سلام همسفر..
ذوق کودکانه ت قشنگ بود. جوری که دلم میخواست اگر میشد فقط لحظاتی جای تو باشم ..
من واقعا نفهمیدم بازیش میکردی یا خودت بودی. یه دنیای قشنگ شازده کوچولویی رو سعی میکردی درست کنی و من حس میکردم شبیه اون خلبان هستم که هواپیماش وسط بیابون یهویی خراب شده و مشغول درست کردن هواپیما بوده که یهویی با شازده کوچولو روبرو شده..
از یک طرف بیابون و بی آبی و هواپیمای خراب و تنهایی ..
از یه طرف حرفای قشنگ از دنیای سیارکی که داخلش بودی و آسمون پرستاره ش ..
اینم شعر کامل من که وقتی جلسه تموم شد همش توی فکرم میچرخید و برات بخشی ازش
... دیدن ادامه ››
رو خوندم :
سالهاست میبینم که
تانک ها
بر روی گل ها رژه میروند
آیا مادری شرافتش را دارد
تا با حلق آویز کردن فرزندش
از تانک ها انتقام بگیرد ؟
در من زنی هست
که به مرگ فرزندش خو نمیکند
و هنوز
سنگش را به سینه میزند
همان که نان شبم را از زیرش در می آورم
برای من
زندگی همیشه از آنجا آغاز میشود
که زخم های روزگار بر تنم را
به تنهایی بخیه میزنم
پرنده روزی به قفس عادت میکند
و زندانی به دیوار ...
آیا زندگی همان چیزی است که با بخیه ها ..
درون حصر آغاز میشود؟
درون آینه مردی بود
که گاهی او را میشناختم.
در چشم هایش گنجشکی بود
که از دست معشوقه اش آب می نوشید
گنجشکی که روزی گم شد ...
و راه برگشت به چشمه را هیچ گاه پیدا نکرد
#بهروز_عباسی
بهمن ۱۴۰۲