارونی که شاید دقیقترین صحنه اجرا از لحاظ کیفیت ساخت نیز باشد، نسبت به ایدهی اولیه ارزش افزودهای ایجاد نمیکند، بنابراین میتواند بدترین صحنه و قابل حذف هم باشد.
یا مثلا در صحنهی آخر، که با کیفیت خوبی اجرا شد و برایم جالب بود، که عرفان در حال لکچر گفتن است و آرزو وارد میشود، که اول در موقعیت رابطه خودش با عرفان است و بعد ناگهان به رابطه زن در قصه تغییر میکند که خوب هم بازی میکنند، در آن لحظه فضای جالبی در حال ساخته شدن است، که شاید از صحنه ماکارونی یک پله بهتر باشد، اما باز ما در این صحنه نیز چیزی برای کشف نداریم. آنها خیلی جالب و تماشایی هستند، ولی دیگر ما چیزی برای کشف کردن نداریم، یا حداقل من ندارم. اگر موضوع و روایت فیلم را هم به خاطر بیاوریم آن کشف در سطح روایت را هم نداریم. ولی بچهها از نظر اجراگری قابل توجه هستند. در رابطه با بازی نیما به عنوان کارگردان کار، بازی او خوب است، اما نباید بازی میکرد. تو میتوانی بازیگر لکچرپرفورمنس از خودت باشی، تو یک لکچر پرفورمنس داری که همزمان پژوهشگرش هستی و در واقع مسئله خودت هستی! این قضیه فرق میکند، و اتفاقا ما به عمد میگوییم که خودت بازی کن! چون اصلا اجرا دربارهی توست، دربارهی نگاه توست. در آنجا با اینجا فرق میکند که ما با یک اجرایی با جزئیات زیاد یا ایدههای زیاد طرف هستیم. البته که خب قانونی هم وجود ندارد! کارگردان میتواند بازی هم بکند.
تصور من بعد از تمام اتفاقات چند سال اخیر، این است که وضعیت کنونی تئاتر ایران بسیار مغشوش و پیچیده و بحرانی است، هم از نظر نیروهای تئاتر و هم تولیدات آن. گروههای زیادی در حال تولید تئاتر هستند که رویکرد و هدف مشخصی ندارند. به همین دلیل در این اوضاع آشفته من فکر میکنم و البته ترجیح میدهم سمت و کنار گروههای جوان و دانشجویی و دانشگاهی باشم که تاکیدشان بر تجربه کردن است و ممکن است چند سالی ارتباطشان با اجرا قطع بوده اما به طرق مختلفی مانند دیدن یک فیلم تئاتر، خواندن یک کتاب، ارتباطشان با تئاتر را همچنان حفظ کردهاند و از هر فرصتی برای اجرا استفاده میکنند: چهار پنج شب اجرا در یک رویداد، یک رپرتوار، یک فستیوال کوچک. من نسبتم با این اجراها مشخص است، میتوانم به آنها نگاه کنم، همزمان گیر هم بدهم! من میگویم از داخل اینها یک چیزی قرار است بیرون بیاید. یعنی از این گروهها، از این تجربهها، از این آدمها در آینده بیشتر میشنویم. از این که کارشان هنوز کامل نیست، فرمهای اجراییشان نقص دارد، ممکن است روی این تجربه کردن بمانند و یا حرفهایتر شوند یا خودشان تبدیل به یک جریان اصلی جدید شوند. اگر در تئاتر روزنهی امیدی باشد همینها هستند. یعنی سبک و سیاق خودشان را دارند، بازیگرهایی دارند و تماشاگر خودشان را پیدا میکنند. نکته مهم آن است که این بچهها نباید نگران تماشاگر باشند. نگاه حمایتی من این است که این مسیر با تمام سختی و مرارتش باید ادامه پیدا کند. دفاع و حمایتی که سالهاست از فرایند تجربه کردن این جوانها میکنیم به همین دلیل است.
ما هیچوقت نگفتیم موضوع یا داستان یک اجرا مهم نیست! حرف ما این است که اجرا از طریق پیشنهادی که در فرم اجرا میدهد، تجربهای انجام میدهد، فرمی از ادراک میسازد؛ اگر بتواند، این باعث شکلی از ارتباطی نو میان بازیگران و تماشاگران است که در دنیایی بیرون تجربهاش نمیکنند. این اولویتی است که یک اجرا باید بسازد. لذا من از این دفاع میکنم، همیشه هم پایش میایستم. تا ابد! هیچوقت از این کوتاه نمیآیم به نفع اینکه حالا یک اجرا مثلا کمی قابل فهم شود. یک داستانی سرراست و مستقیمی هم آن وسط تعریف کند. حالا یک مفهوم و پیام مشخصی هم داشته باشد. نه! مشکل الان من هم با این اجرا آن جایی است که آنها چگونه در ایدهی اجرایی خود که ایجاد نسبت میان این دو مدیوم است، در آخر محافظه کار میشوند و به داستان گویی تن میدهند و آن صحنه افتضاح پایانی را میسازند. چرا اجرا باید به آن جا ختم شود؟