نقد فرزانه امینی بر نمایش “تا هیچ چیز عوض نشود” در روزنامه سازندگی:
“بندبازی بر لبه روایت
تجربه نمایش "تا هیچ چیز عوض نشود" به
... دیدن ادامه ››
کارگردانی نیما آقاخانی، شبیه تماشای بندبازی است که میان دو برج بلند با چوبی در دست، روی بندی باریک راه میرود؛ جایی که در هر قدم، هم غریزه بقا را می بینی و هم میل پنهان به سقوط. شاید این دو برج، استعاره ای باشند از دو مدیوم تصویر و صحنه؛ و آن چوب بلند، همان قصه لانتیموس که پیش تر در ســینما با انســجامی بیرحمانه روایت شده بود. این بار اما همان چوب بایــد تعادل جهانی تازه را حفظ کند؛ جهانی که در آن بدن ها، سکوت ها، زمان ترک خورده و سایه های توالی اجرا و تصویر باید به زبانی مشترک برسند.
در این میان آنچــه اهمیت پیدا می کند نــه بازآفرینِی یک روایت آشنا بلکه تلاش برای احضار دوباره "وضعیت" است؛ وضعیتــی که در آن هر حرکت بدن، هــر تأخیر نور و هر قطع ناگهانی صدا، بخشــی از روایت محســوب می شود. نمایش در دقیقه های نخســت این وضعیت را بــا دقتی مثال زدنی بنا می گذارد و فضای ذهنی تماشــاگر را به سوی نوعی تماشای "تحلیلی" ســوق میدهد؛ تماشاگری که باید قطعات را کنار هم بگذارد و گسســت ها را نه ضعف که نشانه یک جهان بینی بداند. تماشــای این بندبازی بی شک مهیج است؛ به ویژه آن لحظاتی که بندباز، آگاهانه پایش را بر بند می لغزاند تا تماشاگر را مســحور جسارتش کند. اما درست همان جا که تعلیق باید هدیه کارگردان باشــد، ناگهان لحظه ای واقعی و عریان از راه میرسد. لحظه ای که در آن هم بندباز و هم تماشاگر می فهمند این لغزش دیگر بخشی از "بازی" نیست؛ بلکه نشانه ای است از شکافی در ساختار، جایی که فرم برای لحظه ای کوتاه، تاب روایت را از دست میدهد. در این لحظات، نمایش به ناگزیر با مرز میان کنترل و بی نظمی روبه رو می شود؛ مرزی که بسیاری از آثار پست دراماتیک با آن مواجه هستند. هنر کارگردان در آن اســت که این مواجهه را بدل کند به امکان، نه تهدید. در این نمایش اما در بعضی لحظات چنین می شود و در برخی دیگر، زبان بدن و تصویر از توان مدیریت این تنش بازمی مانند.
"تا هیچ چیز عوض نشــود" تلاشی خلاقانه و پر ارجاع برای ســاختن فضایی بدنمند اســت؛ فضایی که میکوشد از هم افزایی تصویر و اجرا، جهان معنایی تازه ای بیافریند. جهانی که نه تقلید از روایت لانتیموس بلکه بازپیکربندی حســی آن است. کارگردان در این مسیر از مقاله "آینده تراژدی" در کتاب تئاتر پســت دراماتیک تا ارجاع های هوشمندانه به نمایشنامه آگاممنون را در تصویــر جای میدهد تا از دل این منابع، یک وضعیت تراژیک معاصر بیرون بکشــد؛ وضعیتی که در آن هر انتخاب، صورتی از حذف است.
این ارجاعات البته تنها تزئینات زیبایی شــناختی نیستند؛ بلکــه چون لایه هایی عمــل می کنند که تماشــاگر را وادار به مشــارکت ذهنی می کننــد. نمایش از مخاطــب میخواهد همان قــدر که بدن ها را تماشــا می کند به تاریخ خشــونت و ســنت های نمایشــی نیز فکر کند؛ به اینکــه چگونه قدرت همواره در لحظــه انتخاب، حذف را به عنوان ابزار اعمال خود به کار می گیرد. کارگردان با تهوری کم نظیر می کوشد، روایت پنهانی فیلم - که نقدی است بر سازوکارهای حکمرانی مدرن و مکانیسم های دموکراسی انتخاب گر- را در بدن ها بازنویسی کنــد. بدن هــا در این نمایــش فقط حامل حرکت نیســتند؛ آینه هایی اند برای بازتاب خشــونت. خشــونتی که قرار است با زبان اجرا زدوده شــود امــا در لایه های حذف و کتمان، گاه سنگین تر بازمی گردد.
در اینجا بدن بدل می شــود به میدان سیاســت؛ جایی که حتی ســکون نیز معنایی سیاسی پیدا می کند. این فهم بدنمند خشونت از نقاط قوت اثر است و نشــان میدهد، گروه اجرا به جای آنکه روایت را صرفا تقلید کنند، آن را از نو "ترجمه" کرده اند؛ ترجمه ای که زبانش عضله، مفصل و مکث است.
در صحنــه فلج شــدن "بــاب" این تلاش بــه نقطه اوج میرســد. ما تنها صدای کیم را داریم - روایتی ســرد و تقریبًا گزارشــی - اما در صحنــه بدن هایی را می بینیــم که میان درد و بی حرکتی، معنا را از صدا جدا و به جســم منتقل می کنند. شکاف میان شــنیدن و دیدن، درســت همان جایی است که نمایش زبان خودش را پیدا می کند. در این صحنه، نوعی تقابل بنیادیــن میان "روایت" و "بدن" شــکل می گیرد؛ روایتی که می کوشــد، تسلط داشته باشــد و بدنی که در برابر این تسلط مقاومت می کند. همین مقاومت اســت که لحظه تراژیک را زنده می کند و اثر را از سطح بازآفرینی فاصله میدهد. اما این دستاورد در همه صحنه ها امتداد ندارد. در بخش هایی معادله با مجهولات بسیاری روبه رو می شــود به خصوص زمانی که منطق زمانی روایت می شکند. نه آن شکست زیبایی شناختی آگاهانه بلکه نوعی گسست نامنسجم که تماشاگر را در تعلیقی بی پاداش معلق می گذارد.این تعلیق در آغاز جذاب اســت اما بعدها به "ابهامی زائد" بدل می شود که رمزگشایی اثر را دشوار می کند. نمونــه بارز این وضعیت، صحنــه ماکارونی خوردن مارتین است؛ صحنه ای که از نظر تمثیلی یکی از قدرتمندترین لحظات نمایش است، کنایه ای به بلعیده شدن معصومیت، به مصرف خشــونت و به روزمره شــدن امر تراژیک. اما معنای این صحنه آن قدر در لایه های بدن و تصویر پراکنده می شــود که بازگشــایی اش بــرای مخاطب به تعویــق می افتد. همین صحنــه فرصتی بود برای تثبیت زبان بصری اثر اما به جای آن، تصویر در مرز استعاره و اغتشاش معلق می ماند و بسیاری از نشانه ها، سرنخ کافی برای کامل شدن به مخاطب نمی دهند. این گسست، اگرچه ناخواسته، باعث می شود آن دقت اولیه در ساخت جهان اثر، کمی فرو بریزد.
در بســیاری از ســکانس های پایانی، گنگی اجرا بر زبان کتمان گر اثر غلبه می کند و این تفاوتی بنیادی اســت: کتمان، بخشی از زیبایی شناسی است؛ گنگی، بخشی از نقصان اجرا.
بــا این همه، نمایش در تلاش صادقانه اش برای ســاختن نســبتی تازه میان "اجــرا و قدرت"، "بــدن و حکمرانی" و "روایت و حذف"، تجربه ای ارزشــمند باقی می ماند. حتی زمانی که می لغزد، در مســیری می لغزد که ذاتًا پرخطر است. مسیری که بدون جسارت اصلا قابل پیمودن نیست. و شاید در نهایــت بتوان گفت، این اثر بیــش از آنکه "بازروایی" یک روایت باشد، بازجست وجوی امکان های آن است؛ بازگشتن به همان بند باریک میان دو برج، با این پرســش که آیا می توان روایت را از چنگ فیلم بیرون کشــید و دوباره در بدن انســان نوشت؟ پرسشی که نمایش، حتی اگر به آن پاسخی مشخص ندهد، در تلاش بی وقفه و جســت وجوگرانه، تماشاگر را به مشارکت در خطر دعوت می کند.
”لینک دسترسی به روزنامه:
https://saazandegi.ir/%d8%b4%d9%85%d8%a7%d8%b1%d9%87-%db%b2121-%d8%b1%d9%88%d8%b2%d9%86%d8%a7%d9%85%d9%87-%d8%b3%d8%a7%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c-%d8%b3%d9%87%d8%b4%d9%86%d8%a8%d9%87-%db%b1%db%b4%db%b0%db%b4/