در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | کمند شمس درباره نمایش کلوز آپ: کلوزآپ، شگفت‌زدگی و مختل‌کردن ادراک آشنا کلوزآپ، چه در فاصله‌گذاری
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 16:06:54
کمند شمس (kamand.shams25)
درباره نمایش کلوز آپ i
کلوزآپ، شگفت‌زدگی و مختل‌کردن ادراک آشنا

کلوزآپ، چه در فاصله‌گذاری و چه در رابطه‌ای مبتنی بر همدلی، همواره الگوهای آشنای دریافت را به لرزه می‌اندازد. این شیوه از دل تجربه‌هایی برمی‌آید که به انکار قدرت‌های سنتی تئاتر منجر می‌شوند: جابه‌جایی یا برهم‌زدن چارچوب‌های عاطفی. هدف، نه حذف احساسات، که بیرون‌بردن آن‌ها از قاب، خنثی‌سازی سلسله‌مراتبشان و گشودن مسیری تازه برای ظهورشان است.

در این میان، شگفت‌زدگی همچون تجربه‌ای بنیادین عمل می‌کند. «شگفت‌زده شدن» در ریشه‌شناسی خود به معنای «آسیب‌دیدن از رعد و برق» است؛ شوکی ناگهانی که ادراک ما را دگرگون می‌کند، چنان‌که گویی صحنه را برای نخستین‌بار می‌بینیم. شگفت‌زدگی همان لحظه‌ای است که مثل نیوتن، از سقوط عادی یک سیب واقعیتی تازه برمی‌کشیم. در تئاتر، این حالت به معنای تعلیق داوری‌های خودکار و فاصله‌گیری موقت از عادت‌های فرهنگی است؛ وضعیتی ذهنی که داوری را متزلزل می‌سازد تا سازوکارش از نو ... دیدن ادامه ›› آشکار شود.

آروین شاه‌حسینی می‌کوشد چنین وضعیتی را در تماشاگر فعال کند: اختلالی میان توهم و بازنمایی، میان اجراکننده و شخصیت، و میان متن و تفسیر. پرسش اصلی، ساختن نوعی «حضور» است؛ حضوری که نه صرفاً نمایشگرانه، بلکه به تعبیر تادئوش کانتور، حضوری برای «تسخیر معنا» است. کلوزآپ بیش از آنکه تنها عقلانیت را فعال کند، شگفت‌زدگی را برمی‌انگیزد: لرزشی که نیروی تخیل و فعالیت ذهنی پنهان را به حرکت درمی‌آورد.

در این لحظه، تخیل تماشاگر بدل به رسانه‌ی آشفتگی می‌شود. این تجربه، دیدن و شگفت‌زدگی مکرر از بازی و روایت سه‌ساعته است؛ بازگشتی به مشاهده‌ی نخستین و بیرون‌کشیدن واقعیتی پنهان از امر آشنا. تماشاگر به بی‌قراری دعوت می‌شود؛ بی‌قراری‌ای که سایه‌به‌سایه و رگ‌به‌رگ همراه اوست. شگفت‌زدگی در اینجا همان امکان رهایی است: رها کردن کنترل و سپردن خود به جهانی از نشانه‌های تازه، جایی که مرز میان واقعیت و خیال، درد و تخیل، به‌طور مداوم جابه‌جا می‌شود.

دیشب پس از اجرا دلم می‌خواست طبق عادت بگویم «خسته نباشید»، اما نشانه‌ای در دست داشتم: دست‌ساخته‌ای از حسین دادی که در مرز واقعیت و خیال به من هدیه داده بود. دیگر دلم نمی‌آمد تخیل جایش را به یک تشکر ساده بدهد. آن هدیه، شروع دوباره‌ای بود؛ برای خسته‌نشدن، برای تمرین بیشتر، برای تمرکز دوباره و تخیل و تخیل... من به کاتارسیس رسیده بودم، خواه هدف همراهی با لذتی مشترک باشد یا ایجاد گسستی احساسی که بازنمایی‌ها را بی‌ثبات می‌کند. در واقعیت، وضعیت بسیار پیچیده‌تر است. من با نوسان‌های ظریفی میان لذت و رنجِ آروین شاه‌حسینی روی صحنه مواجه بودم. پس اشک‌هایم را پاک کردم و تصمیم گرفتم تا چند ساعت بعد در تخیل حسین دادی بمانم؛ همان‌جایی که هنوز می‌شود به موازات روایت‌های او و روایت حسین سبزیان زیست کرد و تئاتر در تخیل منِ مخاطب ادامه یابد.

پس شعر محمد مختاری در ذهنم طنین انداخت و اشک‌هایم را پاک کردم. هدیه‌ «حسین دادی» را محکم در آغوش گرفتم تا ادامه دهم:

اگر که رویا تنها احتلامی بود بازی گوشانه
تشنج پوستم را که می‌شنوم سوزن سوزن که می‌شود کف پا ،
علامت این است که چیزی خراب می‌شود
دمی که یک کلمه هم زیادی‌ست
درخت و سنگ و سار و سنگسار و دار،
سایه دستی‌ست که می‌پندارد دنیا را باید از چیزهایی پاک کرد
چقدر باید در این دو متر جا ماند تا تحلیل جسم حد زبان را رعایت کند؟
چه تازیانه کف پا خورده باشد
چه از فشار خونی موروث در رنج بوده باشی

قرار جایش را می‌سپارد به بی‌قراری که وقت و بی‌وقت
سایه به سایه
رگ به رگ
دنبالت کرده است تا این خواب