امشب، پس از شش بار تماشای پیشین، برای هفتمینبار بر صندلی سالن نشستم تا شاهد جادوی نمایش «زیگموند فروید» به کارگردانی استاد فرهیخته، کوروش نیای عزیز باشم. اما حقیقت این است که هر بار، تماشای این اثر برایم تجربهای تازه، کشفی دیگر و حیرتی دوباره بوده است. از لحظهای که چراغها خاموش شد تا واپسین دمِ نمایش، غرق در جهان شگفت و خیالانگیز صحنه شدم و بیش از هر چیز، دوباره مسحورِ بازی دلانگیز شهروز دلافکار گشتم.
شهروز دلافکار نه تنها بازیگر است، که شاعرِ صحنه است؛ هنرمندی که واژهها و احساسها در دستانش به نرمی موم درمیآیند. او از جنسِ همان روحهای کمیابیست که نمایش را زندگی میکنند، نه بازی. چنان بر صحنه جاری میشود که تماشاگر فراموش میکند بازیگری را میبیند — گویی خودِ فروید، خودِ مکبث، یا هر روحِ سرگردانی از نمایشهایش در برابرمان زنده میشود.
در مکبث زار، او چهرهای تراژیک و پرهیاهو آفرید که در حافظهی مخاطب ماندگار شد؛ در اتول سورون طهران الف۱، ترکیبی از جنون و ظرافت را به نمایش گذاشت؛ در اسفرود بیدم، از مرز واقعیت گذشت و روحی کابوسوار و پررمز را مجسم کرد. در قصه ترانههای ماندگار، شور موسیقی را با درک دراماتیک درآمیخت، و در ژیلت، قدرت بیان فیزیکی و نگاهش چنان نافذ بود که تماشاگر را تا پایان در بند خود نگاه داشت.
اما شاید اوج درخشش دلافکار، در آثاری چون رومئو و ژولیت
... دیدن ادامه ››
و یوزفکا دیده میشود؛ جایی که نه تنها بازیگر که کارگردان اثر نیز بود، و با نگاهی عمیق به درام و روانشناسی صحنه، جهانی تازه آفرید. او با ظرافتی نادر، توازن میان فرم و احساس را میشناسد؛ میان عقل و جنون، میان فریاد و سکوت.
هر جمله، هر حرکت و هر نگاه او چون جرعهای آب بر کام تشنهی صحنه است. برای شهروز دلافکار، متن همچون موسیقی است؛ او کلمات را نمیگوید، مینوازد. نقش برایش نه وظیفه که زیستن دوباره است — او با نقشهایش زندگی میکند، میمیرد و دوباره زاده میشود.
در تماشای بازی او، زمان از معنا تهی میشود. تماشاگر نه در حال است، نه در خیال؛ در جهانی میماند که دلافکار ساخته است. او بازیگریست که نفسِ تئاتر از حضورش تازه میشود؛ هنرمندی که با هر اجرا، به ما یادآور میشود چرا هنوز باید به جادوی صحنه ایمان داشت.