در جستوجوی رهایی از سایهها، چهار سوارکار آخرالزمان بر صحنهی تئاتر
نمایش «گارس» به نویسندگی و کارگردانی ناصر صوفی، در نگاه نخست تلاشی است برای پیوند زدن اسطورهپردازی با دغدغههای اجتماعی معاصر. آنچه بیش از همه در این اثر جلب توجه میکند، بلندپروازی متن در خلق جهانی است که در آن هم نشانههای تاریخی و اسطورهای حضور دارند و هم رگههایی از نقد زیست روزمره ما. با این حال، این بلندپروازی نهتنها نقطهی قوت، که در مواردی به چالش اصلی اثر بدل شده است.
«گارس» صحنهای است که در آن واژهها بوی خاک کهنهی تاریخ میدهند و بازیگران، همچون سایههایی بر دیوار غار افلاطون، ما را به تماشای وهم و واقعیت فرا میخوانند. ناصر صوفی در مقام نویسنده و کارگردان، سفری تئاتریکال را پیش روی مخاطب میگذارد که آغازش نوید یک اسطوره است و پایانش پرسشی تلخ درباره سرنوشت بشر امروز.
متن و جهان داستانی
صوفی در مقام نمایشنامهنویس، متنی را آفریده که بر دو محور اساسی استوار است: نخست، اسطورهزدایی از جهان خرافات و
... دیدن ادامه ››
پوچیهای ذهنی؛ دوم، بازنمایی جامعهای که در برابر انتخابهای اشتباه و تصمیمهای ناپخته، تاوانی سنگین میپردازد. «نگهبان قلعه» در این اثر، نمادیست از انسان معاصر که در بزنگاه تاریخی، به جای شناخت دقیق وضعیت، گرفتار خطای محاسبه میشود و سرنوشت جمعی را به خطر میاندازد.
نقطهی درخشان متن، جملهی کلیدی و محوری نمایش است:
«هزاران سال طول کشید تا بشر بفهمد نباید ساختهی دست خودش را بپرستد و هزاران سال دیگر طول میکشد تا بفهمد نباید ساختهی ذهن خودش را بپرستد.»
این گزاره نهفقط شعار اثر، بلکه نقطهی اتصال آن با وضعیت امروز ماست؛ جایی که جامعه همچنان میان اسارت در مصنوعات ذهنی و آرمانهای دستنیافتنی سرگردان است.
با این حال، متن گاهی از شفافیت لازم برای روایت برخوردار نیست. حرکت میان لایههای سمبولیستی و اکسپرسیونیستی، بدون توازن کافی، سبب میشود که روایت در مقاطعی گسسته و مبهم به نظر برسد. این ابهام اگرچه میتواند بخشی از زیباییشناسی این سبکها باشد، اما در «گارس» گاه به مانعی در مسیر درک و همراهی مخاطب بدل میشود.
روایت؛ قصهای در دل مه
در متن «گارس» نگهبان قلعه، نمادی از انسان خطاکار است؛ انسانی که به امید رهایی، تصمیمی میگیرد که دروازههای هجوم و تباهی را میگشاید. چهار سوارکار آخرالزمان، نه تنها دروازههای قلعه، که دروازههای ذهن ما را درمینوردند. این روایت، بیش از آنکه قصه باشد، استعارهایست از جامعهای که در دام خرافه، پوچی و پرستش ساختههای ذهنی خود گرفتار شده است.
کلیدواژه نمایش ـ «هزاران سال طول کشید تا بشر بفهمد نباید ساختهی دست خودش را بپرستد و هزاران سال دیگر طول میکشد تا بفهمد نباید ساختهی ذهن خودش را بپرستد» ـ چون تیشهای است که به ریشهی باورهای پوسیده فرود میآید. این جمله، عصارهی تمام اثر است؛ آینهای که به مخاطب نشان میدهد چگونه در پرستش مفاهیم خیالی و ذهنی، همچنان بندگی میکنیم.
کارگردانی و میزانسن؛ میان سایه و نور
کارگردان در پی آن بوده است که با حداقل دکور و فضاسازی ساده، جهانی وهمانگیز و پر از نشانه خلق کند. این انتخاب، از یک سو هوشمندانه است؛ زیرا به بازیگر و متن مجال تنفس بیشتری میدهد. از سوی دیگر، نبود دقت کافی در تنظیم ریتم اجرا و طراحی میزانسنها، موجب میشود نمایش از نیمه به بعد یکنواخت شود و فراز و فرود دراماتیک خود را از دست بدهد.
بهویژه در سکانسهایی که تقابل یا تنش روایی اوج میگیرد، انتظار میرود کارگردان با تغییر ضرباهنگ، نور، یا حتی جابهجایی ریتم دیالوگها، به تماشاگر مجال تجربهای تازه بدهد؛ اما اغلب این ظرفیتها بالفعل نمیشوند و اجرا در مسیر خطی باقی میماند.
صوفی در کارگردانی، مینیمالیسمی عریان را برگزیده است. دکور ساده، همچون استخوانی برهنه، بار معنا را بر دوش میکشد. انتخابی هوشمندانه است، اما گاه این سادگی به سکون میگراید و ریتم نمایش از جریان میایستد. صحنهها، بهجای آنکه همچون امواج خروشان بالا و پایین روند، در سطحی یکنواخت جاری میشوند و تماشاگر تشنهی تنوع ضرباهنگ میماند.
نور و صدا، که میتوانستند پلی میان واقعیت و رویا باشند، در برخی لحظات بدل به دیواری میشوند که صداهای بازیگران را در خود میبلعند. در نتیجه، به جای تعمیق فضا، گسستی میان مخاطب و اجرا پدید میآید.
بازیگری؛ صدای انسان در هیاهو
مهمترین نقطهی قوت «گارس» حضور گروه بزرگی از بازیگران جوان است که انرژی و شور خود را به صحنه آوردهاند. این انرژی، در لحظات آغازین نمایش بهخوبی منتقل میشود، اما در ادامه تداوم و انسجام لازم را ندارد.
بازی برخی از بازیگران فرعی ـ بهویژه نقشهایی مانند ربات یا نگهبان درخت ـ نشان داد که میتوان با درک دقیق از شخصیت و توجه به جزئیات فیزیکی، حضوری کوتاه اما ماندگار داشت. در مقابل، بخشی از نقشهای اصلی دچار اغراق در اجرا overactingبودند که به باورپذیری لطمه میزد. همچنین انتخابهای صوتی برخی بازیگران، بهویژه در تیپسازیهای ناموفق، به جای کمک به شخصیتپردازی، مانع انتقال شفاف معنا شدند.
با این حال، نباید از تلاش گروه غافل شد. بازیگری که نقش «برنامهنویس» را ایفا میکرد، علیرغم کوتاهی حضور، یکی از روانترین و اثرگذارترین اجراها را ارائه داد. همین تضاد میان کیفیت نقشهای فرعی و اصلی، پرسشی جدی درباره شیوهی هدایت بازیگران از سوی کارگردان برمیانگیزد.
بازیگران جوان «گارس» سرمایهی اصلی اثرند. شور و انرژی آنان چون آتشی است که نمایش را در آغاز شعلهور میکند. برخی از نقشهای فرعی ـ همچون ربات یا نگهبان درخت ـ با حضوری کوتاه اما اندیشیده، توانستند اثری ماندگار بگذارند. آنان نشان دادند که درک درست از نقش، مهمتر از طولانی بودن آن است.
در مقابل، برخی بازیگران اصلی در دام اغراق افتادند و از مرز باورپذیری گذشتند. تیپسازیهای ناپخته، انتخابهای صوتی ناموفق و عدم کنترل بر بیان، در لحظاتی اجرا را سنگین و خستهکننده میکرد. این تضاد میان نقشهای اصلی و فرعی، پرسشی جدی درباره هدایت بازیگران و یکدستی گروه پیش میکشد.
طراحی صحنه، نور و صدا
طراحی صحنه ساده اما کارکردی بود؛ صوفی و تیمش آگاهانه انتخاب کردهاند که کمترین ابزار و بیشترین تأثیر را جستوجو کنند. این تصمیم بهویژه در مطابقت با فضای سمبولیستی اثر موفق عمل میکرد. طراحی لباس نیز، در سادگی و هماهنگی با فضا، انتخاب درستی بود و به شخصیتها هویت بخشید.
با این حال، نورپردازی در مواردی همپای روایت عمل نکرد و فرصت خلق تصاویر متفاوت از دست رفت. صدا و موسیقی نیز گاهی بیش از آنکه مکمل باشند، به مانع بدل شدند؛ بهویژه در لحظاتی که حجم افکتها، صدای بازیگران را میپوشاند. این عدم تعادل، یکی از نقاط ضعف بارز اجراست.
جایگاه اثر و ارزشگذاری کلی
«گارس» تلاشی ارزشمند است در بازآفرینی تئاتری با زبان اکسپرسیونیسم و سمبولیسم در شرایط امروز تئاتر ایران؛ تلاشی که نشان میدهد صوفی دغدغهی گفتوگو با مسائل روز را دارد و میکوشد از مسیر زبان هنری، نقدی اجتماعی و فلسفی را پیش بکشد. با این حال، اثر در سطح اجرا و تحقق صحنهای هنوز به بلوغ لازم نرسیده و گاه زیر بار پیچیدگی سبک و تعدد نشانهها خم میشود.
در نهایت، «گارس» اگرچه از منظر اجرا کاستیهای جدی دارد، اما از حیث جسارت در انتخاب مسیر و رویکرد فکری، قابل توجه است. این نمایش به مخاطب یادآوری میکند که تئاتر هنوز میتواند عرصهای برای اندیشیدن به سرنوشت انسان، پرستشهای نوین، و خطرات زیستن در جهان ذهنیات باشد.
پیشنهاد من به گروه اجرایی، بازنگری در ریتم، پالایش میزانسنها و پرهیز از تیپسازیهای شتابزده است. چنانچه این بازنگریها صورت گیرد، «گارس» میتواند به اثری بدل شود که نهفقط دغدغههای کارگردان، که اضطرابهای جمعی جامعه امروز را بازتاب دهد.
زیباییشناسی صحنه؛ سادگی پرمعنا
لباسها، در عین سادگی، درست انتخاب شده بودند و به هویتبخشی شخصیتها کمک میکردند. طراحی صحنه نیز با کمترین عناصر، فضایی نمادین و چندلایه خلق کرد. این سادگی، یادآور این حقیقت است که تئاتر میتواند با کمترین ابزار، بیشترین معنا را منتقل کند؛ به شرط آنکه ریتم و هماهنگی عناصر حفظ شود.
فرجام سخن؛ گارس بهمثابه پرسش
«گارس» را میتوان نه یک نمایش کامل، که یک پرسش ناتمام دانست. پرسشی دربارهی ایمانهای کور، پرستشهای تازه و خطاهای انسانی که همچنان تکرار میشوند. این اثر، هرچند در اجرا گاه از ریتم میافتد و در بیان بصری خود لکنتهایی دارد، اما در نطفه، یادآور جسارت تئاتر در مواجهه با تاریکیهای زمانه است.
«گارس» ما را با این حقیقت روبهرو میکند که انسان معاصر، همانقدر که از بتهای سنگی فاصله گرفته، به بتهای ذهنی خود نزدیکتر شده است. و شاید رسالت تئاتر همین باشد: بر هم زدن آسودگی ما در پرستشهای تازه، و گشودن راهی به سوی اندیشهای آزادتر.