📌درباره نمایش " قبیلهها "
نمایش «قبیلهها» در بستری خانوادگی و زبانمحور، با تلفیق چند لایه معنایی از زبانشناسی، روانکاوی، و نشانهشناسی، به مسئلهی ارتباط، هویت، و سازوکارهای سلطه درون جمع انسانی میپردازد. رویکرد اجرایی با میز ناهارخوری بزرگ و غالباً قرمز، پیانوی قرمز، و پردهی سفید با آباجور پشت آن، از همان ابتدا دو محور بصری و معنایی را میسازد: رنگ قرمز بهمثابه دلالت بر تنش، حیات، و خطر، و پرده سفید بهمثابه مرز شفاف اما جداکنندهی حقیقت و امر نادیده.
هستهی اصلی نمایش، جدال بر سر زبان بهعنوان ابزار معنا و هویت است. پدر به نقل از لکان به «مرحلهی آینهای» اشاره میکند؛ مرحلهای که کودک با بازشناسی تصویر خود، وارد حوزهی نمادین (زبان و قانون) میشود. این ارجاع تصادفی نیست: خانواده، بیلی ناشنوا را از یادگیری زبان اشاره محروم کرده تا او را وادارند در «زبان گفتاری» ـ که در جهان آنها زبان مسلط و ارزشمند است ـ باقی بماند. این عمل، در معنای لاکانی، نوعی اجبار به ورود به نظام نمادین والدین است، اما بدون توجه به میل و واقعیت بدنی او.
دنیل در مقالهاش زبان را «کپی کمرنگ زندگی» و «نامتعین» میخواند. اینجا نمایش به سوی نقد ساختارگرایی میرود و به پساساختارگرایی نزدیک میشود: زبان نه تعیینکنندهی معنا بلکه شبکهای از نشانههاست که به نشانههای دیگر ارجاع میدهند .
پرشها، قطعکردن دیالوگها و همپوشانی صداها، از منظر
... دیدن ادامه ››
نشانهشناسی نمایشی، به مثابه «پارازیت»هایی هستند که نشان میدهند ارتباط در این خانواده هرگز کامل و شفاف نیست. این آشفتگی شنیداری در تضاد با آرزوی خانواده برای «زبان روشن» قرار میگیرد و عملاً مرز میان گفتار و سوءتفاهم را از بین میبرد. پردهی سفید و آباجور هم بهعنوان یک «اسکرین» یا سطح نیمهشفاف، فضایی برای «نیمهگفتار» و پنهانکاری عاطفی میسازد که در سکانس پایانی با حضور دختر پشت پرده، به اوج نمادینش میرسد.
از منظر لکانی، بیلی قربانی سیاست زبانی خانواده است. خانواده با منع زبان اشاره، او را در «مرحلهی نمادین» خودشان زندانی کردهاند؛ زبانی که او را همیشه بهعنوان «دیگری ناقص» تعریف میکند. مواجههی او با دختر ناشنوا، نوعی ورود به حوزهی «دیگری بزرگ» جدید است؛ جامعهی ناشنوایان با قواعد خاص خود. پذیرش زبان اشاره در پایان، شکستن امر نمادین پدرسالارانه و ورود به نظامی بدیل است.
دنیل، از منظر فرویدی، گرفتار واپسزنی امیال و تعارضات ادیپی است. بوسیدن دوستدختر برادر، بهویژه با التماس «بیلی را از من نگیر»، نشانهی رقابت برادرانه و میل به حذف رقیب است؛ چیزی که فروید آن را در ساحت عقدهی ادیپ و حسادت فرزندی میبیند. لکنت دنیل در پایان، میتواند بهمثابه بازگشت امر سرکوبشده در قالب اختلال گفتاری تفسیر شود؛ یعنی ناتوانی در نمادپردازی کامل میل.
یونگ در بحث طرحوارهها به الگوهای جمعی ناخودآگاه اشاره میکند. در این اثر:
پدر: کهنالگوی «پیر دانا» که در اینجا کارکردی معکوس دارد؛ بهجای هدایت، داناییاش ابزاری برای تثبیت سلطه و ارزشهای خود میشود.
مادر: جنبهای از «مادر محافظ/منتقد» که بهجای پرورش، کنترل میکند.
بیلی: قهرمان تبعیدی، شبیه به قهرمان سفر قهرمان کمپبل، که با عبور از مرز خانواده به قبیلهی ناشنوایان میپیوندد.
دنیل: سایه (Shadow) که میلهای پنهان، حسادت، و ضعف روانی را نمایندگی میکند.
دختر ناشنوا: کهنالگوی پیامآور یا واسطه، که دو جهان را به هم متصل میکند ولی نهایتاً باعث گسست میشود.
نمایش با آشوب و کاتهای مکرر آغاز میشود؛ این ریتم تند و آشفته در نیمهی دوم جای خود را به لحظات مکث و مواجههی مستقیم میدهد. نقطهی عطف اصلی زمانی است که بیلی اعلام میکند دیگر به زبان گفتاری خانواده پایبند نخواهد بود. این لحظه، هم دراماتیک است و هم سمبلیک: ترک داوطلبانهی «قبیلهی» خانوادگی برای پیوستن به قبیلهای دیگر.
پایانبندی با لکنت دنیل و تکرار واژههای «عشق... اشاره...» در آغوش بیلی، تلاشی است برای آشتی یا دستکم همنشینی دو نظام زبانی و عاطفی؛ اما با ایهام باقی میماند، چون دختر پشت پرده ـ نماد نگاه و قضاوت بیرونی ـ همچنان حضور دارد.
«قبیلهها» در این اجرا ایراداتی از قبیل ـ قطعکردنهای نابهجا و همزمانی صداها و دیالوگها، و هرج و مرج و بینظمیای که برای رساندن رسالت و معنا و مفهوم خود نیز باید دارای یک نظمی باشند!
و در آخر، پرده نمایش، دیالوگهارا بینظم و ترتیب نمایش میداد و گاهی باعث از دست رفتن تمرکز مخاطب، هم از بازیها و هم از دیالوگ میشد.