1) بدن، موسیقی و اسطوره در مرگامرگ؛ بازتعریفی از تئاتر آیینی معاصر
2) مرگامرگ؛ مواجههای نو با مسئله عشق و مرگ در تئاتر ایران
3) مرگامرگ؛ از اسطوره تا آیین، از فرم تا روان مخاطب
نمایش مرگامرگ به نویسندگی مریم یاسینزاده و طراحی و کارگردانی مشترک او با بهرام عباسیفرد، در سالن لبخند روی صحنه رفت. نمایشی که عنوان خود را از همان آغاز با تکرار «مرگ» بارها در ذهن تماشاگر منعکس میکند و او را درگیر چرخهای میسازد که میان آغاز و پایان، میان عشق و مرگ، و میان آیین و نمایش در نوسان است.
پرسش بنیادین اثر از همان نخستین لحظه بر صحنه جاری میشود: آیا زندگی بدون عشق، جز سفری از مرگ به مرگ است؟ پرسشی که اگرچه ساده بهنظر میرسد،
... دیدن ادامه ››
در بطن خود بار سنگینی از تاریخ اسطوره، آیینهای کهن و تجربه زیستهی انسان ایرانی را حمل میکند.
روایت و دراماتورژی
در نگاه اول، متن مرگامرگ بیش از آنکه به منطق خطی داستانی وفادار باشد، به ساختاری آیینی تکیه دارد. قصه، در بستری اسطورهای-افسانهای شکل میگیرد؛ جایی که ایزدبانوان و خدایان دریا و خاک، تقدیر انسانهای زمینی را تعیین میکنند. اما آنچه اهمیت دارد نه خود روایت، بلکه نحوهی روایت شدن آن است. نمایش به جای وفاداری به الگوهای کلاسیک، به سمت مونتاژی از صدا، حرکت، موسیقی و بدن میل میکند. این همان نقطهای است که مرگامرگ را از تئاتر بازنمایانه جدا و به قلمرو تئاتر آیینی و پستدراماتیک نزدیک میسازد.
کارگردانان هوشمندانه بر آن بودهاند که از قصهی «اولین ماموریت عزرائیل بر زمین» پلی بسازند میان آیینهای جنوب ایران، افسانههای قومی و مفاهیم کلان خیر و شر. این پیوند، اگرچه در برخی لحظات شفافیت کامل نمییابد، اما در کلیت خود موفق میشود مخاطب را به جهان چندلایهی نمایش دعوت کند؛ جهانی که هم استعاره است، هم آیین، و هم نقدی بر زیست معاصر.
طراحی صحنه و زیباییشناسی دیداری
یکی از شاخصههای اصلی نمایش، طراحی صحنه مبتنی بر شن است. این انتخاب، همزمان دو کیفیت را در خود دارد: از یکسو خاک را بهعنوان عنصر زمینی و فناپذیر یادآوری میکند، و از سوی دیگر با تداعی ساحل و مرز دریا، فضایی گذرگاهی میان زندگی و مرگ، میان اینجهان و آنجهان خلق مینماید. این طراحی با کمینهگرایی عینی خود، بستری فراهم میسازد که حرکتهای بدن، موسیقی زنده و نورپردازی به عنصر اصلی شکلگیری تصویر صحنه بدل شوند.
نقطهی قوت این طراحی، انعطافپذیری آن در همراهی با آیینهای نمایشی است. با این حال در برخی لحظات، بهویژه در تعویض صحنهها، هماهنگی میان نور و صحنه دچار گسست میشود؛ گسستی که هرچند کوتاه است، اما میتواند انسجام ریتمیک اجرا را تهدید کند.
بدن و موسیقی؛ دو ستون اصلی نمایش
مرگامرگ بیش از هرچیز، تئاتری است که بر بدن و موسیقی بنا شده است. بازیگران، همسرایان و اجراگران فیزیکال نهتنها روایت را پیش میبرند، بلکه خود بدل به استعارههای زندهای از نیروهای طبیعت و تقدیر میشوند. ریتمهای تند و بومی جنوبی، دمامها و سازهای کوبهای، صحنه را به میدان آیین بدل میسازند. در لحظاتی، مخاطب احساس میکند که نه در سالن تئاتر، بلکه در آیینی باستانی و جمعی حضور دارد.
این تلفیق بدن و موسیقی، بیتردید یکی از دستاوردهای مهم کارگردانان است. با وجود این، میتوان گفت که گاه پیوند موسیقی زنده و موسیقی پلیبک به اندازهی کافی یکپارچه نمیشود و مخاطب میان این دو جابهجایی، از جهان اثر خارج میگردد. شاید اگر کل موسیقی توسط نوازندگان زنده اجرا میشد، کیفیت آیینی و یکپارچگی اثر ارتقا مییافت.
بازیگری و هدایت بدن
بازیگران نمایش، بهویژه در قالب گروه همسرایان، حضوری یکدست و پرانرژی دارند. طراحی حرکتها حسابشده و اغلب در خدمت فضاست. در برخی لحظات البته تفاوت در میزان تسلط بدنی بازیگران به چشم میآید؛ بهخصوص در اجرای نقشهای نمادین همچون ملکهی دریا، که نیازمند ترکیب قدرت بدنی و ظرافت آیینی است. با این حال، کلیت گروه توانستهاند فرم را به متن پیوند بزنند و اجرایی منسجم ارائه دهند.
جایگاه نمایش در بستر تئاتر امروز ایران
مرگامرگ را میتوان تلاشی دانست برای بازتعریف تئاتر آیینی در قالبی معاصر. این اثر نشان میدهد که چگونه میتوان با استفاده از زبان بدن، موسیقی بومی و روایتهای اسطورهای، اجرایی آفرید که هم ریشه در فرهنگ ایرانی داشته باشد و هم با جریانهای جهانی همچون تئاتر پستدراماتیک پیوند برقرار کند.
نمایش البته کاستیهایی نیز دارد: روایت در برخی لحظات دچار ابهام میشود، تلفیق عناصر مختلف (بدن، موسیقی، روایت) همیشه یکدست نیست، و طراحی لباس گاه به انسجام کلی لطمه میزند. اما این کاستیها نه تنها مانع درک ارزش اثر نمیشوند، بلکه بهنوعی نشان از جسارت گروه در ورود به مسیری تجربی دارند.
جمعبندی
مرگامرگ نمایشی است که بیش از هر چیز به تجربهی حسی و آیینی تماشاگر متکی است. تئاتری که از دل اسطوره و آیین، پرسشی بنیادین دربارهی عشق و مرگ را به صحنه میآورد. این اثر را باید در زمرهی تلاشهای ارزشمند نسل جوان تئاتر ایران دانست؛ نسلی که میخواهد با جسارت، سنتهای نمایشی و فرمهای مدرن را به هم پیوند دهد و افقی تازه پیش روی تئاتر ایرانی بگشاید.
تماشاگر پس از خروج از سالن لبخند، چیزی بیش از یک قصه در ذهن دارد: حسی از آیین، رمز، و پرسشی بیپاسخ دربارهی نسبت عشق و مرگ.