دیشب نمایشی دیدم که برایم شبیه عبور از مرز میان رویا و کابوس بود؛ یا احتمالاً مثل کابوسی شیرین؛ (البته شاید شیرین برای من). جهان خواب همهی ما که تنهاییم را روی صحنه برایمان زنده کردند. کارگردانیاش خلاقانه بود و فضای بیمنطق اما عمیق اثر، تماشاگر را وادار میکرد بیشتر حس کند تا بفهمد.
در میان همهی نورها، موسیقیها، لباس ها و چهرهپردازیهای مناسب، بازی «دلقک» نقطهی قوت درخشانی بود؛ ترکیبی از تنهایی، تلخی و خوشمزگی که خیلی واقعی و نزدیک حس میشد … آنقدر نزدیک که من برای لحظاتی فراموش کردم خواب نمیبینم و این تنها یک اجرا روی صحنه است. (البته شاید چون خیلی شبیه به خوابهایم بود.)