در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | سجاد خلیل زاده
S3 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.90 : 09:53:58
 

فعال هنری

«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
نقد نمایش از منظر کارگردانی:

پیش از هرچیز باید گفت کارگردان برای ساخت این اثر، جهانی چندلایه در صحنه فراهم کرده است: استفاده از نورِ متغیر، حرکت بدن در سکون و فوران، افکت‌های صوتی طبیعی، مثل صدای باد، زوزه‌ی حیوانات، سیرسیرک و ترکیب موسیقی زنده با سکوت. صحنه نه یک فضای واقعی صرف، بلکه ساحتی است میان ذهن و واقعیت، گذشته و حال، سایه و روشنایی.

فضا از نظر بصری متکی بر رنگ‌های تیره و نورِ کم‌ و بیش متمرکز است؛ در برخی لحظات نور مرکزی بر بازیگر یا جمعی از بازیگران است، در لحظاتی دیگر تاریکی فضا را می‌پوشاند تا حسِ جداسازی یا انزوا ایجاد شود. بازیگران در این فضا نه فقط در برابر یکدیگر، بلکه در برابر خودشان و مخاطب ایستاده‌اند؛ بدن‌ها گاهی در حالت ایستا و تأمل‌آمیز، گاهی در جنبش جمعی یا فردی که روان درونی شخصیت‌ها را بازتاب می‌دهد.

تحلیل کارگردانی: عناصر مؤثر و ساختار مؤلفانه:

۱. نگاه مؤلفانه و تم بصری
کارگردان در نیمه‌ی تاریک وجود دیدی واحد و مؤلفانه دارد: فرو ... دیدن ادامه ›› رفتن به تاریکی‌های درونی، عبور از سایه‌ها، و پرسش درباره هویت انسانی. این نگاه، در انتخاب تم رنگی، طراحی نور، و فاصله‌ی زمانی ـ مکانی تأیید می‌شود. تضاد بین سلول‌هایی از نور و زاویه‌هایی از تاریکی، نمادی است از کشمکش درونی شخصیت‌ها. کارگردان با قطع‌ها، سکوت‌ها، و لحظات تأمل، اجازه می‌دهد مخاطب بین رؤیا و خاطره پرسه بزند.

۲. میزانسن و حرکت بدن
حرکت در این اجرا نه تکمیل کننده، بلکه یکی از ستون‌های اساسی فرم است. میزانسن به‌گونه‌ای طراحی شده که بدن بازیگر نه فقط ابزار بیان کلامی بلکه سخنگوی غیریکلامیِ روان باشد. حرکات جمعی، فضاهای مشترک، فاصله‌ها، ایستادن پشت به مخاطب یا نزدیک شدن به نور، همه حامل نشانه‌اند. در بسیاری از صحنه‌ها، بدنِ بازیگر با سکوت یا افکت صوتی در تعامل است، و گاه بدن به‌تنهایی روایتگر سوگ، اضطراب یا امید است.

۳. هدایت بازیگر و بیان شخصیت
از نظر کارگردانی، یکی از نقطه‌های قوت، هدایت دقیق بازیگران برای ساخت دو وجهِ عاطفی و ذهنی شخصیت‌هاست. بازیگران نه فقط در گفتار، بلکه در ژست، سکوت، نگاه، و حرکتِ درونی، قادرند ابعاد متفاوتی از شخصیت را بروز دهند. کارگردان به‌خوبی از تنوع بازیگرانی با تجربۀ متفاوت، با سنی و پیشینه هنری مختلف، بهره برده است تا تعاملِ میان عاطفه و تفکر، میان ذهنیّت و عینیّت، برجسته شود.

۴. فضا، نور و صدا؛ طبیعتِ کارگردانی محیطی
یکی از ظرافت‌های کارگردان، تلفیق فضا، نور و صدای محیطی است. صداها نه پس‌زمینه‌ بلکه شریکِ کنش در نمایش‌اند: زوزه‌ی گرگ یا صدای طبیعت به محملی برای اضطراب درونی تبدیل می‌شوند؛ و سکوت‌ها وقتی کنار آمدن با تاریکی ذهنی لازم است، اثربخش‌اند. نور با شدت‌های مختلف شخصیت‌ها را جلوه‌ می‌دهد یا پنهان می‌کند، و حرکت نور خود یک عنصر دراماتیک است. برای مثال، گاه نور کم‌رنگ به پشت صحنه یا به لبه‌ی صحنه انتقال می‌یابد تا حس جداسازی یا مرز روانی را پررنگ کند.

۵. ریتم دراماتیک و تعلیق
کارگردانی در این اثر نشان می‌دهد تسلط بر زمان و سکوت وجود دارد. تعلیق از طریق تأخیر در پاسخ‌ها، مکث‌های طولانی بین گفتگوها، و قطع‌های ناگهانی ایجاد می‌شود. ریتم اجرا گاه کند و تأمل‌آمیز، گاه انفجاری و متمرکز بر نقطه بحرانیِ درون شخصیت‌هاست. این تنوع ریتمیک به مخاطب اجازه می‌دهد هنگام مواجهه با عمق اثر درونی شود، حس کند صدا، سکوت، نور، حرکت و کلام در یک شبکه معنایی قرار دارند.

تأثیر کارگردانی بر تجربه‌ی تماشاگر:

– از نظر روانی، مخاطب در این اجرا نه فقط ناظر، بلکه شریک در کشف درون است. کارگردان موفق شده فاصله‌ی معمول تماشاگر اجرا را کم کند؛ نور، صدا و بدن بازیگر چنان عمل می‌کنند که گاهی احساس می‌شود در درون ذهن شخصیت‌ها ایستاده‌ایم و نه فقط بر صندلی سالن.
– احساس همزادپنداری با شخصیت‌ها، کشف راز و آرام‌آرام آشکار شدن تاریکی‌ها درونی، نوعی آرامش همراه با تکان درونی برای تماشاگر ایجاد می‌کند.
– تعلیق در اجرا و گاه ابهام در حدی هست که ذهن مخاطب را درگیر نگه دارد؛ نه با دادن پاسخ، بلکه با پرسیدن سؤال. این پرسش‌ها پس از پایان نمایش همچنان در ذهن می‌مانند.

جمع‌بندی :
نیمه‌ی تاریک وجود اثری است که کارگردانی‌اش نقطه‌ عطف آن است؛ آن‌جا که فرم، حرکت بدن، نور و صدا نه دکور بلکه معنا هستند. مسلم آئینی کاری کرده است که هر عنصر صحنه به‌ویژه بدن بازیگر، سکوت، و فضای تاریک/نورانی، بخشی از زبان داستان باشد. اجرا نه صرفاً نمایش داستان؛ بلکه تجربه‌ای از مواجهه با سایه‌ها، سفری درونی، و دعوتی به خودآگاهی است.

در پایان، این کارگردانی نه کامل و بی‌نقص، اما الهام‌بخش و جسورانه است. نشان می‌دهد که تئاتر چگونه می‌تواند در مرز ادراک و ناخودآگاه عمل کند، چگونه می‌تواند تماشاگر را وادار کند به سؤال، به توجه، به درونِ تاریک‌ترین لایه‌های وجود. روشن است که اگر این مسیر ادامه یابد، آئینی می‌تواند به یکی از کارگردانان پیشرو در تئاتر معاصر بدل شود؛ خاصه اگر در اجراهای بعدی، فضای تجربه‌های بصری و حرکتی را بیش‌ازپیش گسترش دهد و بر تعامل بیشتر میان فرم و معنا تأکید ورزد.

سجاد خلیل زاده

تئاتری از درون انسان؛ تجربه‌ی مواجهه با نیمه‌ی تاریک خویشتن
(تأملی بر جهان درونی انسان معاصر، پیوندی میان فرم، روان و فلسفه‌ی زیستن)

«نیمه‌ی تاریک وجود؛ بازی ذهن در آیینه‌ی تئاتر»

نمایش نیمه‌ی تاریک وجود به نویسندگی و کارگردانی مسلم آئینی و تهیه‌کنندگی میرعلیرضا دریابیگی، در بوتیک هنر ایران به روی صحنه رفت؛ اثری که با نگاهی پست‌مدرن و درون‌نگر، مخاطب را به سفری روانی و فلسفی در اعماق ذهن انسان دعوت می‌کند. این اجرا، با ترکیب بازیگران حرفه‌ای و جوان، بهره‌گیری از موسیقی زنده، و طراحی فضایی استعاری، نمونه‌ای از تئاتری است که مرز میان واقعیت و رؤیا را درمی‌نوردد.

پرسش محوری این نقد آن است که:
چگونه آئینی توانسته است از دل ترکیب صدا، حرکت و میزانسن، تجربه‌ای از مواجهه‌ی انسان با تاریکی درون خود ... دیدن ادامه ›› بیافریند؟

توصیف:
در بدو ورود تماشاگر به سالن، فضای نمایش حال و هوایی رازآلود و در عین حال شاعرانه دارد. نورهای مورب و متغیر، صحنه‌ای نه چندان وسیع اما عمیق را می‌سازند؛ جایی که هر گوشه‌اش می‌تواند ذهنی باشد از یک انسان، یا تکه‌ای از رؤیایی فراموش‌شده.

افکت‌های صوتی چون زوزه‌ی گرگ، صدای باد و سیرسیرک‌ها، در کنار موسیقی زنده، جهانی چندحسی خلق می‌کنند که تماشاگر را از سطح تماشا به درون تجربه می‌برد.

حرکات گروهی بازیگران، که میان سکون و فوران در نوسان‌اند، نه فقط بخشی از فرم، بلکه بیانگر جریان درونی شخصیت‌ها هستند؛ حرکاتی که در امتداد اندیشه‌ی "بدن به‌مثابه زبان" شکل گرفته‌اند.

لباس‌ها و طراحی صحنه با تمی میان کلاسیک و مدرن، دوگانگی زمان و ذهن را القا می‌کنند؛ گویی گذشته و حال در هم تنیده‌اند و شخصیت‌ها در برزخی میان خاطره و اکنون زیست می‌کنند.

تحلیل:
آئینی در نیمه‌ی تاریک وجود بر مبنای ساختاری متادرام، نوعی تئاتر ذهن و آگاهی را می‌آفریند. نمایش به‌جای روایت خطی، از شبکه‌ای از تصاویر، صداها و لحظات احساسی بهره می‌گیرد تا به لایه‌های پنهان روان انسان نزدیک شود. در این میان، استفاده از نمادهای حیوانی، عناصر طبیعت و فضاهای ذهنی، یادآور سنت‌های روان‌کاوی یونگی است؛ جایی که «سایه» نه دشمن، بلکه نیرویی برای شناخت خویشتن است.

حرکات بدن در نمایش، نه‌تنها حرکات موزون یا تزئینی نیستند، بلکه بخشی از منطق دراماتیک اثرند. آنچه شاید در نگاه اول به‌صورت رقص یا حرکت آزاد دیده شود، در واقع بازتابی از آشوب درونی و جریان ناخودآگاه شخصیت‌هاست؛ حرکاتی که از دل سکوت برمی‌خیزند و معنا را در خود حمل می‌کنند.

کارگردان با مهارت، میان نظم و بی‌نظمی تعادل برقرار کرده است؛ به‌گونه‌ای که هر صحنه در آستانه‌ی فروپاشی به‌نظر می‌رسد، اما در آخرین لحظه دوباره منسجم می‌شود، درست مانند ذهن انسانی که در مرز جنون و آرامش حرکت می‌کند.

از منظر طراحی، ترکیب عناصر کلاسیک (کلبه، پوشش و رنگ‌های دهه شصت میلادی) با نشانه‌های مدرن (گوشی، ساعت هوشمند) تصمیمی هوشمندانه است؛ زیرا زمان در این نمایش مفهومی خطی ندارد. درواقع، آئینی موفق شده است با آمیختن دو دوره‌ی زمانی، ذهن را از قید گذشته و حال برهاند و به زمان درونی انسان برسد، همان زمان روانی که فروید آن را زمان ناخودآگاه می‌نامید.

در بازیگری، هماهنگی چشمگیری میان گروه دیده می‌شود. بازیگران مرد و زن، هر یک با جنس بازی خاص خود، در خدمت جهان چندلایه‌ی اثر قرار گرفته‌اند. زنان با بیان حسی‌تر و ریتم‌های ایرانی‌تر، بعدی انسانی و ملموس به فضا بخشیده‌اند، در حالی‌که مردان با کنترل و خونسردی درونی، سویه‌ی ذهنی و فلسفی نمایش را تقویت می‌کنند. این تضاد زیبا میان بیان عاطفی و تعقل، درواقع جوهره‌ی همان "دوگانگی وجود" است که نمایش درباره‌اش سخن می‌گوید.

تفسیر و خوانش شخصی:
از منظر فلسفی، نیمه‌ی تاریک وجود را می‌توان تلاشی برای بازنمایی رویارویی انسان با خویشتن پنهانش دانست؛ سفری که از ناخودآگاه آغاز می‌شود و در روشنایی شناخت پایان می‌یابد. در این نمایش، نور و تاریکی استعاره‌ای از دو بُعد انسان‌اند: عقل و احساس، آگاهی و غریزه. هر صحنه در حکم آیینه‌ای است که تماشاگر را با خودِ درونی‌اش مواجه می‌کند.
آئینی با ظرافت، از اصول آنتونن آرتو درباره‌ی «تئاتر قساوت» بهره می‌برد؛ تئاتری که تماشاگر را تکان می‌دهد، نه از طریق داستان، بلکه از طریق انرژی، ریتم، و تأثیر مستقیم حسی. در همین مسیر، موسیقی زنده و افکت‌های صوتی، همچون ضمیر ناخودآگاه صحنه عمل می‌کنند و فضا را به قلمروی میان رویا و واقعیت می‌برند.

تماشاگر در لحظاتی احساس می‌کند نه در سالن، بلکه درون ذهن شخصیت‌ها نشسته است؛ جایی که صدا، تصویر و بدن درهم حل می‌شوند و مرز تماشاگر و بازیگر از میان می‌رود، درست همان جایی که تئاتر به تجربه‌ی عرفانی تبدیل می‌شود.

جمع‌بندی و پیشنهاد:
نیمه‌ی تاریک وجود را می‌توان یکی از تجربه‌های خلاقانه و متفاوت تئاتر سال‌های اخیر دانست؛ نمایشی که با ترکیب فلسفه، فرم و روان‌کاوی، جسارت بازتعریف تئاتر را در مقیاسی درونی به نمایش می‌گذارد. این اثر نه صرفاً یک درام ذهنی، بلکه نوعی آیین دراماتیک است که انسان را به مواجهه با تاریکی‌های خود دعوت می‌کند.

در این اجرا، همه‌چیز در خدمت درون‌مایه است؛ طراحی نور و صحنه، موسیقی و حرکت، و حتی تفاوت سبک بازی‌ها، همگی به‌گونه‌ای هنرمندانه در خدمت جهان چندوجهی اثر قرار گرفته‌اند.

مسلم آئینی با نگاهی پژوهشگرانه و مؤلف، نشان می‌دهد که تئاتر می‌تواند نه فقط ابزاری برای روایت، بلکه راهی برای "کشف" باشد، کشف خود، دیگری، و آن بخش‌هایی از وجود که سال‌ها در تاریکی مانده‌اند.

در پایان، نیمه‌ی تاریک وجود بیش از آنکه نمایشی برای دیدن باشد، تجربه‌ای برای زیستن است؛ تجربه‌ای که پس از پایان اجرا، در ذهن تماشاگر ادامه پیدا می‌کند، جایی میان روشنایی و سایه، میان آگاهی و رؤیا.
درود و سپاس استاد خلیل زاده عزیز و گرامی، تحلیل دقیق و فنی حضرتعالی بر نمایش نیمه‌ی تاریک وجود جای شادباش و دستمریزاد دارد، مانا و سلامت باشید.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بررسی کارگردانی نمایش «خفه‌شو عزیزم!»


مینیمالیسم به‌عنوان استراتژی

احمد بیگی در مقام کارگردان، به‌جای استفاده از دکورهای پرجزئیات یا صحنه‌آرایی‌های پرهزینه، به سمت مینیمالیسم گرایش یافته است. این انتخاب، صرفاً یک محدودیت مالی یا صحنه‌ای نیست، بلکه نوعی تصمیم زیبایی‌شناختی آگاهانه است که متن صالح علاء را در مرکز قرار می‌دهد. حذف هر عنصر زائد از صحنه، به مخاطب اجازه می‌دهد تا تمام تمرکزش را روی تنش میان دو شخصیت و گفت‌وگوهای آن‌ها بگذارد. این تصمیم در واقع بازگشتی است به جوهره‌ی تئاتر؛ یعنی برخورد زنده‌ی بدن‌ها و کلمات در ... دیدن ادامه ›› فضایی مشترک.

ریتم و ضرباهنگ

یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های کارگردانی در این نمایش، کنترل ریتم است. با توجه به حضور تنها دو بازیگر، خطر اصلی این گونه آثار، یکنواختی و افت کشش نمایشی است. بیگی با طراحی دقیق ورودی‌ها، خروجی‌ها، مکث‌ها و حتی تغییرات ظریف در میزانسن‌ها، اجازه نمی‌دهد ضرباهنگ نمایش فروبپاشد. او با دقت، شدت و ضعف‌های عاطفی صحنه‌ها را تنظیم می‌کند و همچون رهبر ارکستر، اوج و فرودها را به گونه‌ای سامان می‌دهد که تماشاگر تا پایان همراه باقی بماند.

میزانسن‌های پویا

میزانسن در «خفه‌شو عزیزم!» اگرچه در نگاه نخست ساده به نظر می‌رسد، اما بر پایه‌ی اصولی دقیق طراحی شده است. بازیگران هرگز در صحنه ثابت نمی‌مانند؛ حتی در نشستن یا سکوت، نوعی جابه‌جایی روانی و تنش فضایی وجود دارد. بیگی به‌خوبی می‌داند که در نمایشی دوپرسوناژی، کوچک‌ترین تغییر در فاصله‌ی بدن‌ها می‌تواند معنایی تازه خلق کند. این تغییرات ظریف در موقعیت بدن‌ها و جهت نگاه، بار معنایی صحنه را ارتقا می‌دهد و مانع از ایستایی اثر می‌شود.

هدایت بازیگران

یکی از نقاط قوت آشکار کارگردان، هدایت بازیگران است. بیگی موفق شده میان بازی‌های شهروز آقائی‌پور و المیرا صارمی نوعی توازن و دیالکتیک ایجاد کند. شخصیت مرد با انرژی انفجاری، حرکات ناگهانی و لحنی پرخاشگرانه هدایت می‌شود، در حالی‌که شخصیت زن با حرکات نرم‌تر، سکوت‌های عمیق‌تر و بدن سیال‌تر، نقش وزنه‌ی متقابل را ایفا می‌کند. این دوگانگی که کارگردان با ظرافت آن را تنظیم کرده، نمایش را از سقوط به ورطه‌ی یک‌دستی نجات می‌دهد.

استفاده از سکوت و خلأ

بیگی سکوت را همانند دیالوگ، بخشی از زبان کارگردانی خود می‌داند. او با تعبیه‌ی مکث‌های طولانی و لحظات خلأ، فضایی می‌آفریند که مخاطب را وادار می‌کند میان کلمات، معنا را جست‌وجو کند. این سکوت‌ها، نه خلأیی تهی، بلکه لحظاتی پُر از تنش هستند؛ لحظاتی که ذهن تماشاگر را به سمت باستان‌شناسی حقیقت سوق می‌دهند.

نورپردازی و طراحی صحنه

در طراحی صحنه و نورپردازی نیز، انتخاب‌ها در خدمت همان مینیمالیسم و تأکید بر کلمات قرار دارند. نورهای ساده و کنترل‌شده، بدون جلوه‌های اغراق‌آمیز، فضا را صمیمی و در عین حال تعلیق‌آلود می‌سازد. این نورپردازی حساب‌شده به جای آنکه روایت را توضیح دهد، تنها مسیر نگاه مخاطب را هدایت می‌کند. در نتیجه، نور و صحنه به ابزاری برای تمرکز بیشتر بر روابط انسانی بدل می‌شوند، نه به ابزاری برای نمایشگری بصری.

تبدیل روایت به تجربه شخصی

کارگردان موفق شده است از دل متن سه‌پاره‌ی صالح علاء، اجرایی بسازد که هر مخاطب به شکلی شخصی با آن ارتباط برقرار کند. این امر نه به واسطه‌ی متن، بلکه عمدتاً نتیجه‌ی کارگردانی است: چیدمان میزانسن‌ها، ایجاد لحظات گسسته و روایت‌های تکرارشونده، نوعی چندپارگی آگاهانه ایجاد می‌کند که تماشاگر را از موضع منفعل خارج کرده و به شریکی فعال در ساختن معنا تبدیل می‌کند.

نتیجه‌گیری

کارگردانی احمد بیگی در «خفه‌شو عزیزم!» نشان می‌دهد که او به‌خوبی به امکانات و محدودیت‌های متن و صحنه واقف است. او نه به دنبال پرزرق‌وبرق کردن اثر بوده و نه به دام ساده‌سازی افتاده است. در عوض، با تکیه بر مینیمالیسم اجرایی، کنترل دقیق ریتم، هدایت حساب‌شده‌ی بازیگران و استفاده هوشمندانه از سکوت، نمایشی خلق کرده که هم از نظر تکنیکی و هم از منظر زیبایی‌شناختی، واجد ارزش‌های حرفه‌ای است.

اگرچه بیگی در آغاز مسیر کارگردانی حرفه‌ای است، اما همین اثر نشان می‌دهد که او زبان کارگردانی خود را یافته است: زبانی صریح، دقیق و وفادار به جوهره‌ی تئاتر، که می‌تواند در آینده، سهمی جدی در جریان تئاتر معاصر ایران ایفا کند.


سجاد خلیل زاده
شهروز آقائی پور (shahroozaghaeepur)
ممنونم از نظرات دقیق و موشکافانه شما
سجاد خلیل زاده عزیز،
از اینکه به تماشای خفه‌شو عزیزم! نشستید بسیار سپاسگزاریم.
نظر و نقدتون برای ما خیلی با ارزشه. 😍❤️
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تئاتری مینیمال، اما پر از حقیقت‌های پنهان / وقتی کلمات نقاب بر چهره ندارند؛ تجربه‌ای متفاوت در تئاتر ایران

حقیقت به مثابه باستان‌شناسی

نمایش «خفه‌شو عزیزم!» در همان گام نخست مخاطب را با عنوانی مواجه می‌کند که در مرز میان خشونت و صمیمیت ایستاده است؛ تناقضی آشکار که جوهره‌ی اصلی اجرا نیز بر آن بنا شده است. محمدصالح علاء در مقام نویسنده، بار دیگر همان مهارت دیرینه‌اش را در تلفیق زبان شاعرانه با ساختاری اجتماعی به کار می‌گیرد، اما آنچه این متن را از بسیاری آثار مشابه متمایز می‌کند، رویکردی است که احمد بیگی در مقام کارگردان برگزیده است: مواجهه‌ی باستان‌شناسانه با حقیقت.

در این خوانش، حقیقت نه چونان یک امر ثابت، بلکه همچون لایه‌های نهان و فراموش‌شده‌ای از تاریخ فردی و جمعی بر صحنه آشکار می‌شود. هر بار که ... دیدن ادامه ›› روایت آغاز می‌شود، ما با شکافتن سطحی از این لایه‌ها روبه‌رو هستیم؛ سه بار روایت شدن یک داستان، نه صرفاً تکنیکی برای ایجاد تنوع، بلکه تمرینی برای کندوکاو در اعماق حافظه و روان آدمی است.

ساختار اجرایی؛ از ابزورد تا رئالیسم تلخ

آنچه در نگاه نخست به چشم می‌آید، مینیمالیسم کارگردان در طراحی صحنه است. این انتخاب هوشمندانه، متن را از هرگونه بار اضافی آزاد می‌کند و میدان دید مخاطب را به دو بازیگر و روابط میانشان محدود می‌سازد. بیگی به‌جای اتکا به عناصر پرزرق‌وبرق، بر روی «گفت‌وگو» به‌مثابه ابزار اصلی کشف حقیقت سرمایه‌گذاری می‌کند؛ گفت‌وگویی که گاه به ابزورد نزدیک می‌شود و گاه به رئالیسم تلخ پهلو می‌زند.

این دوگانگی، فضای اثر را به شدت سیال می‌کند: جایی می‌خندیم، اما در همان لحظه طعم شوری اشک را در دهان حس می‌کنیم. چنین تعادلی، حاصل کنترل دقیق ضرباهنگ صحنه‌ها و پرهیز از اغراق است؛ نکته‌ای که برای نمایشی با تنها دو بازیگر حیاتی به نظر می‌رسد.

بازیگری؛ فراتر از بازنمایی

شهروز آقائی‌پور و المیرا صارمی، نه صرفاً نقش ایفا می‌کنند، بلکه به بخشی از باستان‌شناسی حقیقت بدل می‌شوند. آن‌ها پوسته‌های شخصیتی را همچون خاک رس کنار می‌زنند تا به جوهره‌ی پنهان شخصیت دست یابند. بازی آقائی‌پور بر محوریت خشونت فروخورده و انفجارهای ناگهانی استوار است، در حالی که صارمی با لحنی نرم‌تر و بدنی سیال‌تر، توازن صحنه را برقرار می‌کند. این تضاد، همان موتور محرک نمایش است که مخاطب را تا پایان با خود می‌کشاند.

نکته قابل توجه، میزان بالای باورپذیری و یکپارچگی اجراست. لحظه‌ای نمی‌توان بازیگران را از شخصیت‌هایشان جدا کرد؛ به‌گونه‌ای که مخاطب حس می‌کند شاهد زندگی واقعی دو انسان است، نه یک بازنمایی تئاتری.

زبان و دیالوگ؛ شعریت در دل عریانی

زبان نمایشنامه در سطحی عمیق‌تر، حامل ویژگی‌های شعرگونه علاء است؛ اما بیگی این شعریت را در خدمت عریانی حقیقت قرار می‌دهد. کلمات در این نمایش برای پنهان شدن نیستند، بلکه خود به ابزاری برای افشاگری بدل می‌شوند. اینجا «واژه» همان کارکردی را دارد که «ابزار» برای باستان‌شناس دارد: کندوکاو، جست‌وجو و آشکارسازی.

از همین رو، تماشاگر نه‌تنها به‌عنوان مخاطب منفعل بلکه به‌مثابه همکار این حفاری روانی درگیر می‌شود؛ هرکس می‌تواند حقیقت مختص به خود را از دل نمایش استخراج کند.

جایگاه نمایش در تئاتر امروز ایران

«خفه‌شو عزیزم!» را می‌توان تلاشی دانست برای بازگرداندن گفت‌وگو به مرکزیت تئاتر ایران. در روزگاری که بسیاری از آثار به دام جلوه‌گری‌های تکنولوژیک یا شعارزدگی‌های سطحی افتاده‌اند، احمد بیگی نشان می‌دهد که هنوز می‌توان با دو بازیگر، یک صحنه‌ی ساده و متنی صریح، تجربه‌ای عمیق و ماندگار آفرید.

این نمایش در امتداد سنت تئاتر اجتماعی ما قرار می‌گیرد، اما با چرخشی جسورانه به سمت ابزورد و با بهره‌گیری از زبان شاعرانه، افقی تازه پیش روی تئاتر معاصر ایران می‌گشاید.

جمع‌بندی

«خفه‌شو عزیزم!» نه یک نمایش سرگرم‌کننده ساده است و نه صرفاً یک اثر روشنفکرانه برای مخاطب خاص؛ این نمایش دعوتی است به کندوکاو در حقیقتی که در هیاهوی روزمره دفن شده است. روایتی است که با هر بار بازگویی، لایه‌ای تازه از وجود ما را برملا می‌کند.

اگر تئاتر را، همان‌گونه که احمد بیگی می‌گوید، «پیش‌درآمد آنچه می‌تواند باشد» بدانیم، این اثر نمونه‌ای روشن است از آن‌که چگونه می‌توان با کمترین امکانات، بیشترین تأثیر را بر مخاطب گذاشت. تئاتر اینجا بار دیگر نقش معلم اجتماع را ایفا می‌کند؛ معلمی که نه موعظه می‌کند، بلکه با صداقت و شجاعت، حقیقت را بر ما آشکار می‌سازد.
سجاد خلیل زاده عزیز،
از اینکه به تماشای خفه‌شو عزیزم! نشستید بسیار سپاسگزاریم.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نقد کارگردانی نمایش «مکبث‌الدوله»

کارگردانی حامد شیخی در «مکبث‌الدوله» نمونه‌ای بارز از ترکیب جسارت و دقت حرفه‌ای است. شیخی با پذیرش نقش سه‌گانه نویسنده، کارگردان و بازیگر اصلی، به سطحی از هماهنگی و انسجام دست یافته که کمتر در اجراهای ایرانی شاهد آن هستیم. او با نگاه خلاقانه، تراژدی کلاسیک شکسپیر را نه به صورت تقلیدی بلکه به شکل بازخوانی فرهنگی و تاریخی ارائه می‌دهد.

۱. مدیریت ریتم و انرژی اجرا

شیخی ریتم اجرا را با دقت بالایی هدایت کرده است. صحنه به ندرت خالی می‌ماند و مخاطب از نخستین لحظه ورود، با داستان و شخصیت‌ها همراه می‌شود. ... دیدن ادامه ›› تعادل میان لحظات تراژیک و طنز، نشان‌دهنده مهارت او در هدایت ضرباهنگ نمایش است. لحظات کمدی، نه به شکل تزئینی بلکه در خدمت روایت و تقویت شخصیت‌ها استفاده شده‌اند. این مدیریت ریتم باعث شده است که حتی بداهه‌پردازی‌ها و واکنش‌های زنده بازیگران، خللی در جریان نمایش ایجاد نکند بلکه آن را تقویت کند.

۲. نگاه هنری و خلاقیت در اقتباس

شیخی با جسارت، موقعیت تاریخی و جغرافیایی مکبث را به ایران آل‌بویه منتقل کرده و همزمان طنز و نقد اجتماعی را وارد روایت کرده است. این انتخاب، نیازمند بینشی عمیق نسبت به متن کلاسیک و درک صحیح از فرهنگ ایرانی است. او با درک دقیق از ظرفیت‌های صحنه و امکانات اجرایی، توانسته است دو موقعیت مکانی متفاوت اسکاتلند و ایران را بدون پیچیدگی و با خلاقیت بصری به نمایش گذارد.

۳. بهره‌گیری از بازیگران و هدایت گروه

شیخی در هدایت بازیگران موفق عمل کرده است. بازی‌ها همسو با شخصیت‌ها و ریتم کلی نمایش است و تعامل میان بازیگران طبیعی و پویا به نظر می‌رسد. حضور «سیاه» و استفاده از بداهه‌پردازی، نشان‌دهنده اعتماد کارگردان به توان بازیگران و مهارت او در ایجاد فضایی امن و خلاق برای تجربه‌های لحظه‌ای است. این روش باعث شده است که نمایش همواره تازه و زنده بماند و مخاطب هر لحظه با اجرا ارتباط برقرار کند.

۴. هماهنگی با عناصر صحنه، نور و موسیقی

شیخی به خوبی از طراحی صحنه، نور و موسیقی برای تقویت روایت بهره برده است. تغییر سریع موقعیت‌ها، استفاده از سایه و پرده و همگام‌سازی موسیقی زنده با لحظات کمدی و تراژیک، نشان‌دهنده درک او از سینرژی میان عناصر بصری و صوتی است. این هماهنگی نه تنها ریتم اجرا را حفظ می‌کند، بلکه امکان بداهه‌پردازی و تعامل زنده با مخاطب را نیز فراهم می‌آورد.

۵. نقاط قوت و جمع‌بندی

ترکیب جسورانه تراژدی و طنز، بدون آسیب رساندن به ارزش داستان اصلی.
هدایت دقیق بازیگران و ایجاد فضای تعاملی با مخاطب.
استفاده خلاقانه از صحنه، نور، موسیقی و طراحی بصری برای تقویت روایت.
حفظ ریتم و انسجام در طول اجرا و بهره‌گیری بهینه از زمان اجرا.
در مجموع، کارگردانی حامد شیخی نمونه‌ای موفق از تلفیق خلاقیت فردی و احترام به متن کلاسیک است. او با درک عمیق از ظرفیت‌های بازیگران و فضای صحنه، توانسته است نمایشی خلق کند که هم سرگرم‌کننده و هم فکری است، و تجربه‌ای تازه و جذاب برای مخاطب ایرانی فراهم می‌آورد.


سجاد خلیل زاده
درود فراوان بر شما و سپاس از حضور و نگاه ارزشمند شما
۲۹ شهریور
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تلفیق سنت سیاه‌بازی با تراژدی شکسپیر، تحولی در تئاتر ایرانی

نمایش «مکبث‌الدوله» تجربه‌ای نو و جسورانه است در بازآفرینی یکی از تراژدی‌های کلاسیک شکسپیر، که در بستر فرهنگ و تاریخ ایران به صحنه آمده است. حامد شیخی، با تکیه بر دانش تئاتری و آشنایی عمیق با متن اصلی، کوشیده است تا نه تنها تراژدی مکبث را بازگو کند، بلکه آن را در تضاد و هم‌نشینی با فرهنگ و تاریخ ایرانی به نمایش بگذارد. نتیجه، نمایشی است که هم طنز دارد و هم جدیت، هم تاریخی است و هم معاصر، و به گونه‌ای هوشمندانه مخاطب را درگیر می‌کند.

نوآوری در اقتباس و ساختار داستانی

یکی از ویژگی‌های برجسته این اثر، بازآفرینی داستان مکبث در فضایی متفاوت است؛ مکبث و لیدی پس از شکست و فرار، وارد ایران دوران آل‌بویه می‌شوند ... دیدن ادامه ›› و این تقاطع زمانی و جغرافیایی، زمینه‌ای فراهم می‌آورد تا نمایش همزمان چند لایه معنا و تجربه ارائه دهد: تراژدی شکسپیری، بازنمایی تاریخی ایرانی و لحظاتی از طنز اجتماعی که در دل موقعیت‌های تاریخی و دیالوگ‌ها شکل می‌گیرد. این تلفیق نه یک کار تقلیدی بلکه یک بازخوانی هوشمندانه است که نشان می‌دهد چگونه می‌توان متنی جهانی را با زبان و حس و حال ایرانی ترکیب کرد.

کارگردانی و بازیگری

حامد شیخی با پذیرفتن سه نقش اساسی نویسنده، کارگردان و بازیگر نقش مکبث نمایشی پرانرژی و پرتحرک خلق کرده است. ریتم اجرا دقیق و متمرکز است و این باعث می‌شود که مخاطب از لحظه ورود تا پایان اجرا درگیر و متصل بماند. بداهه‌پردازی‌ها و واکنش‌های زنده بازیگران، به ویژه حضور بازیگر نقش «سیاه»، پل ارتباطی میان تراژدی و واقعیت‌های روزمره ایجاد می‌کند و فضای خنداندن مخاطب را بدون کاستن از ارزش تراژدی فراهم می‌سازد. بداهه‌های اجتماعی و تعامل‌های زنده با تماشاگران، اجرای نمایش را به تجربه‌ای فراتر از یک اجرای کلاسیک تبدیل می‌کند.

شیخی به خوبی از ظرفیت بازیگران بهره برده است؛ هر کدام از بازیگران با صدای مناسب، اکت و حرکات بدن دقیق، شخصیت خود را با وضوح و تعادل ارائه می‌دهند. ارتباط میان بازیگران طبیعی و ملموس است، به طوری که تعاملات میان مکبث و لیدی و دیگر شخصیت‌ها همواره حس واقعی و انسانی خود را حفظ می‌کند.

طراحی صحنه، نور و موسیقی

یکی دیگر از نقاط قوت اثر، طراحی صحنه و استفاده از نور و موسیقی است. صحنه دو موقعیت جغرافیایی متفاوت اسکاتلند و ایران را با حداقل امکانات و حداکثر خلاقیت ارائه می‌دهد. فضای اسکاتلند با خالی و باز گذاشتن پیش‌صحنه، حس فاصله و تهدید را به مخاطب منتقل می‌کند و فضای ایران با رنگ و طراحی مناسب، تضاد تاریخی و فرهنگی را به تصویر می‌کشد.

استفاده از نور و سایه برای تغییر سریع موقعیت‌ها و همراهی با بداهه‌های بازیگران، یکی از نقاط هنری موفق نمایش است. موسیقی زنده و ریتمیک نیز ضرباهنگ اجرا را تقویت می‌کند و به لحظات کمدی و تراژدی، انرژی و وضوح می‌بخشد.

زبان و طنز

زبان نمایش تلفیقی است از دیالوگ‌های اقتباس شده از متن شکسپیر و خلاقیت‌های ایرانی. طنز نه به شکل تصنعی، بلکه به صورت درونی و متناسب با موقعیت‌های تاریخی و فرهنگی ارائه می‌شود. این طنز، هم وسیله‌ای برای سرگرمی و هم ابزاری برای نقد اجتماعی است و موفق می‌شود فاصله میان مخاطب معاصر و داستان کلاسیک را پر کند.

جمع‌بندی و جایگاه اثر

«مکبث‌الدوله» نمونه‌ای موفق از آمیختن سنت‌های نمایشی ایرانی با متنی جهانی است. این نمایش نشان می‌دهد که چگونه می‌توان با خلاقیت، احترام به متن اصلی و بهره‌گیری از ظرفیت بازیگران، تراژدی کلاسیک را به تجربه‌ای زنده، مدرن و سرگرم‌کننده تبدیل کرد. حضور «سیاه» و بهره‌گیری از بداهه و طنز، تجربه‌ای منحصر به فرد خلق کرده است که فراتر از یک اقتباس صرف است و به مخاطب ایرانی امکان می‌دهد هم با تاریخ و هم با ادبیات غربی به شکل دراماتیک و جذاب ارتباط برقرار کند.

به طور خلاصه، «مکبث‌الدوله» نمایشنامه‌ای است که هم آموزنده است، هم سرگرم‌کننده، هم تاریخی است و هم معاصر؛ نمایشی که تماشاگر را نه تنها سرگرم می‌کند، بلکه با دقت، طنز و خلاقیت، او را به تفکر و تعامل دعوت می‌کند. این اثر می‌تواند الگویی برای بازخوانی متون کلاسیک و پیوند دادن آن‌ها با فرهنگ و واقعیت‌های معاصر ایرانی باشد.
بررسی کارگردانی نمایش «گارس» | بخش دوم

ریتم و ضرباهنگ اجرایی

ریتم کلی نمایش کند و گاه یکنواخت است. کارگردان به جای تنوع در ریتم اجرایی، بر تکرار و کشش صحنه‌ها تکیه کرده است؛ تصمیمی که اگرچه از منظر اندیشه‌ای، القاکننده‌ی فرسایش و ملال انسانی است، اما در سطح اجرا، تماشاگر را خسته کرده و ارتباط او با نمایش را دشوار می‌سازد. ضرباهنگ در بسیاری از لحظات فاقد نقاط اوج کارگردانی است و همین موضوع مانع شکل‌گیری یک قوس اجرایی تأثیرگذار می‌شود.
ریتم نمایش کند و یکنواخت است؛ صحنه‌ها گاهی بیش از اندازه کش می‌آیند و ضرباهنگ تئاتری از دست می‌رود. این انتخاب می‌تواند در خدمت القای ملال و فرسایش باشد، اما از منظر اجرایی باعث خستگی مخاطب ... دیدن ادامه ›› شده است.

پیشنهاد: تنوع در ریتم صحنه‌ها (با کوتاه کردن برخی لحظات، افزودن سکوت‌های معنادار یا ایجاد شتاب در کنش‌ها) می‌تواند کشش دراماتیک را افزایش دهد. طراحی «نقاط اوج» مشخص برای نمایش، به حفظ توجه تماشاگر کمک خواهد کرد.

نمادگرایی و کار با تمثیل

یکی از مهم‌ترین نقاط قوت کارگردانی، جسارت در به‌کارگیری نمادهاست. شخصیت‌های نمایش در موقعیتی شبه‌اسطوره‌ای قرار می‌گیرند و کارگردان تلاش می‌کند این موقعیت را از طریق تصاویر ایستا و نمادین برجسته کند. با این حال، به دلیل فقدان یک زبان بصری واحد، این نمادگرایی به انسجام نرسیده و گاهی در مرز میان ابهام هنری و ابهام بی‌معنا حرکت می‌کند.
نمادگرایی در «گارس» جسورانه اما گاه پراکنده است. تصاویر نمادین شکل می‌گیرند اما انسجام بصری ندارند و گاهی به مرز ابهام بی‌معنا می‌رسند.

پیشنهاد: تعریف یک «زبان بصری» واحد (مثلاً انتخاب یک موتیف تکرارشونده در حرکت، نور یا شیء صحنه) می‌تواند نمادها را منسجم کند و پیام نمایش را روشن‌تر برساند.

رابطه با سبک انتخابی (اکسپرسیونیسم – سمبولیسم)

کارگردان اثر را با برچسب اکسپرسیونیستی–سمبولیستی معرفی می‌کند. چنین انتخابی بار بزرگی بر دوش اجرا می‌گذارد:
در اکسپرسیونیسم، اغراق در بیان و تصویر باید در خدمت انتقال یک حقیقت درونی باشد. در «گارس» این اغراق گاه از کنترل خارج شده و به تصنع منتهی می‌شود.
در سمبولیسم، نشانه‌ها باید شبکه‌ای از معانی را بسازند. در این اجرا، نشانه‌ها پراکنده و گاه بدون پیوند مؤثر باقی می‌مانند.
به بیان دیگر، کارگردان سبک را برگزیده، اما قواعد و ظرایف آن را در اجرا به‌طور کامل محقق نکرده است.

چشم‌انداز کلی کارگردانی

کارگردانی «گارس» تلاشی صادقانه برای پیوند دادن متن فلسفی با زبانی تئاتریکال است. جسارت در انتخاب مضمون و تلاش برای خلق جهانی نمادین ستودنی است. اما فقدان انسجام در میزانسن، ضعف در هدایت بازیگران و ناهماهنگی فنی، باعث شده اثر در سطح اجرا از آنچه در ذهن نویسنده–کارگردان بوده فاصله بگیرد.
اگر صوفی در بازتولید بعدی اثر بر سه محور تمرکز کند ـ کنترل ریتم، یکدست‌سازی بازی‌ها و پالایش عناصر فنی ـ می‌تواند «گارس» را به اجرایی ارتقا دهد که شایسته‌ی جایگاهش در تئاتر معاصر ایران باشد.

ناصر صوفی در این اثر، بیش از آن‌که به تئاتر به مثابه کنش زنده بیندیشد، به خلق یک تجربه مفهومی گرایش دارد. او کارگردانی را ابزاری برای تجسم ایده‌ها قرار داده، اما کمتر به جنبه‌های اجرایی چون تعلیق، درگیری تماشاگر، و تعادل میان فرم و محتوا توجه نشان داده است. این نگاه باعث شده «گارس» بیشتر در سطح نمایش‌نامه‌خوانی با میزانسن‌های نمادین باقی بماند تا یک اجرای کامل تئاتری.

جمع بندی

از منظر کارگردانی، «گارس» تجربه‌ای جسورانه و ایده‌محور است، اما به دلیل فقدان انسجام در هدایت بازی‌ها، ریتم یکنواخت، و استفاده‌ی محدود از امکانات صحنه، نتوانسته ظرفیت‌های متنی خود را به یک اجرای تمام‌عیار بدل کند. انتخاب‌های کارگردان اگرچه ریشه در اندیشه‌ی فلسفی و نمادگرایانه دارد، اما در سطح اجرا به نتیجه‌ی مورد انتظار نمی‌رسد و نمایش را در مرز میان اندیشه‌ی بلندپروازانه و اجرای نیمه‌کاره متوقف می‌سازد.

از منظر کارگردانی، «گارس» نمایش جسور و ایده‌محوری است که بیش از هرچیز درگیر بیان فلسفی و نمادگرایانه‌ی متن است. اما کاستی‌هایی چون:

• نبود انسجام در بازی‌ها،
• ریتم یکنواخت،
• استفاده حداقلی از نور و صدا،
• و نمادگرایی پراکنده،

باعث شده اجرای نهایی به جای یک تجربه‌ی پرکشش تئاتری، بیشتر شبیه یک تجربه‌ی مفهومی باقی بماند.

راهبرد برای ارتقا

برای ارتقای اجرا، کارگردان می‌تواند:

• ایجاد تنوع ریتمی و طراحی نقاط اوج مشخص.
• یکدست کردن سبک بازی‌ها با هدایت هماهنگ.
• گسترش طراحی نور و صدا برای فضاسازی و تقویت مفهوم.
• ایجاد زبان بصری منسجم در استفاده از نمادها.
• افزودن پویایی به میزانسن‌ها از طریق حرکت‌های نمادین و گروهی.

با این اصلاحات، «گارس» می‌تواند از یک اجرای نیمه‌کاره‌ی مفهومی، به یک اثر منسجم و تأثیرگذار در حوزه‌ی تئاتر نمادگرا بدل شود.

سجاد خلیل زاده
بررسی کارگردانی نمایش «گارس» | بخش اول

کارگردانی نمایش «گارس» به‌عنوان ستون فقرات اجرایی اثر، واجد ویژگی‌هایی است که هم می‌توان آن را تلاش جسورانه‌ای در بازآفرینی زبانی نمادین دانست و هم مصداقی از کاستی‌های فنی که مانع شکل‌گیری اجرایی منسجم و یکپارچه شده است. در ادامه، این کارگردانی را در چند محور حرفه‌ای بررسی می‌کنم:

میزانسن و ترکیب‌بندی صحنه

صوفی کوشیده است با حداقل دکور، جهانی پرنشانه خلق کند. انتخاب صحنه‌ی ساده، همسو با رویکرد سمبولیستی اثر، تصمیمی آگاهانه است؛ اما ترکیب‌بندی میزانسن‌ها در طول اجرا از تنوع کافی برخوردار نیست.
بسیاری از صحنه‌ها در آرایشی خطی یا ایستایی شکل می‌گیرند و از پویایی فضایی که بتواند بار دراماتیک ... دیدن ادامه ›› متن را تقویت کند، بی‌بهره‌اند.
لحظات تقابل شخصیت‌ها، که می‌توانستند نقطه‌های اوج میزانسن باشند، با همان چینش ابتدایی ادامه می‌یابند و در نتیجه از ایجاد ضرباهنگ بصری بازمی‌مانند.
به بیان ساده، میزانسن در «گارس» بیش از آنکه «گویای معنا» باشد، نقش «چیدمانی ثابت» را بازی می‌کند.

میزانسن و دکوپاژ صحنه

کارگردان در «گارس» از میزانسن‌های مینیمال و ایستا بهره می‌برد؛ چینش بازیگران بیشتر در قالب تصاویر نمادین شکل می‌گیرد تا موقعیت‌های دراماتیک زنده. این انتخاب، به‌ظاهر متناسب با محتوای نمادگرایانه و اکسپرسیونیستی متن است، اما در عمل باعث کاهش پویایی صحنه شده و بخش‌هایی از نمایش به سکون نزدیک می‌شود. میزانسن‌ها بیش از آن‌که روایت‌محور باشند، تابلوگونه‌اند؛ تماشاگر در بسیاری از لحظات، به‌جای دنبال کردن کنش، با یک قاب تصویری مواجه است.
کارگردان از میزانسن‌های مینیمال و تصویرمحور استفاده کرده است؛ قاب‌هایی که بیشتر به تابلوهای نمادین شباهت دارند تا صحنه‌های پویا. این انتخاب با رویکرد اکسپرسیونیستی متن همخوان است، اما سکون و فقدان کنش زنده، ریتم اجرا را کند کرده و پویایی صحنه را کاهش داده است.

پیشنهاد: بهره‌گیری از حرکت‌های گروهی یا جابه‌جایی‌های نمادین می‌تواند تصاویر را از حالت ایستا خارج کند و به پویایی میزانسن کمک کند. حتی در فضایی مینیمال، تغییرات کوچک در جایگاه بدن و مسیر نگاه می‌تواند تنش صحنه‌ای ایجاد کند.

ریتم اجرایی و ضرباهنگ

یکی از چالش‌های اصلی کارگردانی، کنترل ریتم دراماتیک است. «گارس» در نیمه‌ی نخست با انرژی بازیگران و جذابیت ایده‌ی داستانی مخاطب را با خود همراه می‌کند، اما از نیمه‌ی دوم به بعد، ریتم به یکنواختی می‌گراید.
فقدان فراز و فرود در ضرباهنگ دیالوگ‌ها و حرکت‌های صحنه‌ای باعث می‌شود تماشاگر مجالی برای تعلیق، غافلگیری یا تنفس نداشته باشد.
این یکنواختی به‌ویژه در سکانس‌هایی که بار معنایی سنگین‌تری دارند، از تأثیرگذاری کاسته و عمق مفهومی متن را کمرنگ کرده است.

هدایت بازیگران

بزرگ‌ترین چالش کارگردان در «گارس» تفاوت محسوس در کیفیت اجراهای بازیگران است.
بازیگران فرعی، مانند نقش ربات یا نگهبان درخت، اجرایی طبیعی و حساب‌شده دارند که نشان از هدایت درست یا درک فردی عمیق از نقش دارد.
در مقابل، بازیگران اصلی گاه به دام اغراق overacting افتاده‌اند یا با انتخاب‌های صوتی ناپخته تلاش کرده‌اند به شخصیت رنگ بدهند، اما نتیجه برعکس شده است.
این ناهمگونی نشان می‌دهد کارگردان در یکدست‌سازی گروه و کنترل شدت و ضعف بازی‌ها موفق نبوده است. در تئاتری با زبان نمادین، هماهنگی میزان بیان و بدن بازیگران اهمیتی حیاتی دارد؛ اما در «گارس» شاهد گسست آشکاری هستیم.

کارگردان تلاش کرده بازیگران را در سطحی میان واقع‌گرایی و اغراق اکسپرسیونیستی هدایت کند. با این حال، نبود یک خط‌مشی واحد در بازی‌ها مشهود است: برخی نقش‌ها با لحنی خطابه‌ای و فاصله‌گذارانه اجرا می‌شوند و برخی دیگر به سوی بازی‌های روان‌شناختی و درونی متمایل‌اند. این عدم یکدستی، انسجام اجرایی را تحت‌الشعاع قرار داده و باعث شده بخشی از پتانسیل متن در تضاد بازی‌ها از دست برود.
بازیگران میان دو سبک متفاوت حرکت می‌کنند: بخشی به سمت بازی‌های اغراق‌شده و فاصله‌گذارانه، و بخشی دیگر به سمت واقع‌گرایی روان‌شناختی. این ناهمسانی باعث شده انسجام اجرایی خدشه‌دار شود و زبان مشترک اجرایی شکل نگیرد.

پیشنهاد: کارگردان باید یک خط‌مشی واحد برای هدایت بازیگران تعریف کند. مثلاً اگر تصمیم بر اجرای اکسپرسیونیستی است، همه بازیگران باید در لحن، بدن و میزان اغراق هماهنگ شوند تا تضاد ناخواسته شکل نگیرد.

استفاده از عناصر فنی (نور، صدا، موسیقی)

کارگردان در طراحی فنی به‌دنبال ایجاد فضایی وهم‌آلود بوده، اما نتیجه‌ی عملی گاه معکوس عمل کرده است:
نورپردازی در بیشتر لحظات نقش همراهی‌کننده‌ی صحنه را ایفا می‌کند، اما کمتر به خلق تصویر یا لحن جدید کمک می‌کند. فقدان «زبان مستقل نور» یکی از نقاط ضعف اثر است.
صدا و موسیقی در مواردی بیش از اندازه غالب می‌شوند و دیالوگ‌ها را می‌پوشانند. این ناهماهنگی میان طراحی صوتی و هدایت اجرایی، باعث گسست ارتباط مخاطب با بازیگر می‌شود.
افکت‌ها، به‌جای تعمیق حس، گاه به عنصر مزاحم بدل می‌شوند. چنین خطایی از منظر کارگردانی، نشانه‌ی عدم توازن در هماهنگی تیم فنی است.

طراحی فضا و استفاده از صحنه

کارگردان با حذف دکورهای سنگین، فضایی انتزاعی ساخته است که امکان انعطاف و تمرکز بر حضور بازیگر را فراهم می‌کند. اما استفاده‌ی محدود از نور و صدا، این فضا را به تجربه‌ای خالی نزدیک کرده است. در صحنه‌هایی که امکان اوج‌گیری دراماتیک وجود داشت، طراحی نور می‌توانست به عنوان عنصر کارگردانی نقش آفرینی کند، اما اغلب به حداقل خود بسنده کرده و در نتیجه بار مفهومی بر دوش متن و دیالوگ‌ها باقی مانده است.
انتخاب فضای انتزاعی با حذف دکورهای سنگین، جسورانه و قابل توجه است. اما استفاده محدود از نور و صدا موجب شد این فضا بیش از حد خالی به نظر برسد. در صحنه‌های کلیدی، نور می‌توانست ابزار اصلی کارگردانی باشد اما به حداقل خود تقلیل یافته است.

پیشنهاد: طراحی نور چندلایه (بازی با سایه، رنگ و تغییر شدت) می‌تواند معنای نمادین صحنه‌ها را تقویت کند. همچنین استفاده از صدا و موسیقی می‌تواند به عنوان عنصری فضاساز، ضعف بصری را جبران کند.
در جست‌وجوی رهایی از سایه‌ها، چهار سوارکار آخرالزمان بر صحنه‌ی تئاتر

نمایش «گارس» به نویسندگی و کارگردانی ناصر صوفی، در نگاه نخست تلاشی است برای پیوند زدن اسطوره‌پردازی با دغدغه‌های اجتماعی معاصر. آنچه بیش از همه در این اثر جلب توجه می‌کند، بلندپروازی متن در خلق جهانی است که در آن هم نشانه‌های تاریخی و اسطوره‌ای حضور دارند و هم رگه‌هایی از نقد زیست روزمره ما. با این حال، این بلندپروازی نه‌تنها نقطه‌ی قوت، که در مواردی به چالش اصلی اثر بدل شده است.

«گارس» صحنه‌ای است که در آن واژه‌ها بوی خاک کهنه‌ی تاریخ می‌دهند و بازیگران، همچون سایه‌هایی بر دیوار غار افلاطون، ما را به تماشای وهم و واقعیت فرا می‌خوانند. ناصر صوفی در مقام نویسنده و کارگردان، سفری تئاتریکال را پیش روی مخاطب می‌گذارد که آغازش نوید یک اسطوره است و پایانش پرسشی تلخ درباره سرنوشت بشر امروز.

متن و جهان داستانی

صوفی در مقام نمایشنامه‌نویس، متنی را آفریده که بر دو محور اساسی استوار است: نخست، اسطوره‌زدایی از جهان خرافات و ... دیدن ادامه ›› پوچی‌های ذهنی؛ دوم، بازنمایی جامعه‌ای که در برابر انتخاب‌های اشتباه و تصمیم‌های ناپخته، تاوانی سنگین می‌پردازد. «نگهبان قلعه» در این اثر، نمادی‌ست از انسان معاصر که در بزنگاه تاریخی، به جای شناخت دقیق وضعیت، گرفتار خطای محاسبه می‌شود و سرنوشت جمعی را به خطر می‌اندازد.

نقطه‌ی درخشان متن، جمله‌ی کلیدی و محوری نمایش است:
«هزاران سال طول کشید تا بشر بفهمد نباید ساخته‌ی دست خودش را بپرستد و هزاران سال دیگر طول می‌کشد تا بفهمد نباید ساخته‌ی ذهن خودش را بپرستد.»
این گزاره نه‌فقط شعار اثر، بلکه نقطه‌ی اتصال آن با وضعیت امروز ماست؛ جایی که جامعه همچنان میان اسارت در مصنوعات ذهنی و آرمان‌های دست‌نیافتنی سرگردان است.

با این حال، متن گاهی از شفافیت لازم برای روایت برخوردار نیست. حرکت میان لایه‌های سمبولیستی و اکسپرسیونیستی، بدون توازن کافی، سبب می‌شود که روایت در مقاطعی گسسته و مبهم به نظر برسد. این ابهام اگرچه می‌تواند بخشی از زیبایی‌شناسی این سبک‌ها باشد، اما در «گارس» گاه به مانعی در مسیر درک و همراهی مخاطب بدل می‌شود.

روایت؛ قصه‌ای در دل مه

در متن «گارس» نگهبان قلعه، نمادی از انسان خطاکار است؛ انسانی که به امید رهایی، تصمیمی می‌گیرد که دروازه‌های هجوم و تباهی را می‌گشاید. چهار سوارکار آخرالزمان، نه تنها دروازه‌های قلعه، که دروازه‌های ذهن ما را درمی‌نوردند. این روایت، بیش از آنکه قصه باشد، استعاره‌ای‌ست از جامعه‌ای که در دام خرافه، پوچی و پرستش ساخته‌های ذهنی خود گرفتار شده است.

کلیدواژه نمایش ـ «هزاران سال طول کشید تا بشر بفهمد نباید ساخته‌ی دست خودش را بپرستد و هزاران سال دیگر طول می‌کشد تا بفهمد نباید ساخته‌ی ذهن خودش را بپرستد» ـ چون تیشه‌ای است که به ریشه‌ی باورهای پوسیده فرود می‌آید. این جمله، عصاره‌ی تمام اثر است؛ آینه‌ای که به مخاطب نشان می‌دهد چگونه در پرستش مفاهیم خیالی و ذهنی، همچنان بندگی می‌کنیم.

کارگردانی و میزانسن؛ میان سایه و نور

کارگردان در پی آن بوده است که با حداقل دکور و فضاسازی ساده، جهانی وهم‌انگیز و پر از نشانه خلق کند. این انتخاب، از یک سو هوشمندانه است؛ زیرا به بازیگر و متن مجال تنفس بیشتری می‌دهد. از سوی دیگر، نبود دقت کافی در تنظیم ریتم اجرا و طراحی میزانسن‌ها، موجب می‌شود نمایش از نیمه به بعد یکنواخت شود و فراز و فرود دراماتیک خود را از دست بدهد.
به‌ویژه در سکانس‌هایی که تقابل یا تنش روایی اوج می‌گیرد، انتظار می‌رود کارگردان با تغییر ضرباهنگ، نور، یا حتی جابه‌جایی ریتم دیالوگ‌ها، به تماشاگر مجال تجربه‌ای تازه بدهد؛ اما اغلب این ظرفیت‌ها بالفعل نمی‌شوند و اجرا در مسیر خطی باقی می‌ماند.
صوفی در کارگردانی، مینیمالیسمی عریان را برگزیده است. دکور ساده، همچون استخوانی برهنه، بار معنا را بر دوش می‌کشد. انتخابی هوشمندانه است، اما گاه این سادگی به سکون می‌گراید و ریتم نمایش از جریان می‌ایستد. صحنه‌ها، به‌جای آنکه همچون امواج خروشان بالا و پایین روند، در سطحی یکنواخت جاری می‌شوند و تماشاگر تشنه‌ی تنوع ضرباهنگ می‌ماند.
نور و صدا، که می‌توانستند پلی میان واقعیت و رویا باشند، در برخی لحظات بدل به دیواری می‌شوند که صداهای بازیگران را در خود می‌بلعند. در نتیجه، به جای تعمیق فضا، گسستی میان مخاطب و اجرا پدید می‌آید.

بازیگری؛ صدای انسان در هیاهو

مهم‌ترین نقطه‌ی قوت «گارس» حضور گروه بزرگی از بازیگران جوان است که انرژی و شور خود را به صحنه آورده‌اند. این انرژی، در لحظات آغازین نمایش به‌خوبی منتقل می‌شود، اما در ادامه تداوم و انسجام لازم را ندارد.
بازی برخی از بازیگران فرعی ـ به‌ویژه نقش‌هایی مانند ربات یا نگهبان درخت ـ نشان داد که می‌توان با درک دقیق از شخصیت و توجه به جزئیات فیزیکی، حضوری کوتاه اما ماندگار داشت. در مقابل، بخشی از نقش‌های اصلی دچار اغراق در اجرا overactingبودند که به باورپذیری لطمه می‌زد. همچنین انتخاب‌های صوتی برخی بازیگران، به‌ویژه در تیپ‌سازی‌های ناموفق، به جای کمک به شخصیت‌پردازی، مانع انتقال شفاف معنا شدند.
با این حال، نباید از تلاش گروه غافل شد. بازیگری که نقش «برنامه‌نویس» را ایفا می‌کرد، علی‌رغم کوتاهی حضور، یکی از روان‌ترین و اثرگذارترین اجراها را ارائه داد. همین تضاد میان کیفیت نقش‌های فرعی و اصلی، پرسشی جدی درباره شیوه‌ی هدایت بازیگران از سوی کارگردان برمی‌انگیزد.
بازیگران جوان «گارس» سرمایه‌ی اصلی اثرند. شور و انرژی آنان چون آتشی است که نمایش را در آغاز شعله‌ور می‌کند. برخی از نقش‌های فرعی ـ همچون ربات یا نگهبان درخت ـ با حضوری کوتاه اما اندیشیده، توانستند اثری ماندگار بگذارند. آنان نشان دادند که درک درست از نقش، مهم‌تر از طولانی بودن آن است.
در مقابل، برخی بازیگران اصلی در دام اغراق افتادند و از مرز باورپذیری گذشتند. تیپ‌سازی‌های ناپخته، انتخاب‌های صوتی ناموفق و عدم کنترل بر بیان، در لحظاتی اجرا را سنگین و خسته‌کننده می‌کرد. این تضاد میان نقش‌های اصلی و فرعی، پرسشی جدی درباره هدایت بازیگران و یکدستی گروه پیش می‌کشد.

طراحی صحنه، نور و صدا

طراحی صحنه ساده اما کارکردی بود؛ صوفی و تیمش آگاهانه انتخاب کرده‌اند که کمترین ابزار و بیشترین تأثیر را جست‌وجو کنند. این تصمیم به‌ویژه در مطابقت با فضای سمبولیستی اثر موفق عمل می‌کرد. طراحی لباس نیز، در سادگی و هماهنگی با فضا، انتخاب درستی بود و به شخصیت‌ها هویت بخشید.
با این حال، نورپردازی در مواردی هم‌پای روایت عمل نکرد و فرصت خلق تصاویر متفاوت از دست رفت. صدا و موسیقی نیز گاهی بیش از آنکه مکمل باشند، به مانع بدل شدند؛ به‌ویژه در لحظاتی که حجم افکت‌ها، صدای بازیگران را می‌پوشاند. این عدم تعادل، یکی از نقاط ضعف بارز اجراست.

جایگاه اثر و ارزش‌گذاری کلی

«گارس» تلاشی ارزشمند است در بازآفرینی تئاتری با زبان اکسپرسیونیسم و سمبولیسم در شرایط امروز تئاتر ایران؛ تلاشی که نشان می‌دهد صوفی دغدغه‌ی گفت‌وگو با مسائل روز را دارد و می‌کوشد از مسیر زبان هنری، نقدی اجتماعی و فلسفی را پیش بکشد. با این حال، اثر در سطح اجرا و تحقق صحنه‌ای هنوز به بلوغ لازم نرسیده و گاه زیر بار پیچیدگی سبک و تعدد نشانه‌ها خم می‌شود.
در نهایت، «گارس» اگرچه از منظر اجرا کاستی‌های جدی دارد، اما از حیث جسارت در انتخاب مسیر و رویکرد فکری، قابل توجه است. این نمایش به مخاطب یادآوری می‌کند که تئاتر هنوز می‌تواند عرصه‌ای برای اندیشیدن به سرنوشت انسان، پرستش‌های نوین، و خطرات زیستن در جهان ذهنیات باشد.
پیشنهاد من به گروه اجرایی، بازنگری در ریتم، پالایش میزانسن‌ها و پرهیز از تیپ‌سازی‌های شتابزده است. چنانچه این بازنگری‌ها صورت گیرد، «گارس» می‌تواند به اثری بدل شود که نه‌فقط دغدغه‌های کارگردان، که اضطراب‌های جمعی جامعه امروز را بازتاب دهد.

زیبایی‌شناسی صحنه؛ سادگی پرمعنا

لباس‌ها، در عین سادگی، درست انتخاب شده بودند و به هویت‌بخشی شخصیت‌ها کمک می‌کردند. طراحی صحنه نیز با کمترین عناصر، فضایی نمادین و چندلایه خلق کرد. این سادگی، یادآور این حقیقت است که تئاتر می‌تواند با کمترین ابزار، بیشترین معنا را منتقل کند؛ به شرط آنکه ریتم و هماهنگی عناصر حفظ شود.

فرجام سخن؛ گارس به‌مثابه پرسش

«گارس» را می‌توان نه یک نمایش کامل، که یک پرسش ناتمام دانست. پرسشی درباره‌ی ایمان‌های کور، پرستش‌های تازه و خطاهای انسانی که همچنان تکرار می‌شوند. این اثر، هرچند در اجرا گاه از ریتم می‌افتد و در بیان بصری خود لکنت‌هایی دارد، اما در نطفه، یادآور جسارت تئاتر در مواجهه با تاریکی‌های زمانه است.
«گارس» ما را با این حقیقت روبه‌رو می‌کند که انسان معاصر، همان‌قدر که از بت‌های سنگی فاصله گرفته، به بت‌های ذهنی خود نزدیک‌تر شده است. و شاید رسالت تئاتر همین باشد: بر هم زدن آسودگی ما در پرستش‌های تازه، و گشودن راهی به سوی اندیشه‌ای آزادتر.
تحلیل کارگردانی نمایش «مرگامرگ»

کارگردانی مرگامرگ (به کارگردانی مشترک مریم یاسین‌زاده و بهرام عباسی‌فرد) را می‌توان تلاشی جدی برای یافتن بیانی تازه میان آیین، روایت اسطوره‌ای و تئاتر معاصر دانست. در این اجرا، کارگردانان کوشیده‌اند تا نه تنها متنی اسطوره‌پرداز را به صحنه بیاورند، بلکه با تلفیق فرم‌های آیینی، موسیقی زنده و بدن بازیگران، فضایی خلق کنند که فراتر از بازنمایی صرف داستان باشد و به تجربه‌ای آیینی و جمعی نزدیک شود.

۱. میزانسن و هدایت صحنه

کارگردانان نمایش، میزانسن را نه در قالب چینش صحنه‌های خطی، بلکه بر اساس ریتم و حرکت آیینی طراحی کرده‌اند. گروه همسرایان و اجراگران فیزیکال ... دیدن ادامه ›› در اینجا صرفاً نقش فرعی ندارند، بلکه بخشی از بافت اجرایی هستند و حضورشان همچون «نیرویی جمعی» بار معنایی روایت را تکمیل می‌کند.

این نگاه یادآور سنت‌های نمایشی شرقی و آیینی است؛ جایی که بازیگران نه شخصیت‌های فردی، بلکه حاملان انرژی جمعی و آیینی‌اند. همین امر موجب شده است که مخاطب بیش از آنکه با شخصیت‌پردازی فردی درگیر شود، درگیر اتمسفر و لحن آیینی اثر گردد.

۲. کار با بدن بازیگران

یکی از دستاوردهای مهم کارگردانی مرگامرگ، تأکید بر بدن است. بدن در این نمایش، خود بدل به زبان می‌شود؛ زبانی که گاه مستقل از کلام عمل می‌کند. حرکت‌های فرم، حضور بازیگران در گروه، و حتی ژست‌های کوتاه (میکروژست‌ها) همگی با دقت طراحی شده‌اند.

با این حال تفاوت در سطح مهارت بدنی برخی بازیگران مشهود است؛ برخی نقش‌ها به‌ویژه ملکه‌ی دریا، نیازمند ترکیب قدرت و ظرافت بدنی بیشتری بود تا بتواند به اندازه‌ی سایر نقش‌ها با انرژی آیینی کار هماهنگ شود. اما هدایت کلی بدن‌ها و انسجام گروهی، نشان از دقت کارگردانان در رهبری گروه دارد.

۳. طراحی صحنه و فضا

کارگردانان با بهره‌گیری از صحنه‌ای پر از شن، فضایی دوگانه خلق کرده‌اند: هم خاک و فناپذیری را به یاد می‌آورد و هم ساحل و گذرگاه میان زندگی و مرگ را. این انتخاب هوشمندانه به میزانسن‌ها عمق بصری بخشیده و هر حرکت روی صحنه را به نوعی در «زمان و مکان آیینی» معلق کرده است.

اما نکته‌ای که می‌تواند نقطه ضعف تلقی شود، گسست در هماهنگی نور و تعویض صحنه‌هاست. بخشی از کارگردانی نیازمند کنترل دقیق انتقال میان صحنه‌هاست تا مخاطب از ریتم کلی اجرا خارج نشود.

۴. موسیقی زنده و هدایت ریتم

کارگردانی در مرگامرگ نقش مهمی برای موسیقی زنده در نظر گرفته است. نوازندگان با سازهای کوبه‌ای و جنوبی، بخشی از ریتم درونی اثر را می‌سازند. این تصمیم، اجرا را به آیینی زنده و جاری نزدیک کرده است.

با این وجود، در برخی لحظات عدم هماهنگی میان موسیقی پلی‌بک و موسیقی زنده دیده می‌شود. از منظر کارگردانی، این گسست‌ها سبب می‌شود تماشاگر لحظه‌ای از جهان اثر فاصله بگیرد. به نظر می‌رسد اگر کل موسیقی به نوازندگان زنده سپرده می‌شد، کیفیت آیینی و یکپارچگی اثر دوچندان می‌شد.

۵. کارگردانی مشترک و زبان اجرایی

نکته‌ی برجسته در مورد مرگامرگ، کارگردانی مشترک آن است. معمولاً کارگردانی دو نفره می‌تواند به تشتت منجر شود، اما در اینجا به‌نظر می‌رسد یاسین‌زاده و عباسی‌فرد توانسته‌اند به زبانی واحد و نسبتا یکدست برسند. ترکیب نگاه زنانه‌ی یاسین‌زاده با طراحی آیینی و بدنی عباسی‌فرد، نتیجه‌ای متفاوت ایجاد کرده است: اجرایی که هم جنبه‌ی شاعرانه دارد و هم جنبه‌ی فیزیکال و آیینی.

با این حال، در برخی لحظات می‌توان رد پای دو نگاه متفاوت را احساس کرد؛ به‌خصوص در جاهایی که روایت قصه‌گو با فرم آیینی تداخل پیدا می‌کند. این موضوع نه الزاماً ضعف، بلکه نشانه‌ی «دیالوگ میان دو نگاه کارگردانی» است.

۶. نگاه کلان کارگردانی

کارگردانی مرگامرگ را می‌توان در ادامه‌ی تلاش‌های تئاتر معاصر ایران برای بازتعریف آیین و اسطوره دانست. در اینجا کارگردانان صرفاً به بازآفرینی آیین‌های بومی قانع نشده‌اند، بلکه کوشیده‌اند آن‌ها را در قالبی پست‌دراماتیک بازتعریف کنند. استفاده از بدن، موسیقی، حرکت‌های جمعی و طراحی مینیمال صحنه همگی در خدمت همین نگاه‌اند.

جمع‌بندی

کارگردانی مرگامرگ نه بازنمایی صرف یک داستان، بلکه خلق یک تجربه‌ی آیینی بر صحنه است. اگرچه کاستی‌هایی چون عدم هماهنگی کامل میان موسیقی و بدن‌ها، یا فقدان انسجام کامل میان روایت و فرم وجود دارد، اما در مجموع با اثری مواجهیم که زبان ویژه‌ای برای خود یافته است.

یاسین‌زاده و عباسی‌فرد نشان داده‌اند که کارگردانی می‌تواند پلی باشد میان اسطوره و معاصر، میان آیین‌های کهن و تئاتر تجربی امروز. این نمایش بیش از آنکه به حافظه‌ی داستانی مخاطب متکی باشد، بر حافظه‌ی حسی و آیینی او اثر می‌گذارد.

در نهایت باید گفت مرگامرگ از منظر کارگردانی، یک تجربه‌ی جسورانه است؛ تجربه‌ای که نشان می‌دهد نسل جوان تئاتر ایران در پی آن است که زبان تازه‌ای برای بازگویی مفاهیم بنیادینی چون عشق و مرگ بیابد.


سجاد خلیل زاده
سپاس از حضورتون ممنونم که به تماشای ما نشستین🙏🌹
۰۶ شهریور
💎💎💎💎
۰۶ شهریور
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
1) بدن، موسیقی و اسطوره در مرگامرگ؛ بازتعریفی از تئاتر آیینی معاصر
2) مرگامرگ؛ مواجهه‌ای نو با مسئله عشق و مرگ در تئاتر ایران
3) مرگامرگ؛ از اسطوره تا آیین، از فرم تا روان مخاطب

نمایش مرگامرگ به نویسندگی مریم یاسین‌زاده و طراحی و کارگردانی مشترک او با بهرام عباسی‌فرد، در سالن لبخند روی صحنه رفت. نمایشی که عنوان خود را از همان آغاز با تکرار «مرگ» بارها در ذهن تماشاگر منعکس می‌کند و او را درگیر چرخه‌ای می‌سازد که میان آغاز و پایان، میان عشق و مرگ، و میان آیین و نمایش در نوسان است.

پرسش بنیادین اثر از همان نخستین لحظه بر صحنه جاری می‌شود: آیا زندگی بدون عشق، جز سفری از مرگ به مرگ است؟ پرسشی که اگرچه ساده به‌نظر می‌رسد، ... دیدن ادامه ›› در بطن خود بار سنگینی از تاریخ اسطوره، آیین‌های کهن و تجربه زیسته‌ی انسان ایرانی را حمل می‌کند.

روایت و دراماتورژی

در نگاه اول، متن مرگامرگ بیش از آنکه به منطق خطی داستانی وفادار باشد، به ساختاری آیینی تکیه دارد. قصه، در بستری اسطوره‌ای-افسانه‌ای شکل می‌گیرد؛ جایی که ایزدبانوان و خدایان دریا و خاک، تقدیر انسان‌های زمینی را تعیین می‌کنند. اما آنچه اهمیت دارد نه خود روایت، بلکه نحوه‌ی روایت شدن آن است. نمایش به جای وفاداری به الگوهای کلاسیک، به سمت مونتاژی از صدا، حرکت، موسیقی و بدن میل می‌کند. این همان نقطه‌ای است که مرگامرگ را از تئاتر بازنمایانه جدا و به قلمرو تئاتر آیینی و پست‌دراماتیک نزدیک می‌سازد.

کارگردانان هوشمندانه بر آن بوده‌اند که از قصه‌ی «اولین ماموریت عزرائیل بر زمین» پلی بسازند میان آیین‌های جنوب ایران، افسانه‌های قومی و مفاهیم کلان خیر و شر. این پیوند، اگرچه در برخی لحظات شفافیت کامل نمی‌یابد، اما در کلیت خود موفق می‌شود مخاطب را به جهان چندلایه‌ی نمایش دعوت کند؛ جهانی که هم استعاره است، هم آیین، و هم نقدی بر زیست معاصر.

طراحی صحنه و زیبایی‌شناسی دیداری

یکی از شاخصه‌های اصلی نمایش، طراحی صحنه مبتنی بر شن است. این انتخاب، همزمان دو کیفیت را در خود دارد: از یک‌سو خاک را به‌عنوان عنصر زمینی و فناپذیر یادآوری می‌کند، و از سوی دیگر با تداعی ساحل و مرز دریا، فضایی گذرگاهی میان زندگی و مرگ، میان این‌جهان و آن‌جهان خلق می‌نماید. این طراحی با کمینه‌گرایی عینی خود، بستری فراهم می‌سازد که حرکت‌های بدن، موسیقی زنده و نورپردازی به عنصر اصلی شکل‌گیری تصویر صحنه بدل شوند.

نقطه‌ی قوت این طراحی، انعطاف‌پذیری آن در همراهی با آیین‌های نمایشی است. با این حال در برخی لحظات، به‌ویژه در تعویض صحنه‌ها، هماهنگی میان نور و صحنه دچار گسست می‌شود؛ گسستی که هرچند کوتاه است، اما می‌تواند انسجام ریتمیک اجرا را تهدید کند.

بدن و موسیقی؛ دو ستون اصلی نمایش

مرگامرگ بیش از هرچیز، تئاتری است که بر بدن و موسیقی بنا شده است. بازیگران، همسرایان و اجراگران فیزیکال نه‌تنها روایت را پیش می‌برند، بلکه خود بدل به استعاره‌های زنده‌ای از نیروهای طبیعت و تقدیر می‌شوند. ریتم‌های تند و بومی جنوبی، دمام‌ها و سازهای کوبه‌ای، صحنه را به میدان آیین بدل می‌سازند. در لحظاتی، مخاطب احساس می‌کند که نه در سالن تئاتر، بلکه در آیینی باستانی و جمعی حضور دارد.

این تلفیق بدن و موسیقی، بی‌تردید یکی از دستاوردهای مهم کارگردانان است. با وجود این، می‌توان گفت که گاه پیوند موسیقی زنده و موسیقی پلی‌بک به اندازه‌ی کافی یکپارچه نمی‌شود و مخاطب میان این دو جابه‌جایی، از جهان اثر خارج می‌گردد. شاید اگر کل موسیقی توسط نوازندگان زنده اجرا می‌شد، کیفیت آیینی و یکپارچگی اثر ارتقا می‌یافت.

بازیگری و هدایت بدن

بازیگران نمایش، به‌ویژه در قالب گروه همسرایان، حضوری یکدست و پرانرژی دارند. طراحی حرکت‌ها حساب‌شده و اغلب در خدمت فضاست. در برخی لحظات البته تفاوت در میزان تسلط بدنی بازیگران به چشم می‌آید؛ به‌خصوص در اجرای نقش‌های نمادین همچون ملکه‌ی دریا، که نیازمند ترکیب قدرت بدنی و ظرافت آیینی است. با این حال، کلیت گروه توانسته‌اند فرم را به متن پیوند بزنند و اجرایی منسجم ارائه دهند.

جایگاه نمایش در بستر تئاتر امروز ایران

مرگامرگ را می‌توان تلاشی دانست برای بازتعریف تئاتر آیینی در قالبی معاصر. این اثر نشان می‌دهد که چگونه می‌توان با استفاده از زبان بدن، موسیقی بومی و روایت‌های اسطوره‌ای، اجرایی آفرید که هم ریشه در فرهنگ ایرانی داشته باشد و هم با جریان‌های جهانی همچون تئاتر پست‌دراماتیک پیوند برقرار کند.

نمایش البته کاستی‌هایی نیز دارد: روایت در برخی لحظات دچار ابهام می‌شود، تلفیق عناصر مختلف (بدن، موسیقی، روایت) همیشه یکدست نیست، و طراحی لباس گاه به انسجام کلی لطمه می‌زند. اما این کاستی‌ها نه تنها مانع درک ارزش اثر نمی‌شوند، بلکه به‌نوعی نشان از جسارت گروه در ورود به مسیری تجربی دارند.

جمع‌بندی

مرگامرگ نمایشی است که بیش از هر چیز به تجربه‌ی حسی و آیینی تماشاگر متکی است. تئاتری که از دل اسطوره و آیین، پرسشی بنیادین درباره‌ی عشق و مرگ را به صحنه می‌آورد. این اثر را باید در زمره‌ی تلاش‌های ارزشمند نسل جوان تئاتر ایران دانست؛ نسلی که می‌خواهد با جسارت، سنت‌های نمایشی و فرم‌های مدرن را به هم پیوند دهد و افقی تازه پیش روی تئاتر ایرانی بگشاید.

تماشاگر پس از خروج از سالن لبخند، چیزی بیش از یک قصه در ذهن دارد: حسی از آیین، رمز، و پرسشی بی‌پاسخ درباره‌ی نسبت عشق و مرگ.
مریم یاسین زاده این را خواند
احسان حاجی پور، سئودا رضایی و رضا جلایری این را دوست دارند
سپاس از حضورتون و نقدی‌که‌برای مرگامرگ نوشتین🙏🌹
۰۶ شهریور
ممنونم از حضور شما و یاد داشتی که برای مرگامرگ نوشتین💎🤍
۰۶ شهریور
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تحلیل طراحی صدا و نور (Sound Design & Lighting Design) در نمایش «۹۱» آرش دادگر

طراحی صدا (Sound Design): روایت در لایه‌های نشنیده

در نمایش «۹۱»، صدا یک ابزار تزئینی نیست؛ بلکه یک شخصیت مستقل است که حتی فراتر از دیالوگ‌ها، روایت را هدایت می‌کند. آرش دادگر در این اثر از مفهوم “صدا به‌مثابه حافظه‌ی زخم‌خورده” بهره می‌گیرد. صدای لودگی بازپرس، نفس‌های بریده دختر، بازتاب صدای اسلحه در ذهن، و حتی سکوت‌های سنگین، همگی اجزایی از یک پازل شنیداری هستند که بدون آن‌ها روایت بصری اثر ناقص خواهد ماند.

در بخش‌هایی که دیالوگ‌ها دچار گسست می‌شوند، صداها به شکلی اینتراکتیو (تعامل‌گرا) وارد می‌شوند و ذهن تماشاگر را به درون فضای کابوس‌گونه ... دیدن ادامه ›› کاراکترها می‌کشانند. طراحی صدا در «۹۱» را می‌توان معادل “امواج مغزی یک فرد دچار PTSD (اختلال استرس پس از سانحه)” دانست که در قالب ارتعاشات و پژواک‌های شنیداری تجسم یافته است.

نکته ظریف کارگردانی دادگر در طراحی صدا، استفاده از تضاد لحن (Tone Shift) است. لحظاتی که مخاطب انتظار آرامش دارد، ناگهان یک صدای ناهنجار، لرزش درونی ذهن او را بازتاب می‌دهد. این تکنیک که بسیار نزدیک به شیوه‌های مدرن طراحی صدا در تئاترهای تجربی اروپایی است، در این اجرا به حد اعلای خود رسیده.

طراحی نور (Lighting Design): بازتاب توهم و واقعیت در لایه‌های نوری

نور در نمایش «۹۱» صرفاً برای روشن کردن صحنه نیست؛ بلکه تبدیل به خط‌کشِ کشسان واقعیت و خیال شده است. نورپردازی در این نمایش بر اساس دو اصل کلیدی شکل گرفته است:

نور به‌عنوان برش مغزی شخصیت‌ها (Psychological Cut)

در صحنه‌هایی که ذهن شخصیت‌ها دچار تردید یا فروپاشی می‌شود، نور نیز از مسیر طبیعی خود خارج می‌شود. سایه‌های کشیده و پررنگ، خطوط نور روی چهره‌ها، و نقاط تاریک که بی‌هشدار گسترش می‌یابند، همه بازتاب‌دهنده‌ی فروپاشی لایه‌های ادراک‌اند. این تکنیک، دقیقاً با مکانیسم ذهن یک قربانی شیزوفرنیک تطابق دارد.

تضاد نور و ویدئو: دو واقعیت در یک صحنه

دادگر با ترکیب نورپردازی زنده و تصاویر از پیش ضبط‌شده (ویدئوآرت)، دو سطح از واقعیت را به تماشاگر تحمیل می‌کند. نور زنده، تداعی‌گر لحظه حال است؛ اما تصاویر ویدئویی در یک فضای خاکستری معلق اجرا می‌شوند. این تضاد باعث می‌شود که مخاطب هرگز مطمئن نباشد آنچه می‌بیند “اکنون” است یا “بخشی از حافظه تحریف‌شده قربانی”.
نورپردازی در «۹۱» بیشتر از روشنایی یا سایه است؛ این همان خط‌کشِ ناپایداری ادراکی است. نور، گاه مانند برش روانی، یا روشنانگر ناپایداری درستی در ذهن شخصیت‌ها وارد می‌شود. تضاد میان نور زنده و تصاویر ویدئویی ثبت‌شده، بین آنچه واقعی است و آنچه خاطره یا توهم، نمایشی لوکس اما عمداً مبهم می‌آفریند.

در لحظاتی، تاریکی مطلق حکمفرما می‌شود. اما این تاریکی، تسکینی نیست. بلکه عامدانه اضطرابی می‌آفریند؛ اضطرابی که تماشاگر را در موقعیتی شبیه ذهن قربانی قرار می‌دهد. تکنیک‌های نور که دقیق و خلاقانه‌اند، مانند نورهای حمله‌گر (Snatch Lighting)، در عین ناگهانی بودن، ذهن مخاطب را در حالت اضطرار نگه می‌دارند.

استفاده از تاریکی به‌عنوان ابزار کارگردانی

در بسیاری از لحظات کلیدی، دادگر به جای استفاده از نورپردازی فانتزی یا جلوه‌های اغراق‌آمیز، عمداً به تاریکی مطلق پناه می‌برد. اما این تاریکی‌ها نه برای استراحت ذهن مخاطب، بلکه برای افزایش اضطراب و تپش‌های قلبی به‌کار رفته‌اند. لحظاتی که تماشاگر در تاریکی کامل قرار می‌گیرد و تنها صدای یک نفس بریده را می‌شنود، دقیقاً جایی است که کارگردان ذهن مخاطب را به‌مثابه قربانی تجاوز بازسازی می‌کند.

تکنیک “نورهای یغمایی” (Snatch Lighting)

یکی از تکنیک‌های خلاقانه که در این نمایش استفاده شده، نورهای یغمایی یا نورهای حمله‌گر (Snatch Lighting) است؛ به این معنا که نور به صورت ناگهانی و تیز بر نقطه‌ای متمرکز می‌شود و سپس بلافاصله خاموش می‌شود. این روش علاوه بر بازتاب ضربه‌های ذهنی شخصیت‌ها، مخاطب را وادار می‌کند که هر لحظه در حالت آماده‌باش ذهنی بماند.

هماهنگی بی‌نقص نور و صدا: هم‌جنس‌سازی حسی

دادگر در «۹۱» موفق شده است که نور و صدا را به شکلی هم‌جنس درآورد؛ به طوری که گویی مخاطب نه نور می‌بیند و نه صدا می‌شنود، بلکه یک بافت حسی واحد را تجربه می‌کند. این دستاورد، نیازمند انسجام کامل در تیم اجرایی نور و صداست و به ندرت در تئاترهای ایران با چنین دقتی به آن پرداخته شده است.

نتیجه‌گیری: نور و صدا در «۹۱»؛ ابزارهایی برای ایجاد یک واقعیت روانی جدید

در نمایش «۹۱»، طراحی نور و صدا نه تنها ابزارهای مکمل کارگردانی نیستند، بلکه خودِ کارگردانی‌اند. دادگر به‌جای آنکه با نور و صدا صرفاً فضاسازی کند، آن‌ها را به ابزارهایی برای کنترل ذهن مخاطب بدل کرده است. نتیجه، خلق یک تجربه‌ی روان‌شناختی عمیق است که ذهن مخاطب را از صحنه به درون ذهن شخصیت‌ها می‌کشاند. این نمایش در عرصه کارگردانی تکنیکی، بی‌شک یکی از موفق‌ترین نمونه‌های سال‌های اخیر تئاتر ایران است.

در «۹۱»، کارگردانی، نور و صدا، نه تک‌قطعه‌هایی مستقل، بلکه قطعاتی از یک کالبد روان‌پریشی صحنه‌ای هستند. دادگر نه صرفاً نمایشی، بلکه تجربه‌ای را می‌سازد که تماشاگر منطق معمول روایت را پشت سر می‌گذارد، وارد لایه‌های ناآگاهانه ذهن می‌شود و در آنجا، هر حقیقت احتمالی را بازمی‌جوید، بی آن‌که به نتیجه‌ای قطعی برسد.


سجاد خلیل زاده
تحلیل کارگردانی «۹۱»
بازگشت به تئاتر شهر: سکوتی پس از پنج سال

آرش دادگر پس از پنج سال دوری از تئاتر شهر، با نمایش جدید «۹۱» به این صحنه بازگشته است؛ نمایشی نو و کامل‌تر از اثر پیشین‌اش «او»، که نامزد شش جایزه تئاتر فجر شده بود. این برگشتن خود به صحنه‌ای مثل تئاتر شهر نه یک حرکت تشریفاتی، بلکه اعلام یک موقعیت سیاسی – هنری است؛ ادعایی بلند با پلات‌فرمی رسمی که ارزش اثر را به‌مثابه‌ی تجربه‌ای سخت مطرح می‌سازد.

فرم کارگردانی: کارگاه مغز متلاشی

دادگر در «۹۱» ساختار نمایش را به صورت فضای ذهنی قربانی طراحی کرده است. صحنه، دکور، و اجرا، همه جزئی از یک پرونده روانی هستند که تماشاگر ... دیدن ادامه ›› را به نقش خراب‌کننده، بازجوی شکاک و تحلیل‌گر تبدیل می‌کنند. این فضاسازی نشان از تسلط کارگردان بر رابطه‌ی فرم و محتوا دارد: فرم به‌خودی‌خود روایتی است، نه تزئینی.

«۹۱»؛ کارگردانی به‌مثابه معماری ذهن متلاشی

آنچه در «۹۱» بیش از همه چشمگیر است، شیوه‌ای است که آرش دادگر با کارگردانی خود به نمایش تحمیل می‌کند. او روایت را نه در خطی روشن، بلکه در ساختاری پاره‌پاره و ذهنی بنا می‌نهد؛ گویی با یک معماری روانی طرفیم که در آن هر صحنه، به‌جای روایت یک رخداد، تصویری از یک لایه ذهنی است. این ساختار به‌وضوح به تماشاگر می‌فهماند که اثر، نه قصد بازسازی یک واقعه جنایی، بلکه قصد بازسازی روان‌پریشی حاصل از آن را دارد.

کارگردانی دادگر در این اثر، ترکیبی است از ایجاز و کنترل دقیق میزانسن‌ها. هر حرکت، هر ورود و خروج، به‌سان گشوده شدن پنجره‌ای تازه در ضمیر شخصیت‌ها طراحی شده است. او با کمترین ابزار صحنه، بیشترین بار دراماتیک را خلق می‌کند؛ همان جایی که جابه‌جایی یک صندلی یا خاموش شدن یک نور می‌تواند معنایی هم‌وزن یک صفحه دیالوگ داشته باشد.

از منظر زیبایی‌شناختی، دادگر آگاهانه به سوی ابهام هدایت‌شده می‌رود. او تماشاگر را در هزارتوی روایتی سرگردان رها می‌کند، اما این سرگردانی بی‌حساب نیست. در واقع، مخاطب در مسیری طراحی‌شده حرکت می‌کند که هدف آن نه کشف حقیقت، بلکه تجربه‌کردن تعلیق، اضطراب و فقدان قطعیت است؛ همان‌چیزی که جوهره‌ی ابزورد را می‌سازد.

نکته مهم‌تر آن است که دادگر در «۹۱» از مفهوم کارگردانی به‌عنوان هدایت‌گر ذهنی استفاده کرده است. او تماشاگر را از جایگاه ناظر بیرونی بیرون می‌کشد و به درون معادله وارد می‌کند؛ به‌گونه‌ای که هرکس خود را در جایگاه یکی از نقش‌ها حس می‌کند: قربانی، بازپرس یا حتی تماشاگری که ناگزیر است شهادت دهد. این فرورفتن در متن اجرا، نتیجه‌ی کارگردانی است که آگاهانه مرز بین صحنه و ذهن را در هم شکسته است.

آرش دادگر در «۹۱» کارگردانی را به سبک یک معمار ذهنی ارائه می‌دهد، جایی که صحنه‌ی نمایش، دکور و میزانسن‌های ساده، در پرتو نور و صدا بدل به نقشه‌ای ذهن‌پریشان می‌شوند. داستان گفتنی نیست، بلکه «باور کردن ناتوانی روایت» است. دادگر به‌جای روایت کلاسیک، ساختاری پاره‌پاره و کلاژگونه برای مخاطب می‌سازد، جایی که هر حرکت شخصیت، هر سکوت، هر نور کم می‌تواند همانند یک تراشه حافظه، بار دراماتیک خاص خودش را داشته باشد.

او مخاطب را از جایگاه ناظر بیرونی خارج و درون معادله فرو می‌برد. تماشاگر، حالا نه فقط بیننده، بلکه بازپرس، قربانی یا حتی شریک جرم است. چنین نگرشی، خودِ کارگردانی را به امری ذهن‌محور تبدیل کرده، و این همان جسارتی است که «۹۱» را در تئاتر معاصر ایران منحصربه‌فرد کرده.

در نهایت، «۹۱» را می‌توان نمونه‌ای دانست از کارگردانی‌ای که نه به دنبال روایتگری کلاسیک، بلکه به دنبال مهندسی ادراک تماشاگر است. دادگر با تلفیق هوشمندانه نور، صدا و میزانسن، صحنه را به میدان بازجویی ذهنی بدل می‌سازد؛ جایی که هیچ حقیقتی تثبیت نمی‌شود و هر تصویری می‌تواند دوباره فرو بریزد. همین ویژگی است که «۹۱» را به تجربه‌ای متفاوت در تئاتر معاصر ایران بدل کرده است.

ریتم و تأخیر تکنیکی

دادگر در این اجرا تعمداً از تاخیر تکنیکی یا کات‌های زمانی استفاده می‌کند. زمان نمایشی مدام کش می‌آید و سپس قطع ناگهانی می‌شود؛ این تکنیک، انرژی اضطراب‌افزایش یافته‌ای ایجاد می‌کند که مخاطب را به وضعیت ذهنی شخصیت اصلی درگیر می‌سازد. کارگردانی دقیق این لحظات نشان‌دهنده تسلط بر زمان‌پردازی صحنه است. اجازه می‌دهد سکوت نقشی به اندازه دیالوگ داشته باشد.

بازپرس و کارآگاه: ریتم بازیگری در تعلیق

آرش دادگر ساختار بازیگری را به‌گونه‌ای بنیان کرده که هویت شخصیت‌ها نه به شکل معمول، بلکه در تضاد ساختاری با یکدیگر» ظاهر شود. بازیگری‌های مرد و کارآگاه، هر چند ظاهراً مرسومند، در بزنگاه‌هایی عمداً دچار نگرانی و بلاتکلیفی می‌شوند. این کارگردانی دقیق است که می‌داند در کدام دیالوگ باید احساس فرو بپاشد و در کدام باید تعلیق رخ دهد، بدون آن‌که تبدیل به گزافه‌گویی یا کلیشه شود.

تدوام تصویری و ویدئوآرت: هوش‌مندانه و بی‌تکلف

دادگر علاوه بر کارگردانی، طراح و دراماتوژ اثر هم بوده است. همین امر موجب شده تصاویر ثبت‌شده دوربین مداربسته و ویدئوآرت‌ها به‌طور باورپذیر و بدون تحمیل جلوه کنند. آن‌ها نه تز به اجرا، بلکه قطعاتی یوه‌شکل از حافظه پاره‌پاره روایت هستند، که کارگردان آن‌ها را محکم در زنجیره‌ی روایت روانی اثر قرار داده است.

حرکت صحنه‌ای و چیدمان تماشاگر

قرارگیری مخاطب و ورود و خروجش طراحی شده‌اند تا نسخه‌ای از کنترل‌شدن ذهنی را شبیه‌سازی کنند؛ حرکت تماشاکنندگان در طول اجرا، دقیق و در تعامل با روی‌دادهای صحنه برنامه‌ریزی شده است. این قطعاً کار کارگردانی است که به حساسیت‌های موقعیت تئاترشهر و فضای سرد سالن توجه دارد.

جسارت ساختاری: پایان نامطمئن

دادگر برخلاف بسیاری منتقدان، پایان اثر را صارم و بدون تأویل نهایی نگه می‌دارد. این تکان‌دهنده‌ترین ویژگی کارگردانی اوست. اینکه مخاطب پس از خروج هم درگیر پرسش باقی بماند، نه درگیر نگرش‌های ثابت‌شده. پایان باز، یک استراتژی روشن برای درگیر شدن ذهنی تماشاگر است.


در نهایت: «۹۱» بیش از نمایش، یک تجربه کارگردانی مدرن است

آرش دادگر در «۹۱» ثابت می‌کند که تئاتر می‌تواند محل در هم‌زیستی اجزای مدرن روایت و مخاطب‌شناسی دقیق باشد؛ تجربه‌ای که هویت قربانی را در لوپ بی‌پایان خود بازتولید می‌کند. او اجرا را به یک پروژه روان‌شناختی-هنری تبدیل کرده است که مخاطب را وادار می‌کند حتی پس از خروج هم در ذهن خود با آن کار کند. این سطح از طراحی و اجرا، نه تنها اجرا، بلکه تجربه‌ای حرفه‌ای برای یک منتقد یا استاد نمایش است.

سجاد خلیل زاده
نبش‌قبر حقیقت در ذهنی مخدوش؛ نگاهی نو به نمایش «۹۱» آرش دادگر

در روزگاری که تئاتر ایران میان دو قطب تکرار مکررات در درام‌های آپارتمانی و ژست‌های روشنفکرانه بی‌محتوا سرگردان است، آرش دادگر با «۹۱» نه تنها نمایش نمی‌سازد، بلکه یک آزمایشگاه ذهنی برای تماشاگر می‌گشاید. در این آزمایشگاه، مخاطب دیگر تنها نظاره‌گر نیست؛ بلکه او را به عنوان موش آزمایشگاهیِ مواجهه با حقیقت و توهم به درون دالان‌هایی از پرسش‌های بی‌پاسخ پرتاب می‌کند. آنچه «۹۱» را از سایر آثار پیشین دادگر و دیگر کارگردانان هم‌نسلش متمایز می‌کند، عبور آگاهانه از زیبایی‌شناسی صحنه به سوی هزارتوی مکاشفه ذهنی تماشاگر است. در این نمایش، پرسش مهم این نیست که «چه کسی مقصر است؟»، بلکه پرسش اصلی این است که: آیا ما به عنوان جامعه، توانایی درک حقیقت را از کف نداده‌ایم؟

رمزگشایی از یک فرم؛ معماری صحنه به مثابه‌ی یک پرونده بازنشده
فضاسازی دادگر در «۹۱» نه به سبک رئالیستی و نه با نشانه‌های آشنای سوررئالیسم متداول انجام شده است. او صحنه را به شکل یک پروندۀ جنایی بازنشده ... دیدن ادامه ›› طراحی می‌کند؛ اتاقی که در عین مینیمالیسم، مملو از نشانه‌هایی است که نه توضیح داده می‌شوند و نه به سادگی قابل رمزگشایی‌اند. دکور، یک معماری ذهنی است؛ نه صرفاً یک مکان فیزیکی. در واقع، این نمایش صحنه‌ای ندارد که بازیگران روی آن بازی کنند؛ بلکه صحنه، خودِ ذهن درهم‌شکسته قربانی است که بازیگران در آن حرکت می‌کنند. تماشاگر در این میان، تبدیل به بازپرسی می‌شود که به هزاران سند و مدرک نگاه می‌کند اما نمی‌تواند آن‌ها را به یک روایت قطعی پیوند دهد.

بازیگری به مثابه‌ی ناپایداری هویت
در «۹۱»، هویت‌ها شکل نمی‌گیرند؛ بلکه دائم در حال فروریختن و بازسازی شدن‌اند. دادگر هوشمندانه از مفهوم بازیگر به عنوان شخصیت فاصله گرفته و آن‌ها را به واحدهای درهم‌آمیخته‌ی هویت انسانی بدل می‌کند. مرد همزمان قربانی است و متهم، دختر بچه همزمان شاهد است و قاتل، و کارآگاهان به جای یافتن حقیقت، به بازتولید تردیدها مشغول‌اند. این شیوه از بازیگری که بر اساس فیزیکالیتی انعطاف‌ناپذیر و روان‌شناسی انعطاف‌پذیر طراحی شده، نقطه قوتی است که به ندرت در صحنه‌های تئاتر ایران دیده می‌شود.

در این مسیر، بازی عمار عاشوری در نقش مرد یک شاهکار زیرپوستی است؛ نه در بیرون‌ریزی احساسات بلکه در کنترل بی‌رحمانه‌ی آن‌ها. او در لحظاتی که می‌تواند با اغراق در بازی به سمت یک تئاتر سانتی‌مانتال بلغزد، تصمیم می‌گیرد که خود را پس بزند و همین امر است که وحشت موقعیت را به شکلی چندبرابری به مخاطب منتقل می‌کند.

روایت به مثابه‌ی انهدام خطیّت
ساختار روایی نمایش «۹۱» بیش از آنکه بخواهد به داستان‌گویی وفادار بماند، یک ضدروایت آشوبناک را دنبال می‌کند. داستان، موجودیت خارجی ندارد بلکه مدام در ذهن قربانی و مخاطب بازنویسی می‌شود. دادگر در این اثر به نقطه‌ای از بلوغ رسیده که روایت را نه به عنوان انتقال‌دهنده اطلاعات بلکه به عنوان ابزاری برای ایجاد بحران ادراکی مخاطب به کار می‌گیرد. او به تماشاگران خود می‌آموزد که «فهمیدن» یک امتیاز نیست؛ بلکه شاید فهمیدن در جهانی که حقیقت در آن به کالا بدل شده، یک لعنت ابدی است.

زبان تصویر؛ ویدئو آرت به عنوان حافظه‌ای پاره‌پاره
ویدئو آرت‌های نمایش نه برای «نمایش دادن» بلکه برای دستکاری در حافظه مخاطب استفاده شده‌اند. این تصاویر، یادآور تصاویری نیستند که در گذشته دیده‌ایم، بلکه تصاویری هستند که می‌توانستیم ببینیم اما فراموش کرده‌ایم. به این ترتیب، تکنیک ویدئو در «۹۱» صرفاً یک عنصر تکنولوژیک نیست؛ بلکه ابزاری است برای بازنمایی فراموشی عامدانه یک جامعه در مواجهه با فجایع پنهان.

موسیقی و صدا؛ زخم‌هایی که شنیده می‌شوند
یکی از برجسته‌ترین ویژگی‌های نمایش، طراحی صداست که در آن موسیقی، یک نقش روایی مستقل ایفا می‌کند. صداها در «۹۱» نه فضاساز، بلکه شخصیت‌های زنده‌ای هستند که روایت را به پیش می‌برند و در نقاطی حتی نقش شاهدان خاموش پرونده را ایفا می‌کنند. دادگر با استفاده از لایه‌های صوتی متداخل، موفق شده جهانی خلق کند که در آن حقیقت، پژواکی گنگ در پس‌زمینه است و هرگز به روشنی بیان نمی‌شود.

فرجام: تئاتر به مثابه کنشگری ذهنی
دادگر در «۹۱» دست به جسارتی زده که کمتر کارگردانی در تئاتر ایران به آن تن داده است: او تماشاگر را از یک دریافت‌کننده منفعل به کنشگری ذهنی فعال بدل می‌کند که باید در جایگاه یک قاضی، دادستان، قربانی و حتی متجاوز، پازل نمایش را بارها و بارها بازسازی کند و هر بار به بی‌نتیجگی برسد. این کنشگری ذهنی نه برای رسیدن به پاسخ بلکه برای تجربه‌ی مواجهه‌ی بی‌واسطه با دردهای پنهان جامعه طراحی شده است.

دادگر در این نمایش به تئاتر به عنوان یک رسانه‌ی انتقال پیام نگاه نمی‌کند؛ بلکه آن را مکانی برای زیستنِ یک زخمِ مشترک می‌داند. و اینجاست که «۹۱» نه یک اثر نمایشی، بلکه یک تجربه‌ی آگاهانه‌ی زیستن در ذهن یک قربانی تجاوز است که مرز میان حقیقت و توهم در آن تا ابد مخدوش باقی خواهد ماند.

نتیجه‌گیری
«۹۱» نمایشی است که باید بارها دیده شود و هر بار با آن جنگید. نمایشی که تماشاگر را وادار می‌کند تا نقش خود در بازتولید فجایع خاموش جامعه‌اش را بپذیرد. آرش دادگر با این اثر، تئاتر را از حاشیه‌های نمایش‌نامه به متن زنده‌ی بحران‌های انسانی بازگردانده است؛ تئاتری که نه برای تماشا، بلکه برای شکنجه‌ی آگاهانه ذهن مخاطب ساخته شده است.

سجاد خلیل زاده
سپهر، عمار عاشوری و آرش دادگر این را خواندند
مهدی روزبهانی و مهدی تاج الدین این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نقد کارگردانی نمایش «هم این/ هم آن»

کارگردان: سهند خیرآبادی

در این نمایش، سهند خیرآبادی با تکیه بر دانش فلسفه هنر و تجربه‌های پیشینش، کارگردانی‌ای ارائه داده که در نگاه اول مینیمال و ساده‌ به نظر می‌رسد، اما در لایه‌های زیرین، از الگوهای فکری اگزیستانسیالیسم و حتی بینامتنیت با آثار دیوید ممت بهره می‌گیرد. این رویکرد در میزانسن‌ها، فاصله‌گذاری‌ها، و حتی انتخاب لحن بازیگران قابل ردیابی است.

در بخش اجرای بازیگران، کارگردانی موفق شده هماهنگی ویژه‌ای میان گلاب آدینه و نورا هاشمی خلق کند؛ رابطه‌ای که نه‌فقط بر اساس متن، بلکه بر ... دیدن ادامه ›› اساس تجربه زیسته و نسبت خانوادگی دو بازیگر جان گرفته است. این «اتصال واقعی» میان نسل‌ها، همان چیزی است که خیرآبادی در پی تصویر کردنش است.

به بخش ریتم و تنوع میزانسن‌ها ایراداتی وارد است. خیرآبادی گاهی بیش از حد بر خط روایی یکنواخت و دیالوگ‌محور تکیه می‌کند و کمتر از امکانات حرکتی و تغییرات بصری برای حفظ تنش نمایشی بهره می‌برد. این مسئله باعث می‌شود بخش‌هایی از نمایش کشدار شود و اثر، پتانسیل ایجاد اوج و فرودهای عاطفی بیشتری را از دست بدهد.

در طراحی صحنه و نور، انتخاب‌های کارگردان به سمت سادگی و نشانه‌پردازی بصری رفته است (مثل تضاد چای ساده با ماگ لوکس)، اما در برخی مقاطع، این مینیمالیسم می‌توانست غنی‌تر شود تا بافت نمایشی عمق بیشتری بیابد. موسیقی و صدا نیز در خدمت اجرا قرار دارند، ولی جای خالی لحظات موسیقایی پررنگ‌تر یا افکت‌های صوتی هدفمند برای تأکید بر تغییرات دراماتیک محسوس است.

نکته مهم در کارگردانی این اثر، توانایی ایجاد بستری برای طرح یک جدل اجتماعی–فرهنگی بدون سقوط به ورطه سیاه‌نمایی یا شعارزدگی است. خیرآبادی در پایان، همان‌طور که نام نمایش می‌گوید، تماشاگر را به پذیرش همزیستی «هم این و هم آن» می‌رساند؛ پیامی که در عین نقد، سازنده است.

سهند خیرآبادی در «هم این/ هم آن» بار دیگر نشان می‌دهد که نگاهش به صحنه، صرفاً اجرایی نیست، بلکه تجربه‌ای فلسفی و اجتماعی است. او با پیشینه‌ای آکادمیک در فلسفه هنر، توانسته متنی ظاهراً ساده را به بستری برای مکاشفه‌ای چندلایه درباره روابط انسانی، فاصله‌های نسلی و موقعیت‌های اخلاقی بدل کند.

کارگردانی این اثر بر مینیمالیسمی هوشمندانه استوار است. میزانسن‌ها ساده و بدون اغراق‌اند، اما در دل خود شبکه‌ای از نشانه‌ها و ارجاعات بینامتنی را حمل می‌کنند. تضاد میان عناصر صحنه ــ از چای ساده در فنجان تا ماگ شیک وارداتی ــ به شکل نمادین تفاوت‌های طبقاتی و ذهنی شخصیت‌ها را بازتاب می‌دهد. این جزئیات در کنار نورپردازی کم‌تغییر و حساب‌شده، فضا را به سمت سکوت‌های معنادار و لحظات تأمل‌برانگیز سوق می‌دهد.

بخش مهمی از موفقیت اجرا، به توانایی خیرآبادی در هدایت بازیگران بازمی‌گردد. هماهنگی و هم‌نفس‌شدن گلاب آدینه و نورا هاشمی ــ که از پیوند خانوادگی آن‌ها تغذیه می‌کند ــ تبدیل به شریان اصلی نمایش شده است. بازی‌ها، از جنس اغراق‌های تئاتر تجاری نیستند؛ بلکه از جنس زندگی‌اند، با مکث‌ها، ناتمام‌گفتن‌ها و نگاه‌هایی که گاهی بیش از کلمات حرف می‌زنند.

با این حال، نمایش در بخش ریتم دچار افت‌وخیزهای غیرضروری می‌شود. خیرآبادی گاه بیش از اندازه به دیالوگ‌محوری وفادار می‌ماند و از ظرفیت تغییرات بصری و فیزیکی کمتر بهره می‌برد. این رویکرد باعث می‌شود برخی صحنه‌ها کش‌دار به نظر برسند و تنش دراماتیک در مقاطعی فروکش کند.

در حوزه طراحی صحنه و نور، انتخاب‌ها هدفمند اما به‌شدت مینی‌مال‌اند. این اقتصاد بصری اگرچه به تمرکز بر بازی‌ها کمک می‌کند، اما می‌توانست با افزودن لایه‌هایی ظریف از رنگ، بافت یا تغییر نور، ابعاد احساسی صحنه را پررنگ‌تر کند. موسیقی و صدا نیز در خدمت فضا هستند، اما گاه جای خالی لحظات صوتی پرقدرت‌تر برای ایجاد نقطه‌عطف‌های عاطفی احساس می‌شود.

آنچه «هم این/ هم آن» را از بسیاری آثار مشابه متمایز می‌کند، پرهیز از شعارزدگی است. خیرآبادی به‌جای تقابل سیاه و سفید، بر همزیستی خاکستری‌ها تأکید می‌کند؛ بر این ایده که می‌توان «هم این» بود و «هم آن»، بی‌آنکه یکی حذف شود. همین رویکرد، اثر را از یک روایت خطی به گفت‌وگویی عمیق با تماشاگر تبدیل می‌کند.

در نهایت، کارگردانی «هم این/ هم آن» را می‌توان ترکیب کم‌نظیری از هوشمندی فلسفی، حساسیت انسانی و تسلط بر هدایت بازیگر دانست. هرچند اصلاح ریتم و افزودن غنای بصری می‌تواند تجربه تماشاگر را کامل‌تر کند، اما اثر در شکل فعلی خود نیز، نمونه‌ای از تئاتر اندیشمند و صادق در فضای امروز ماست.

اگر بخواهیم جمع‌بندی کنیم، کارگردانی «هم این/ هم آن» را می‌توان ترکیبی از هوشمندی فلسفی، بازی‌گیری قوی از بازیگران و جسارت در طرح مسئله دانست؛ هرچند برای رسیدن به اجرای بی‌نقص، نیاز به اصلاح ریتم، افزایش تنوع میزانسن‌ها و غنی‌تر کردن جزئیات بصری دارد.


سجاد خلیل زاده
هم این و هم آن، یا نه این و نه آن؟ گفت‌وگویی فلسفی بر صحنه:


وقتی سکوت‌ها هم حرف می‌زنند؛ وقتی تضاد، دشمنی نیست.

در روزگاری که بسیاری از تولیدات نمایشی با تکیه بر جلوه‌های بصری و روایت‌های هیجان‌زده تلاش می‌کنند مخاطب را به سالن بکشانند، «هم این/ هم آن» سهند خیرآبادی با انتخاب آگاهانه‌ای به عقب می‌رود؛ نه به معنای عقب‌نشینی، بلکه به معنای بازگشت به جوهره‌ی تئاتر: گفت‌وگو، بازیگری و مواجهه‌ی انسانی. این اثر نه‌تنها داستانی از دو شخصیت را بازگو می‌کند، بلکه بهانه‌ای است برای بازخوانی یک پرسش قدیمی اما همواره زنده: رابطه‌ی میان تجربه و شهرت، میان اصالت و بازار، و میان نسلی که خاک صحنه خورده با نسلی که بیشتر محصول قاب دوربین و فرهنگ سلبریتی‌محور ... دیدن ادامه ›› است.

متن و درام‌پردازی

گفت‌وگوهای ظاهراً ساده اما پر از زیرمعنا، تکرارهای هدفمند، و بازی با مکث‌ها. مضمون محوری، گفت‌وگویی بین دو جهان‌بینی است؛ یکی تجربه‌زیسته و محافظه‌کارانه، و دیگری نگاه جوان‌تر و جست‌وجوگر. این تضاد به‌خوبی بستر اصلی کشمکش را می‌سازد.

با این حال، متن در پرده میانی کمی گرفتار چرخش‌های تکراری می‌شود و برخی جملات بیش از آن‌که به پیشبرد روایت کمک کنند، به ایجاد حس کش‌دارشدن ریتم می‌انجامند. ساختار سه‌پرده‌ای آن حفظ شده، اما نقاط اوج climax می‌توانستند برجسته‌تر و ضربه‌زننده‌تر باشند.

بازیگری

گلاب آدینه در نقش خود، ترکیبی از کنترل، جزئی‌نگری و تسلط کامل بر بدن و صدا را ارائه می‌دهد. هر نگاه و سکوتش بخشی از روایت را پیش می‌برد. نورا هاشمی نیز با انرژی، صراحت و ضرباهنگ جوانانه‌اش، مکملی قدرتمند برای آدینه است. تضاد نسلی در بازی آن‌ها نه‌فقط از طریق متن، بلکه در کیفیت بدن، ریتم گفتار و حتی نحوه اشغال فضا آشکار می‌شود.

بازی‌ها اغلب در محدوده «واقع‌گرایی کنترل‌شده» باقی می‌مانند، که هم مزیت است و هم محدودیت: مزیت چون از کلیشه‌های بازی اغراق‌آمیز تئاتری دور می‌مانند، محدودیت چون گاه تنوع بیانی کمتر از حد انتظار است.

بازیگری به مثابه کلاس درس

گلاب آدینه، با حضوری که مرز میان نقش و زیست شخصی‌اش را محو می‌کند، به یک مرجع اجرایی بدل می‌شود؛ نه صرفاً بازیگر یک نقش، بلکه آموزگاری که با نگاه، مکث، و حتی طرز جابه‌جایی یک فنجان چای، درس بازیگری می‌دهد. این کیفیت اجرایی، نه از جنس تظاهر که از جنس سال‌ها تجربه و درونی‌سازی نقش است. در مقابل، نورا هاشمی با انرژی، صراحت و صمیمیت، نقش نسل تازه را ایفا می‌کند؛ نسلی که می‌خواهد جایگاهش را بیابد و در عین حال ناخواسته حامل کلیشه‌های فرهنگی معاصر است. این دو اجرا، با تمام تضادشان، یکدیگر را کامل می‌کنند و به نوعی دیالکتیک زنده بر صحنه بدل می‌شوند.

کارگردانی و اجرا

سهند خیرآبادی، با پیشینه فلسفه هنر، فضای مینیمال و نشانه‌پرداز را آگاهانه انتخاب کرده است. نورپردازی ثابت، صحنه خلوت، و جزئیات نمادین (مثل تفاوت در ظروف نوشیدنی) به تمرکز بر گفت‌وگو و درگیری ذهنی شخصیت‌ها کمک می‌کند. اما همین انتخاب، در نیمه دوم، گاهی به یکنواختی بصری و کاهش کشش نمایشی می‌انجامد.

طراحی صدا و موسیقی اگرچه دقیق و کم‌حجم است، اما می‌توانست برای ایجاد تغییر ضرب‌آهنگ یا تأکید بر لحظات احساسی، جسورانه‌تر عمل کند.

کارگردانی و ریتم

خیرآبادی به عمد از عناصر پرتحرک صحنه پرهیز می‌کند تا تمام تمرکز بر کنش کلامی و بازیگری بماند. این رویکرد، هرچند باعث شکل‌گیری لحظات ناب و تمرکز بالای مخاطب بر جزئیات بازی می‌شود، اما در بخش‌هایی از نمایش، خطر افت ریتم را به همراه دارد. با این حال، هدایت دقیق میزانسن‌ها و هماهنگی جزئیات صحنه، از نورپردازی تا نحوه قرار گرفتن وسایل گریم، کیفیت اجرایی را حفظ می‌کند.

صحنه، در آینه‌ی گریم

انتخاب فضای اتاق گریم، فراتر از یک ترفند مکانی، یک تصمیم تماتیک هوشمندانه است. اینجا، آینه‌ها بازتابنده‌ی چهره و هویت‌اند؛ جایی که بازیگر، هم خود را می‌بیند و هم نقشی را که باید بازی کند. این دوگانگی، تم اصلی نمایش را تشدید می‌کند: «هم این» بودن و «هم آن» بودن، بی‌آنکه یکی بر دیگری غلبه‌ی کامل یابد. تماشاگر، شاهد گفت‌وگویی است که در ظاهر میان دو زن شکل می‌گیرد، اما در عمق، مکالمه‌ای است میان دو دوران از تاریخ تئاتر و سینمای ایران

پیام و تأثیرگذاری

نمایش به‌جای صدور حکم، بر همزیستی و پذیرش تفاوت‌ها تأکید می‌کند. این نگاه خاکستری، به‌ویژه در شرایطی که بسیاری آثار نمایشی به ساده‌سازی مسائل روی می‌آورند، نقطه قوت بزرگی است. اثر، تماشاگر را به پرسش و گفت‌وگو پس از پایان اجرا وامی‌دارد؛ نه با قطعیت، بلکه با ابهام سازنده.

تم و زیرمتن؛ از تجربه شخصی تا دغدغه صنفی

زیرمتن نمایش، به‌روشنی از دغدغه‌های صنفی و اجتماعی تئاتر امروز می‌گوید: از بی‌توجهی به پیشکسوتان تا ورود شتابزده چهره‌های سینمایی به عرصه‌ای که نیازمند سال‌ها ممارست است. خیرآبادی این مضمون را به دام شعارزدگی نمی‌اندازد و به جای محکوم‌کردن یا ستایش مطلق، گفت‌وگویی خاکستری خلق می‌کند که هم‌زمان حزن‌انگیز و آموزنده است.

موسیقی و صدا

طراحی صوتی، حداقلی اما معناگراست. سکوت‌های طولانی و صداهای محیطی خفیف، بیشتر به کار ایجاد حس واقعیت و نزدیکی می‌آیند تا خلق فضای شاعرانه. شاید برای مخاطب عام، لحظاتی از موسیقی یا صداگذاری برجسته‌تر می‌توانست تنوع بیشتری ایجاد کند، اما انتخاب فعلی، با منطق روایی اثر همخوان است.

جمع‌بندی

«هم این/ هم آن» نمایشی است که با دو بازیگر قدرتمند، متنی دیالوگ‌محور و کارگردانی مینیمال، تجربه‌ای صمیمی اما اندیشمندانه خلق می‌کند. هرچند کندی ریتم و کمبود تنوع بصری در برخی بخش‌ها می‌تواند تماشاگر کم‌حوصله را به چالش بکشد، اما برای مخاطبی که به تئاتر گفت‌وگو و لایه‌مند علاقه‌مند است، اثری ارزشمند و قابل‌تأمل محسوب می‌شود.
«هم این/ هم آن» نه یک تئاتر پرزرق‌وبرق و نه یک روایت خطی ساده است؛ بلکه آزمایشگاهی زنده است برای تماشای دو جهان‌بینی، دو شیوه زیستن، و دو رویکرد به هنر نمایش. این اثر برای آن دسته از مخاطبان که به «تئاتر بازیگرمحور» و مواجهه‌ی بی‌واسطه با گوهر بازیگری علاقه دارند، تجربه‌ای کم‌نظیر و ماندگار خواهد بود. تماشاگر پس از خروج از سالن، نه‌تنها صحنه‌هایی از نمایش، بلکه صحنه‌هایی از تاریخ شفاهی تئاتر ایران را در ذهن خود مرور می‌کند.
احسان شریعتی راد، شاهرخ و امید فردوسی زاده این را خواندند
شبیر و سهند خیرآبادی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سجاد خلیل زاده (sajjadkhalilzadeh)
درباره کنسرت-نمایش بهارنامک i
بهارنامک از منظر کارگردانی: بازآفرینی «فضای ایرانی» در بستری از فرم و روایت

در روزگاری که تئاتر معاصر ایران، میان دو قطبِ “شوک‌های بصری” و “درام‌های اجتماعی سطحی” در نوسان است، گووان مهر اسماعیل‌پور با کنسرت-نمایش «بهارنامک» مسیری را انتخاب می‌کند که جسارتِ هنری و آگاهی تاریخی را توأمان در دل فرم اجرا می‌نشاند. او به جای آنکه در دام الگوهای تکراری اجرای متن‌های تاریخی یا ملودرام‌های موزیکال بیفتد، پروژه‌ای را مدیریت کرده است که کارگردانی آن، بر پایه‌ی خلق یک «زبان اجرایی بومی» استوار است؛ زبانی که در آن هر عنصر صحنه، نه زینتی الحاقی، بلکه بخشی از یک ارکستر مفهومی دقیق است.

کارگردانی بر مبنای مفهوم «دراماتورژی صحنه‌محور» و ... دیدن ادامه ›› نه متن‌محور

یکی از نخستین تفاوت‌های کارگردانی اسماعیل‌پور در بهارنامک این است که او دراماتورژی را از سطح “تحلیل متن” به سطح “فضاسازی صحنه” ارتقا داده است. نمایش نه بر دوش دیالوگ‌ها، بلکه بر شانه‌های صحنه و میزانسن حرکت می‌کند. او به خوبی می‌داند که در مواجهه با متنی آهنگین و شاعرانه، اگر بار روایت را صرفاً بر کلام بگذارد، تئاتر در دام ثقالت زبانی خواهد افتاد. اما با طراحی میزانسن‌های پویا و چیدمان دقیق بدنه‌های اجرایی (بازیگر-موسیقی-نور-فضا)، روایت را از خط روایتگری بیرون می‌کشد و به بافت اجرایی تبدیل می‌کند.
در «بهارنامک»، صحنه در هر لحظه زنده است؛ حتی در سکوت‌ها، صحنه خودش در حال روایت است. این همان نقطه‌ای است که کارگردانی اثر، به دراماتورژی اجرایی تبدیل می‌شود.

تسلط بر ریتم درونی صحنه؛ حل‌وفصل چالش دیالوگ‌های مسجع و موسیقی زنده

یکی از بزرگ‌ترین چالش‌های اجرایی در نمایش‌هایی با دیالوگ‌های سنگین و زبان‌آورانه (مثل بهارنامک) حفظ ریتم نمایشی است. اسماعیل‌پور این چالش را نه با ساده‌سازی زبان، بلکه با تنظیم ضرب‌آهنگ بدنه صحنه حل می‌کند.
ریتم در بهارنامک، حاصل جمع ریتم گفتار و ریتم حرکت و ریتم موسیقی است. او با یک نگاه کاملاً Score-محور صحنه را می‌چیند؛ گویی که نمایش را نه از منظر کارگردانی تئاتر، بلکه به سبک یک رهبر ارکستر سمفونیک هدایت می‌کند.
دیالوگ‌های سنگین و گاه خسته‌کننده در بستر یک حرکت طراحی‌شده (Group Movement) و خطوطی از موسیقی زنده، وزن پیدا می‌کنند و اسیر سکون نمی‌شوند.

تسلط او در کنترل این ریتم‌های موازی، همان جایی است که کارگردانی او را از بسیاری آثار مشابه که در دام کسالت و کش‌دار بودن گرفتار می‌شوند، متمایز می‌کند.

بدن بازیگر به مثابه ابزار معماری صحنه

در بهارنامک، بدن بازیگر یک واسطه‌ی ساده برای انتقال دیالوگ نیست. بلکه در ذهن اسماعیل‌پور، بدن‌ها همچون ستون‌ها و دیواره‌هایی از معماری صحنه تلقی شده‌اند. کارگردان به خوبی می‌داند که تئاتری که بر بستر تاریخ حرکت می‌کند، اگر صرفاً روایتگر کلام باشد، دچار ایستایی بصری خواهد شد. به همین دلیل، او میزانسن‌هایی را طراحی می‌کند که بدن بازیگران، پویایی و تعادل بصری صحنه را به دوش بکشند.
در صحنه‌هایی که بافت تاریخی و فضاهای رسمی دستگاه خلافت به نمایش در می‌آید، بدن‌ها به گونه‌ای معماری می‌شوند که مفهوم قدرت، تسلط و انفعال را به صورت بصری در خود دارند. در مقابل، صحنه‌های مربوط به رابطه عاشقانه یا سکانس‌های سیر و سماع، با باز کردن خطوط حرکتی بدن‌ها و شکستن زاویه‌های رسمی، به سطحی از حس و لطافت می‌رسد.

طراحی فضا به مثابه یک “Memory Space” (فضای حافظه‌ای)

نکته‌ای که در کارگردانی بهارنامک باید به آن توجه ویژه کرد، نگرش خاص کارگردان به فضای صحنه است. فضای نمایش، یک بازنمایی کلاسیک از کاخ‌ها و میدان‌های تاریخی نیست. بلکه طراحی صحنه بر پایه مفهوم «فضای حافظه‌ای» شکل گرفته است. فضایی که بیش از آنکه ما را به گذشته ببرد، گذشته را به اکنون احضار می‌کند.
استفاده از عناصر مینیمال، خطوط ساده و پرهیز از اغراق در دکوراسیون، باعث شده که صحنه حالتی انتزاعی پیدا کند؛ گویی بازیگران در یک فضای ذهنی درونی قدم می‌زنند و این تماشاچی است که باید در ذهن خود کاخ‌ها و بازارها را بسازد.

تعادل بین جسارت و محافظه‌کاری در هدایت روایت

کارگردانی اسماعیل‌پور در بهارنامک ترکیبی از جسارت و محافظه‌کاری است. او در ترکیب مدیوم‌ها، در استفاده از زبان سنگین و در ساختار میزانسن‌های بدن‌محور، کاملاً جسورانه عمل می‌کند. اما در هدایت روایت و حفظ کلیت داستان، با هوشمندی از اغراق و شعارزدگی پرهیز می‌کند. این تعادل، باعث شده که بهارنامک اثری باشد که هم مخاطب جدی تئاتر را درگیر می‌کند و هم برای طیف گسترده‌تری از مخاطبان عام، قابل فهم و دنبال‌کردنی باقی بماند.

کاستی‌ها؛ گره‌های ناگشوده در طراحی لباس و شخصیت‌پردازی عاطفی

با وجود کارگردانی منسجم و حساب‌شده، بهارنامک در برخی جزئیات اجرایی دچار ضعف‌هایی است که بیشتر به دلیل کم‌دقتی در طراحی‌های مکمل رخ داده است. طراحی لباس‌ها، همانطور که در نگاه دقیق‌تر مشهود است، دچار یک «پارادوکس تاریخی-مدرن» شده که در سطح بصری، وزنه تعادل صحنه را بر هم می‌زند. این عدم توازن، مخصوصاً در نماهای کلوز بدنه‌ای، باعث گسست حسی در ارتباط با فضا می‌شود.
همچنین، رابطه عاشقانه دو شخصیت اصلی نمایش، در فرآیند اجرایی به بلوغ روایی نمی‌رسد. گرچه در متن، این رابطه حامل یک بار شاعرانه و عاطفی است، اما در میزانسن و بازیگری، این خط روایی در سطح یک همراهی موزون باقی می‌ماند و به یک داستانک عمیق تبدیل نمی‌شود. این ضعف، بیشتر از آنکه ناشی از متن باشد، به خاطر انتخاب کارگردانی در مدیریت ریتم و کم‌عمقی در عمق‌بخشی به این خطوط احساسی است.

جمع‌بندی کارگردانی؛ بازگشت به تئاتر مفهومی با مهندسی اجرا

کارگردانی گووان مهر اسماعیل‌پور در بهارنامک، تلاشی هوشمندانه برای بازگرداندن تئاتر به جایگاه «کنشگر اجتماعی» است. او با پرهیز از اگزجره‌های رایج تئاتر تاریخی و تلفیقی، اثری را خلق کرده که در آن هر عنصر اجرایی (صدا، حرکت، نور، موسیقی) به عنوان یک بازیگر فعال ایفای نقش می‌کند. بهارنامک تئاتری است که بیش از آنکه داستانی روایت کند، فضایی را احضار می‌کند که در آن مخاطب به بازنگری در حافظه تاریخی و فرهنگی خویش فراخوانده می‌شود.

کارگردانی این اثر، تئاتر را نه به عنوان رسانه‌ای برای سرگرمی، بلکه به عنوان یک فرآیند مهندسی‌شده برای بازتعریف هویت فرهنگی اجرا می‌کند. همین مسئله، بهارنامک را به یکی از مهم‌ترین تجربیات کارگردانی در تئاتر معاصر ایران بدل کرده است؛ نمایشی که نشان می‌دهد چگونه می‌توان با ابزارهایی ساده اما با اندیشه‌ای پیچیده، فضایی خلق کرد که هم زیبا باشد و هم ضروری.


سجاد خلیل زاده
سجاد خلیل زاده (sajjadkhalilzadeh)
درباره کنسرت-نمایش بهارنامک i
بهارنامک؛ گفت‌وگوی موسیقی و تاریخ بر صحنه‌ای که جغرافیای امروز ایران است

در جهانی که مفهوم تئاتر بیش از هر زمان دیگری در دامان فرم، زیبایی‌شناسی و جلوه‌های تکنولوژیک اسیر شده، کنسرت-نمایش «بهارنامک» به کارگردانی گووان مهر اسماعیل‌پور، جسورانه در مسیری قدم می‌گذارد که تئاتر را به اصالت اولیه‌اش بازمی‌گرداند؛ اصالتی که نمایش را نه صرفاً روایتی دراماتیک، بلکه «مناسبتی فرهنگی و اجتماعی» تعریف می‌کند. بهارنامک، از آن جنس آثاری است که مخاطبِ امروز را با تاریخِ دیروز مواجه می‌کند، اما نه در قالب نوستالژی و مرثیه‌خوانی، بلکه با نگاه انتقادی و زنده‌ای که تاریخ را به مثابه ابزاری برای خوانش اکنون درک می‌کند.

بهارنامک؛ نه بازسازی تاریخ، که احضار یک وضعیت ... دیدن ادامه ›› ذهنی است

بسیاری از نقدهایی که پیرامون بهارنامک نوشته شده‌اند، بر پیوند آن با تاریخ ایران، از فردوسی تا مغولان، تأکید کرده‌اند. اما آنچه گووان مهر اسماعیل‌پور در این نمایش رقم می‌زند، فراتر از بازنماییِ یک «دوره تاریخی» است؛ او تاریخ را به عنوان یک وضعیتِ ذهنی (Mindset) احضار می‌کند. این نمایش بیش از آنکه درباره‌ی گذشته باشد، درباره‌ی مواجهه‌ی فرد ایرانی با «میراث ذهنی تاریخی» خویش است.

در بهارنامک، تاریخ نه خطی است و نه ایستا. گذشته و حال در هم تنیده‌اند و دیالوگ‌ها و موسیقی به‌گونه‌ای طراحی شده‌اند که مخاطب گاه نمی‌داند صدای تاریخ را می‌شنود یا پژواک امروز خود را. این نقطه، همان لحظه‌ی خاصی است که تئاتر از سطح روایت عبور کرده و به سطح «تجربه‌ی زیسته» مخاطب نفوذ می‌کند.

فرم اجرایی؛ تلفیق به معنای واقعی و نه در سطح فرم

در تئاتر ایران، واژه‌ی «تلفیق» معمولاً به معنای کنار هم نشاندن دو یا چند مدیوم (مثلاً موسیقی و تئاتر) در یک اجرا استفاده می‌شود. اما در بهارنامک، تلفیق به معنای واقعی و فلسفی آن رخ داده است. موسیقی، نه به عنوان عنصری زینتی، بلکه به عنوان «بافت» اجرایی نمایش عمل می‌کند. سازها و آوازها در لحظاتی روایتگر داستان‌اند و در لحظاتی دیگر، روایت را به چالش می‌کشند و حتی فضا را تا مرز تعلیق پیش می‌برند.

این اثر از موسیقی به عنوان Narrative Engine استفاده می‌کند؛ موتور روایتی‌ای که بافت و لحن صحنه را تغییر می‌دهد. بدین ترتیب، موسیقی در بهارنامک از سطح «همراهی» با نمایش عبور کرده و به سطح «هدایت‌گری» آن می‌رسد. فرید حامدی، آهنگساز اثر، با درک عمیق از نقش موسیقی در تئاتر مفهومی، موفق شده است تا هر قطعه را همچون یک بازیگر مستقل و زنده در صحنه جای دهد.

بازیگری؛ برساختن بدن‌های تاریخی، نه تکرار کلیشه‌ها

در مورد بازیگران نمایش بسیار سخن گفته شده؛ از مهرداد ضیایی تا کرامت رودساز و گیلدا حمیدی. اما آنچه در نگاه نخست به چشم می‌آید، رویکرد متفاوت کارگردان در هدایت بازیگران است. بازی‌ها در بهارنامک نه به دنبال خلق تیپ‌های تاریخی‌اند و نه در دام تئاتریسم کلیشه‌ای گرفتار آمده‌اند. بازیگران، بدن‌هایی را به نمایش می‌گذارند که در آن، «تاریخ» به صورت ارگانیک جاری است.

بدن بازیگران نه ابزار بازنمایی صرف، بلکه محل درگیری و کشمکش تاریخ و معاصر است. مهرداد ضیایی در نقش خلیفه، بیشتر از آن‌که نماد یک حاکم عباسی باشد، نماد یک روان‌شناسی قدرت است؛ قدرتی که دچار «پوسیدگی درونی» شده و این پوسیدگی را در قالب بدنِ بازیگر به تصویر می‌کشد. کرامت رودساز، با کنترلی تحسین‌برانگیز بر میزانسن و میمیک، نقشی را بر صحنه می‌آورد که در آن، صداقتِ یک وزیر ایران‌دوست به تضاد و چالش‌های درونی‌اش گره می‌خورد.

مفهوم «مکان» در بهارنامک؛ تالار حافظ به مثابه بخشی از اجرا

یکی از ویژگی‌های کمتر دیده‌شده در بهارنامک، بهره‌گیری هوشمندانه از ظرفیت‌های تالار حافظ است. بهارنامک از «معماری تالار» و محدودیت‌های فیزیکی آن به عنوان جزئی از میزانسن بهره می‌برد. نورپردازی‌ها، عمق صحنه و جایگاه نوازندگان به شکلی تنظیم شده‌اند که گویی معماری سالن نیز در روایت حضور دارد. به همین دلیل، اجرای بهارنامک در هر سالن دیگری، بدون بازطراحی کامل، بخشی از هویت اجرایی خود را از دست خواهد داد.

زبان اثر؛ فراتر از بلاغت و مسجع‌گویی

گرچه در برخی نقدها به دشواری‌های زبانی متن اشاره شده، اما حقیقت آن است که گووان مهر اسماعیل‌پور در نگارش نمایشنامه به دنبال بلاغت زبانی صرف نبوده است. زبان در بهارنامک، بیش از آنکه وسیله انتقال معنا باشد، یک «نیروی ایستا و مقاوم» است؛ زبانی که با ایستادگی خود در برابر ساده‌سازی‌های امروز، مخاطب را وادار به شنیدن و مکث می‌کند. در دنیایی که سرعت مصرف فرهنگی بی‌وقفه در حال افزایش است، اسماعیل‌پور آگاهانه انتخاب می‌کند که تماشاگرش را با سرعت بالای دیالوگ‌گویی خسته کند؛ چرا که این خستگی شنیداری، بخشی از مقاومت در برابر Fast Culture است.

ایرادات؛ تناقض‌های کوچک در لابلای پروژه‌ای بزرگ

البته بهارنامک نیز از برخی ایرادات خالی نیست. مهم‌ترین آن‌ها، در «نامتقارن بودن طراحی لباس‌ها» مشهود است؛ جایی که بالاتنه‌ها با وفاداری به حال و هوای تاریخی طراحی شده‌اند، اما پایین‌تنه‌ها به ناگاه مدرن و از ریتم بصری اثر جدا می‌شوند. این عدم توازن، ضربه‌ای به انسجام تصویری نمایش وارد می‌کند.

همچنین، رابطه‌ی عاشقانه‌ی زن و مرد نمایش، با وجود شاعرانه بودن، به اندازه سایر لایه‌های روایی قوام نمی‌یابد و در لحظاتی به نظر می‌رسد که صرفاً به عنوان یک عنصر احساسی برای تعدیل خشونت فضای تاریخی گنجانده شده است.

جمع‌بندی؛ بهارنامک، تئاتری برای بازخوانی مسئولیت اجتماعی تماشاگر

بهارنامک از آن دسته نمایش‌هایی است که نه به ستاره‌های تجاری سینما نیاز دارد و نه به پروپاگاندای تبلیغاتی وابسته است. قدرت این اثر در احضار مخاطب به عنوان یک «شاهد تاریخی» و نه صرفاً تماشاگر است. گووان مهر اسماعیل‌پور و تیمش، با نگاهی مسئولانه و هنری جسور، تئاتری را خلق کرده‌اند که در هر ثانیه‌اش، مسئولیت فرهنگی و اجتماعی خود را فریاد می‌زند.

این نمایش، بیش از آن‌که صرفاً نمایشی از گذشته باشد، پیشنهادی است برای بازاندیشی در اکنون؛ پیشنهادی که اگر از سوی مخاطبان جدی گرفته شود، می‌تواند نقطه آغازی برای بازخوانی نقش مردم در تاریخ معاصر ایران باشد.

بهارنامک را باید دید؛ نه به عنوان یک نمایش، بلکه به عنوان یک ضرورت فرهنگی. این اثر، تئاتر را از سطح سرگرمی عبور داده و آن را به یک Act of Resistance تبدیل می‌کند؛ مقاومتی در برابر فراموشی، در برابر بی‌عملی، و در برابر تسلیم شدن به جریان‌های مبتذل روزمره.
سلام عرض ادب و احترام جناب خلیل زاده،
لازم دیدم در جواب نقد سازندتون توضیحاتی ارائه بدم،
من در طراحی کلی نمایش «بهارنامک»، لباس‌ها با رویکردی مینیمال و مدرن طراحی کردم؛ ساده، بی‌زمان و بدون تعلق به دوره‌ای مشخص. این انتخاب باعث می‌شود تمرکز تماشاگر از تاریخ‌گرایی صرف برداشته شود و روی مفهوم‌های هویت، مقاومت و فروپاشی‌قرار گیرد.
اما هلاکوخان استثناست: او نماینده ویرانی و نیروی مهاجم است، پس لباسش عمداً متفاوت و اغراق‌شده طراحی شد؛ با فرم خشن، رنگ‌های تیره و جزئیات هولناک. این تضاد باعث می‌شود هلاکو مثل کابوسی وارد فضای مینیمال نمایش شود و حضورش ضربه‌ی بصری و عاطفی شدیدی بر تماشاگر بگذارد.
توضیحات ... دیدن ادامه ›› بیشتر در خصوص طراحی لباس این کار تو هایلایت پیج شخصی خودم قرارداده شده،
https://www.instagram.com/atmoda_official?igsh=ZWZmZzFhbHd0cXR3&utm_source=qr
سپاس
۱۳ شهریور
سلام و احترام 🌹

از توضیحات ارزشمند شما بسیار سپاسگزارم. همان‌طور که در نقد نمایش هم اشاره شد، طراحی لباس بهارنامک بخشی تعیین‌کننده در انتقال معنا و فضاسازی اثر است. توضیح شما درباره‌ی رویکرد مینیمال و بی‌زمان در طراحی لباس‌ها، به‌ویژه پرهیز آگاهانه از تاریخ‌گرایی صرف و هدایت نگاه مخاطب به لایه‌های مفهومی‌تر همچون هویت، مقاومت و فروپاشی، نشان‌دهنده‌ی یک انتخاب هوشمندانه و دقیق است.

همچنین برجسته‌سازی هلاکوخان به‌عنوان استثنا، با استفاده از اغراق بصری و تمهیدات رنگی و فرمی، تضادی قدرتمند ایجاد کرده که ضربه‌ی ... دیدن ادامه ›› حسی و عاطفی مورد نظر کارگردان و گروه را تقویت می‌کند. این نگاه جسورانه، نه تنها به انسجام زیبایی‌شناختی اثر آسیب نزده، بلکه آن را به سطحی بالاتر رسانده و مخاطب را به مواجهه‌ی مستقیم با مفهوم ویرانی و کابوس تاریخی دعوت کرده است.

بی‌شک چنین انتخاب‌های آگاهانه و مبتنی بر تحلیل، جایگاه طراحی لباس را از یک عنصر تزئینی به سطح یک زبان مستقل و فعال در روایت صحنه ارتقا می‌دهد. آنچه شما انجام دادید، نشان می‌دهد که طراحی لباس در بهارنامک نه صرفاً پوشش شخصیت‌ها، بلکه بخشی از «دراماتورژی کلی اثر» بوده است.

قدردان نگاه و طراحی خلاقانه و اندیشمندانه‌ی شما هستم و امیدوارم در آثار آینده‌تان نیز این ترکیب ظریف از تفکر مفهومی و زیبایی بصری را بیش از پیش شاهد باشم. 🌷

ارادتمند
خلیل زاده
۱۳ شهریور
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بررسی کارگردانی نمایش «ترس و نکبت رایش سوم» به کارگردانی علیرضا اخوان

نمایش «ترس و نکبت رایش سوم» به کارگردانی علیرضا اخوان، با بهره‌گیری از سبک تئاتر حماسی برشت، به‌شیوه‌ای جسورانه و متفاوت روایت‌گر تاریکی‌های دوران سلطنت نازی‌ها در آلمان است. این اثر، با استفاده از طراحی مینیمالیستی صحنه، بازی‌های پرقدرت بازیگران، و نورپردازی هوشمندانه، فضایی رعب‌آور و نفس‌گیر ایجاد کرده است که مخاطب را به عمق وحشت و فلاکت آن دوران می‌برد.
نمایش «ترس و نکبت رایش سوم»، تجربه‌ای برجسته و قابل تأمل در بازخوانی تاریخ سیاه بشر است که در قالبی نوین و مبتنی بر اصول تئاتر حماسی برشت به صحنه آمده است. این اثر با وجود وفاداری به متن کلاسیک، موفق شده است تجربه‌ای به‌روز و بومی‌شده خلق کند که در عین حفظ اصالت تاریخی، به تأملی معاصر و جهانی دعوت می‌کند.

انتخاب فرم، ساختار اپیزودیک و چرخش نقش‌ها

نمایش با شش اپیزود مستقل، هرکدام با شخصیت‌های متفاوت، به تصویر کشیده شده است. در هر اپیزود، ... دیدن ادامه ›› بازیگران با چرخش نقش‌ها، به‌طور مساوی در مرکز توجه قرار می‌گیرند. این ساختار، به‌ویژه در نمایش‌های اپیزودیک، چالشی است که با طراحی دقیق کارگردان، به‌خوبی مدیریت شده است.
کارگردان با انتخاب ساختار اپیزودیک و تقسیم‌بندی نمایش به شش اپیزود مستقل، به‌دور از روایت خطی، به تماشاگر اجازه می‌دهد تا هر بخش را به‌عنوان لحظه‌ای جداگانه از درد و نکبت تجربه کند. این روش نه تنها به حفظ ریتم دراماتیک کمک کرده، بلکه از یکنواختی جلوگیری می‌کند و انعطاف لازم برای تمرکز بر وجوه مختلف زندگی تحت استبداد را فراهم می‌آورد. استفاده از چرخش نقش‌ها میان بازیگران در اپیزودهای مختلف نیز نشان از تسلط کارگردان بر مدیریت تیم بازیگری و درک عمیق وی از نیازهای اجرایی این نوع فرم است.

فضاسازی و طراحی صحنه و نورپردازی

فضای نمایش با طراحی مینیمالیستی صحنه، استفاده هوشمندانه از نور و سایه، و ویدیو مپینگ، به‌خوبی فضای رعب‌آور و سرکوب‌گر دوران نازی‌ها را بازنمایی می‌کند. این طراحی، نه تنها به‌عنوان پس‌زمینه، بلکه به‌عنوان ابزاری برای تقویت مضمون و احساسات نمایش عمل می‌کند.
با وجود محدودیت‌های سالن اجرا، اخوان و تیمش توانسته‌اند با طراحی مینیمالیستی و بهره‌گیری هوشمندانه از نور و سایه، فضایی متناسب با حال و هوای دوران رایش سوم خلق کنند. فضای خالی صحنه نه تنها حس خفقان و تهی‌بودن را القا می‌کند، بلکه تمرکز تماشاگر را بر بازی‌ها و دیالوگ‌ها می‌گذارد. استفاده از ویدیو مپینگ به‌عنوان پس‌زمینه‌ای نمادین و حمایت‌کننده، بدون اینکه به مزاحمت بدل شود، نمونه‌ای موفق از تلفیق فناوری مدرن با اصول تئاتر کلاسیک است.

بازی‌ها و هدایت بازیگران

بازیگران با استفاده از تکنیک‌های صدا، حرکت، و حتی طنز تلخ، به‌خوبی شخصیت‌های خود را به تصویر می‌کشند. کارگردانی علیرضا اخوان، با دقت در انتخاب بازیگران و هدایت آن‌ها، توانسته است نمایشنامه برشت را به‌شیوه‌ای معاصر و تاثیرگذار اجرا کند.
بازی بازیگران در این نمایش از نکات برجسته است. با تکیه بر تکنیک‌های بدن‌سازی و بیان هیجانات به شیوه‌ای که از احساسات غلو نشده و در عین حال قوی و صادقانه برخوردار است، کارگردان موفق شده است بازی‌هایی ارگانیک و در عین حال کنترل‌شده ارائه دهد. این هماهنگی در اکت‌ها، استفاده از لحظات سکوت، صدای بدن و حتی طنز تلخ، نمایشی چندبعدی ساخته که مخاطب را به عمق تراژدی و کمدی وضعیت کشانده است.
گریم و طراحی لباس
در انتخاب گریم و لباس که عمدتاً خنثی و همسان‌سازی‌شده‌اند، اخوان نشان داده که چطور می‌توان بدن‌ها را به نمادهایی از سرکوب و بی‌هویتی بدل کرد. این انتخاب هوشمندانه، بیانگر دیدگاه مارکسیستی متن و همچنین استعاره‌ای از انسان‌زدایی در نظام‌های توتالیتر است. حذف تفاوت‌های فردی در پوشش و گریم، نوعی بازنمایی از ماشین‌وارگی انسان در چنین رژیم‌هایی است که فرد را به ابزار سرکوب تبدیل می‌کند.

تعادل میان فرم و محتوا

از دیدگاه کارگردانی، یکی از بزرگترین دستاوردهای این نمایش ایجاد تعادلی منطقی میان فرم مینیمالیستی و محتوای پرمغز و غنی است. اخوان در این اجرا از زیاده‌روی در تزئینات صحنه پرهیز کرده و توانسته است با کمترین امکانات بصری، بیشترین بار معنایی و عاطفی را منتقل کند. این انتخاب در خدمت اصول تئاتر حماسی و آموزنده برشت است که هدف آن واداشتن مخاطب به تفکر و تحلیل است، نه صرفاً غرق شدن در هیجان نمایشی.
بازخوانی متن برشت با رویکردی معاصر
کارگردان با هوشمندی، در عین حفظ وفاداری به متن کلاسیک، با تعدیل لحن مارکسیستی و سیاسی برشت، اثر را به متنی قابل فهم برای مخاطب امروزی بدل کرده است؛ متنی که می‌تواند قرائت‌هایی فراتر از دوران آلمان نازی داشته باشد و نقدی بر شرایط سیاسی و اجتماعی امروز ما نیز باشد. این امر به نمایش عمق و چندبعدی بودن داده و آن را از یک اثر تاریخی صرف، به یک اثر اجتماعی-سیاسی زنده و جاری تبدیل کرده است.
پیام اجتماعی و سیاسی
این نمایش، با بازنمایی شرایط مردم در دوران سلطه نازی‌ها، به بررسی مناسبات قدرت، مسئولیت، و همبستگی در جامعه می‌پردازد. پیام‌های اجتماعی و سیاسی آن، همچنان در دنیای امروز قابل تأمل و بازخوانی است.

جمع‌بندی

«ترس و نکبت رایش سوم» با ترکیب عناصر مختلف تئاتری، از جمله ساختار اپیزودیک، طراحی مینیمالیستی، بازیگری قوی، و پیام‌های اجتماعی و سیاسی، اثری تاثیرگذار و بی‌زمان را به صحنه آورده است. این نمایش، نه تنها بازنمایی تاریخی است، بلکه دعوتی است به بازنگری در مناسبات انسانی و اجتماعی در دنیای امروز.
در نهایت، نمایش «ترس و نکبت رایش سوم» نمونه‌ای شاخص از کارگردانی موفق است که توانسته است با بهره‌گیری از اصول بنیادین تئاتر حماسی و تلفیق آن با تکنیک‌های مدرن و بیانی بومی، اثری تأثیرگذار، هوشمندانه و در عین حال انسانی ارائه دهد. بازی‌های منسجم، فضاسازی دقیق، و انتخاب هوشمندانه فرم و ساختار، این اثر را به نمایشی بدل کرده که نه تنها مخاطب را به تاریخ می‌کشاند، بلکه به چالش اندیشه و وجدان معاصر نیز می‌کشاند.
این نمایش دعوتی است به تامل دوباره در تاریخ، جامعه، و انسانیت؛ دعوتی که به‌واسطه کارگردانی مقتدر و دقیق علیرضا اخوان، به شیوه‌ای درخشان و ماندگار به اجرا درآمده است.

سجاد خلیل زاده
قدردانم از این نگاه همدلانه، دقیق و تحلیلگرتون...نوشته‌های اینچنین برای ما بسیار دلگرم کننده‌ست
۱۸ مرداد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بازخوانی تاریخ سیاه با زبان تئاتر، سفری به عمق انسانیت از دست رفته

وقتی از تئاتر سیاسی سخن می‌گوییم، بلافاصله ذهنمان به سوی آثار برتولت برشت و شیوه حماسی‌اش سوق داده می‌شود. اما آنچه علیرضا اخوان در اجرای «ترس و نکبت رایش سوم» رقم زده، فراتر از یک بازخوانی صرف از متن برشت است؛ او در این نمایش، نه‌تنها به اصول تئاتر اپیک وفادار مانده بلکه با درک عمیقی از زبان بدن، فضا و تصویر، توانسته اجرایی بسازد که به‌شدت معاصر است و بی‌رحمانه تماشاگرش را به تأمل وا می‌دارد.

اخوان به‌خوبی می‌داند که تئاتر اپیک نیازمند حفظ فاصله‌گذاری است اما او این فاصله را نه در سردی و بی‌اعتنایی، بلکه در خلق جهانی خلق می‌کند که مخاطب را با طنینی از هراس و اضطراب همراه می‌سازد. آنچه در این نمایش برجسته می‌شود، استفاده از «بدن» به‌عنوان رسانه اصلی بیان است. در دنیای سرکوب و نظارت، بدن‌ها اولین میدان مقاومت و تسلیم هستند. اینجاست که کارگردان با حذف نشانه‌های فردی در گریم و لباس، بدن‌ها را به سوژه‌های خنثی اما دردناکی بدل می‌کند که در آنِ واحد، هم قربانی هستند و هم ابزار سرکوب. این فرآیند بی‌چهره‌سازی، در خدمت نمایش آن چیزی است که می‌توان آن را «فرمولاسیون نکبت» نامید؛ جایی که انسان به مرحله شیءشدگی می‌رسد.

موقعیت اجرایی سالن کوچک عمارت هما، چالشی جدی برای نمایشی با مختصات «رایش سوم» بود؛ اما اخوان این محدودیت را ... دیدن ادامه ›› به فرصتی برای تمرکززدایی از دکورهای تجملی و حرکت به‌سوی بیان فشرده‌تر تصویری بدل کرد. ویدیو مپینگ در این نمایش نه یک جلوه‌گری تزئینی، بلکه روایتی موازی است که به‌مانند سایه‌ای از تاریخ، بر پیکره اجرایی می‌نشیند و آن را تکثیر می‌کند. حرکت تصاویر بر دیوارها، همچون پژواکی از سرنوشت انسان‌هایی است که در دوران فاشیسم، به بخشی از یک ماشین عظیم سرکوب مبدل شدند.

از دیگر نکات برجسته نمایش، طراحی میزانسن‌های متحرک و پویاست که به شکلی هوشمندانه در خدمت فرم اپیزودیک اثر قرار می‌گیرد. هر اپیزود با هویتی مستقل، اما با لحنی واحد و جهان‌بینی مشترک، همچون آجرهای یک دیوار، روی هم قرار می‌گیرند و در نهایت بنای رعب‌انگیز «نکبت رایش» را پیش چشم مخاطب می‌سازند. این میزانسن‌ها، نه در انبوهی از اشیاء، بلکه در بازی‌های فیزیکی بازیگران معنا می‌یابند؛ جایی که بدن بازیگر به میز، دیوار، زباله‌دان و حتی صلیب بدل می‌شود و مفهوم اشیاء را در وجود انسانی بازتعریف می‌کند.

نکته‌ای که در این اجرا نمی‌توان از آن غافل شد، هوشمندی در گزینش لحن اجرایی است. اخوان از دام شعارزدگی فاصله گرفته و با رگه‌هایی از طنز سیاه و تلخی که در فرم رفتاری بازیگران تعبیه شده، توانسته لایه‌های پنهان استبداد و پروپاگاندای مرگ را به‌طرزی ملموس نمایش دهد. طنزی که می‌خنداند اما فوراً آن لبخند را در کام تماشاگر منجمد می‌کند.

در عرصه بازیگری، آنچه این نمایش را یکدست و باورپذیر می‌کند، تمرینات سخت و دقت در هماهنگی‌های گروهی است. هر یک از بازیگران نه تنها در ایفای نقش‌های اپیزودیک خود عملکردی چشمگیر دارند بلکه در حرکت‌های جمعی نیز جزئی از یک بدن واحد می‌شوند؛ بدنی که زیر فشار ایدئولوژی، له و فشرده می‌شود. در این میان، هدایت بازیگران در مرز باریک بین اغراق اپیک و واقع‌گرایی حسی، نشان از مهارت کارگردان در خلق اجرایی پیچیده اما کنترل‌شده دارد.
یکی از جسورانه‌ترین بخش‌های اجرا، بازنمایی استعاره‌های تصویری آشنا اما در فرم‌هایی نو است. اخوان در اپیزودهایی به‌ظرافت، به نقاشی‌های تاریخی همچون «شام آخر» یا نقاشی «جیغ» ارجاع می‌دهد اما این ارجاعات نه به عنوان دکوراتیوهای زینتی، بلکه به‌عنوان بازتابی از اضطراب و سرگشتگی جمعی در بافتار کلی نمایش ایفای نقش می‌کنند.

در نگاه کلی، «ترس و نکبت رایش سوم» نمایشی است که از دل تاریخ سر برمی‌آورد اما برای زمانه ما حرف می‌زند. اجرایی که فراتر از یک بازسازی تاریخی، به تماشاگر می‌آموزد که دیکتاتوری صرفاً محصول چهره‌های شرور تاریخ نیست، بلکه زاییده ترس‌های فردی، سکوت‌های جمعی و منفعت‌طلبی‌های روزمره است.
این نمایش به ما یادآوری می‌کند که نکبت، یک حادثه نیست؛ یک فرآیند است. فرآیندی که با بی‌تفاوتی آغاز می‌شود و با ایدئولوژی‌های بسته‌بندی‌شده به فاجعه ختم می‌شود. و این همان نقطه‌ای است که نمایش «ترس و نکبت رایش سوم» نه تنها یک اثر نمایشی، بلکه آیینه‌ای از جامعه امروز ما می‌شود؛ آیینه‌ای که در آن، چهره‌های بی‌صدا و بی‌رنگ، از تماشاگرش بازتابی از خویشتن طلب می‌کند.
علیرضا اخوان با این اثر ثابت می‌کند که تئاتر، حتی در دل محدودیت‌ها و فشارهای اجرایی، می‌تواند به خنجری بر قلب تاریخ بدل شود؛ تئاتری که نه برای سرگرم کردن، بلکه برای بیدار کردن ساخته شده است.
 

زمینه‌های فعالیت

سینما
تئاتر
شعر و ادبیات

تماس‌ها

sajjadkhalilzadeh.ir
sajjad_khalilzadeh