با سلام و احترام
هیچوقت این حرف آقای مدیری رو فراموش نمیکنم
((دیگه به درد نمیخوره این دنیا))
چند روز پیش باید به جلسه ای میرفتم از آنجا که
... دیدن ادامه ››
این قرار برای بسیار مهم بود سی دقیقه زودتر برنامه ریزی کردم تا به جلسه برسم جلسه حوالی خیابان بهشتی بود ما نزدیک پارک هلال احمر بودیم که با من تماس گرفتند و با دو صد عذر خواهی گفتند جلسه با یکساعت و نیم تاخیر برگزار میشه ، از راننده اسنپ خواهش کردم من رو دم پارک پیاده کنه چون امکان برگشت و دوباره آمدنم نبود
سالها بود که به اون پارک نرفته بودم از زمان خدمت سربازی بیش از بیست و ...سال
آنروزها میآمدم و از امکانات کتابخانه پارک که خیلی هم عالی بود استفاده میکردم ، روزهای جوانی و بی خیالی روزهای پر شور ، روزهای رویا و آرزو
از پله های پارک بالا رفتم
همه چیز عوض شده بود جای سرویس ها حوض ها راه ها آدم ها ....
آنروزها انگار همه می آمدند اینجا تا که کتاب بخوانند
تا درس بخوانند تا درباره آمدن خاتمی حرف بزنند تا.....
اما این پارک ، پارک آن روزها نبود
روی یک نیمکت که در سایه بود کمی هم خنک تر نشستم و خیره به پارک و آدمهایش به خیال آن روزها ، سیگاری آتش زدم
یکدفعه با صدای دلنشین پیر مردی به خودم آمدم
«اینجا چیکار میکنی زوده بازنشست بشی »
برگشتم دیدم یک پیرمرد دوست داشتنی با موهایی به رنگ برف
آب شانه کرده ، صورت اصلاح کرده و کت و شلوار چهارخانه کرم قهوه ای عینک کائوچویی فتوکرومیک عصای آبنوس قهوه ای سوخته کفش های قهوه ای واکس خورده شروع کرد به حرف زدن
از آن جنس حرفهایی که سراسرش بوی تنهایی میداد از آن حرفها که خزان ، استاد بدیع زاده را انگار میشنیدی
پیرمرد از اینهمه تنهایی آدمها گلایه میکرد از اینکه چرا ما چنین شدیم از گرانی نمیگفت از بی وفایی میگفت از سیاست حرفی نمیزند از اینکه همه سرشان در گوشی موبایل رفته گلایه داشت از اینکه چرا بچه ها بازی نمیکنند از اینکه چرا کسی سوار چرخ فلک نمیشود از اینکه چرا کسی لوبیا پلو به پارک نمیآورد از نداشتن فلاسک چای و زیر انداز از نبودن عشق و با هم بودن گلایه داشت پیرمرد هر چه میگفت من غرق تر میشدم به پارکی نگاه میکردم که روزی می آمدم و کتاب میخواندم و چقدر وقتی روی نیمکت هایش دراز میکشیدم و سیگار دود میکردم برای فردا ها چه آرزوها خیال میکردم و چه رویا ها میبافتم و چه سقف ها میساختم که با همان سیگارها دود شدند و به هوا رفتند یاد دوستهایم که با هم میآمدیم دختری که تا میدیدمش گوشهایم از خجالت قرمز میشد پیرزنی که برایم لقمه غازی میآورد
که یکهو با صدای تلفن به خودم آمدم ۵دقیقه مانده بود به شروع جلسه و من در پارک بودم از پیرمرد عذر خواستم و با عجله از کنارش گذشتم بی آنکه به تنهایی پیرمرد لختی فکر کنم
یا دلجویی از او کرده باشم
امشب از شروع اجرا به تنهایی پیرمردی که شاید فردا و شاید امروز من بود فکر کردم از گوشه چشمانم اشک سرخورد و بارید و هق هق شد
اجرا که تمام شد اجرایی شروع شد که تمام نمیشد
گـفتـی: « بــرو کــه پیـر شـوی » ای پــدر بیــــا
نفــریـن کـه در لبــاس دعــا کــردهای ببیـن . . . !
⭐⭐⭐⭐⭐
اجرای بسیار دلنشینی بود دست مریزاد ❤️
به نظرم هرکسی در هر سمت با هر جنسیتی یکبار باید گوشش را به این اجرا بسپارد شاید بهتر ....