«گودو مرده است، اما صحنه هنوز زنده است»
اثری شاعرانه و فلسفی با نام«پایانِ انتظار، گودو مُرده است» اثر دوست و رفیق اندیشمندم جناب رسول احمدی
بنده در جواب بی مهری ها، و حمایت نکردن های رفقای هنری و ....این متن رو آماده کردم، چون خودم به شخصه در چینش و کُنش این اثر از ابتدا تا به انتها بودم، و زحمتهای همه ی عوامل گروه رو دیدم بی منت، دمشان گرم🙏.... ولی بی مهری هایی از جانب همکارا و رفقای اهل هنر شد... که روح زخمی مارا جریحه دار کرد، کار مارو با کارهای رو حوضی مقایسه کردند، که این چیه ساختید مخاطب نداره، روحوضی میساختید چه پولی به جیب میزدید، مخاطبم زیاد داره. افسوس که درک فهمیدن و فکر کردن از جامعه ی بیسواد ما رخت بسته و رفته.... روشن فکران و تحصیل کرده های بیسواد مدرن که از آدم ها برای لذت های لحظه ای خودشان استفاده میکنند، این یه شگرد در دنیای به ظاهر مدرن.
چون در جهانی که حقیقت همچون سایهای شکسته در آینههای رسانه فروپاشیده، رسول احمدی دست به کاری زده که کمتر کسی
... دیدن ادامه ››
جرأتش را دارد:
او گودو را میکُشد، نه از سرِ یأس، که از دلِ آگاهی.
در صحنهای که نورِ سرخ، همچون خونِ حقیقت، بر پیکرِ بازیگر میتابد، انسانِ مصلوبِ امروزی را نشان می دهد که در برابر چشمان ما جان میدهد.
نور قرمز نه نشانهی مرگ، که اعترافیست به زنده بودن در رنج. گویی صحنه بدل میشود به صلیبی از گوشت و معنا، جایی که بدنِ انسان، بارِ تاریخ را بر دوش میکشد.
و ناگهان—نورِ آبی.
دریچهای که به آگاهی گشوده میشود، جایی میان جنون و بیداری، میان شک و ایمان.
نور آبی همان لحظهی بینش است، همان دمِ تردیدِ ابدی که نیچه میگفت: "روشناییِ بیش از حد، میتواند نابینا کند."
در این لحظه که خسرو به در لگد میزند و باز میشود..... این ذهن است که لگد میزند، و دریچه ی تفکر باز میشود و آگاهی زاده میشود، و تماشاگر درمییابد که تئاتر دیگر ابزار سرگرمی نیست؛ آیینهایست در برابرِ خودِ ما.
صحنه ساده است، اما هر عنصرش چون کدی فلسفی عمل میکند:
چرخ خیاطیِ خاموش — نماد توقفِ چرخهی تولید، و طعنهای تلخ به جهان سرمایه که انسان را به کالا بدل کرده است.
میز کارِ پر از پارچههای نیمهدوخته — پیکرِ ناتمامِ بشریت، که هرگز به لباسِ معنا درنمیآید.
تلفنِ خاموش در گوشهی صحنه — فریادِ بیپاسخِ ارتباط در عصرِ شبکهها.
و جالباسیِ خالی — استعارهای از هویتِ تهیشده، از انسانهایی که تنها پوستِ لباسهای گذشتهی خویشاند.
هر چیز در این صحنه، نشانه است، نه تزئین.
این کدها، در بافتی بومی و اندیشمندانه تنیده شدهاند؛ تئاتری ایرانی، از دلِ خاکِ خودِ ما.
در این جهان، دیگر خبری از گودو نیست — او مرده است، زیرا انسان دیگر منتظر نیست.
اما با مرگِ گودو، مسئولیتِ معنا بر دوشِ خودِ ما نهاده میشود.
احمدی در این اثر، تنها به ابزورد نمینگرد؛
او ابزورد را بومی میکند، دردی جهانی را به زبانِ محلی بازمیگوید.
طعنهاش به نهیلیسم، به سرمایهداری، به روشنفکریِ بیریشه، چون پتکی است بر برجهای پوسیدهی معنا.
وقتی محمود میگوید:
«این برای ما غریزیه، چون میخوایم که اینجوری باشیم...»
صحنه به آیینهای از جامعه بدل میشود — جامعهای که رنج را انتخاب کرده و در انتظارِ منجی میپوسد.
و آنگاه که جملهی ماندگار میآید:
«نمیخواد به خط دوخت شلوارت فکر کنی، برو خط فکرتو اصلاح کن»
زبان از فرمِ گفتار روزمره عبور میکند و به گزارهای فلسفی بدل میشود؛
چون شمشیری است از حقیقت در برابرِ حقیقت، همانگونه که احمدی میگوید:
«حقیقت در برابر حقیقت شمشیر میکشد.»
در دل این اثر، طنزی تلخ جاریست؛ طنزِ خندهای که از اعماق زخم میآید.
وقتی شخصیت میگوید:
«الان زنگ میزنم گودو برامون غذا بیاره!»
یا "ما نمیتونیم این درب رو باز کنیم، باید بشینیم تا گودو بیاد بازکنه."
ما میخندیم، اما در همان لحظه، به پوچیِ خود واقف میشویم.
این طنز، همان ابزارِ بیداریست؛ بیداری از خوابِ انتظار.
دیالوگ های تاثیر گذار و گل درشت:
۱.اصول و میگن، ضدشو مدیریت می کنن. ۲.یه نفر و نشون میدن تا از قِبَلِش پول در بیارن. ۳.چرا ما بدبختیم محمود؟ محمود در جواب میگه این برای ما غریزی ایه، چون میخوایم که اینجوری باشه، بعضی ها هم که مخالفن فقط شعار میدن. ۴.نمیخواد به خط دوخت شلوارت فکر کنی ، برو خط فکرتو اصلاح کن. ۵.رفیق اگر رفیق باشه الگوش که درسته هیچ، رفاقتشم اندازه داره. ۶.من درسته شیر گاو خوردم، ولی هیچوقت گاو نبودم... ۷.آدمی که مدام میپرسه فایدش چیه، هیچ وقت معنی بودن رو نمیفهمه.
۸.اگر تکون بخوری و تلاش کنی و به هدفت برسی میفهمی قدم برداشتن چه لذتی داره. ۹.جهان پوچی از آرمان های برون شخصیس، هر کس گودوی خویش است. ۱۰. یه زمانی وقت و پولمون رو می گرفتند، الان ذهنمون رو تسخیر کردن و به اسارت بردن.
...........
و در پایان، نمایش ما را به نقطهای میرساند که فلسفه به شعر بدل میشود:
مرگ گودو، مرگِ انتظار است.
اما این مرگ، پایان نیست؛ تولدیست از خاکِ معنا.
گویی در این صحنهی کوچک و پرنور، احمدی از ما میخواهد که دست از انتظار برداریم و خود، خالقِ معنا شویم.
زیرا تئاتر، نه در زرق و برقِ نورها، بلکه در صداقتِ بودن معنا مییابد.
و شاید، تنها در این «پایانِ انتظار»، بتوان گفت:
گودو مرده است، اما انسان، هنوز بر صحنه است.
ارادتمند شما
هنرپرورتمیز
مدیر روابط عمومی این اثر🙏🍀