در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | حامد هنرپرورتمیز
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 16:10:14
 

- عضو انجمن مفاخر معماری ایران، عضو باشگاه پژوهشگران و نخبگان جوان، عضو صندوق اعتباری هنر (نویسنده و پژوهشگر)، عضو سرای اهل قلم (نویسنده)، عضو ناشران ایران، عضو انجمن منتقدین ایران، عضو انجمن نویسندگان انگلیس، عضو خانه ی سینمای ایران، عضو بخش نخبگان VIA شرکت Bmw.

- وی نظریه پرداز و پژوهشگر در حیطه‌ی معماری و نشانه شناسی، منتقد، نمایشنامه نویس و فیلمنامه نویس دوره ی معاصر است ‌و دارای بیش از ۷۰ عنوان کتاب چاپ شده در ایران، انگلیس، در حیطه ی ادبیات داستانی، رمان، ادبیات نمایشی، معماری و نشانه شناسی می باشند و بیش از ۲۰ عنوان مقاله ی علمی پژوهشی دارند.
دارای بیش از ۷۰ عنوان گواهینامه ی بین المللی، تقدیر نامه و سرتیفیکیت از دانشگاه علوم گرجستان، دانشگاه DNW اتریش، آکادمی آکسفورد لندن، دانشگاه Lsbu لندن، یورو ساینس لندن سالهای ۲۰۱۷ و ۲۰۱۸، دانشگاه Pms استرالیا، آکادمی استرالیا، آکادمی BIM امارات متحده، دانشگاه تهران، دانشگاه علم و صنعت، دانشگاه تربیت مدرس و....
هنرپرور در حیطه ی شعر و نقاشی آبسترک نیز آثار فاخری از خود بجا گذاشته. وی در زمینه ی بازیگری نیز فعالیت هایی داشته، اعم از بازی در فیلم سینمایی بخاطر سوگند در سال ۱۳۸۲ به کارگردانی سید رحیم حسینی، بازی در فیلم کوتاه ایران در سال ۱۴۰۰ به کارگردان مهدی عظیمی؛ در حال حاضر نیز به عنوان مدرس دانشگاه آزاد و مدیر مسئولی انتشارات بین المللی اتوپیا (سرادقیه) مشغول به فعالیت می باشند.

 ۲۲ فروردین ۱۳۶۲
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید

«گودو مرده است، اما صحنه هنوز زنده است»

اثری شاعرانه و فلسفی با نام«پایانِ انتظار، گودو مُرده است» اثر دوست و رفیق اندیشمندم جناب رسول احمدی

بنده در جواب بی مهری ها، و حمایت نکردن های رفقای هنری و ....این متن رو آماده کردم، چون خودم به شخصه در چینش و کُنش این اثر از ابتدا تا به انتها بودم، و زحمتهای همه ی عوامل گروه رو دیدم بی منت، دمشان گرم🙏.... ولی بی مهری هایی از جانب همکارا و رفقای اهل هنر شد... که روح زخمی مارا جریحه دار کرد، کار مارو با کارهای رو حوضی مقایسه کردند، که این چیه ساختید مخاطب نداره، روحوضی میساختید چه پولی به جیب میزدید، مخاطبم زیاد داره. افسوس که درک فهمیدن و فکر کردن از جامعه ی بیسواد ما رخت بسته و رفته.... روشن فکران و تحصیل کرده های بیسواد مدرن که از آدم ها برای لذت های لحظه ای خودشان استفاده میکنند، این یه شگرد در دنیای به ظاهر مدرن.
چون در جهانی که حقیقت همچون سایه‌ای شکسته در آینه‌های رسانه فروپاشیده، رسول احمدی دست به کاری زده که کمتر کسی ... دیدن ادامه ›› جرأتش را دارد:
او گودو را می‌کُشد، نه از سرِ یأس، که از دلِ آگاهی.
در صحنه‌ای که نورِ سرخ، همچون خونِ حقیقت، بر پیکرِ بازیگر می‌تابد، انسانِ مصلوبِ امروزی را نشان می دهد که در برابر چشمان ما جان می‌دهد.
نور قرمز نه نشانه‌ی مرگ، که اعترافی‌ست به زنده بودن در رنج. گویی صحنه بدل می‌شود به صلیبی از گوشت و معنا، جایی که بدنِ انسان، بارِ تاریخ را بر دوش می‌کشد.
و ناگهان—نورِ آبی.
دریچه‌ای که به آگاهی گشوده می‌شود، جایی میان جنون و بیداری، میان شک و ایمان.
نور آبی همان لحظه‌ی بینش است، همان دمِ تردیدِ ابدی که نیچه می‌گفت: "روشناییِ بیش از حد، می‌تواند نابینا کند."
در این لحظه که خسرو به در لگد میزند و باز میشود..... این ذهن است که لگد می‌زند، و دریچه ی تفکر باز میشود و آگاهی زاده می‌شود، و تماشاگر درمی‌یابد که تئاتر دیگر ابزار سرگرمی نیست؛ آیینه‌ای‌ست در برابرِ خودِ ما.
صحنه ساده است، اما هر عنصرش چون کدی فلسفی عمل می‌کند:
چرخ خیاطیِ خاموش — نماد توقفِ چرخه‌ی تولید، و طعنه‌ای تلخ به جهان سرمایه که انسان را به کالا بدل کرده است.
میز کارِ پر از پارچه‌های نیمه‌دوخته — پیکرِ ناتمامِ بشریت، که هرگز به لباسِ معنا درنمی‌آید.
تلفنِ خاموش در گوشه‌ی صحنه — فریادِ بی‌پاسخِ ارتباط در عصرِ شبکه‌ها.
و جالباسیِ خالی — استعاره‌ای از هویتِ تهی‌شده، از انسان‌هایی که تنها پوستِ لباس‌های گذشته‌ی خویش‌اند.
هر چیز در این صحنه، نشانه است، نه تزئین.
این کدها، در بافتی بومی و اندیشمندانه تنیده شده‌اند؛ تئاتری ایرانی، از دلِ خاکِ خودِ ما.
در این جهان، دیگر خبری از گودو نیست — او مرده است، زیرا انسان دیگر منتظر نیست.
اما با مرگِ گودو، مسئولیتِ معنا بر دوشِ خودِ ما نهاده می‌شود.
احمدی در این اثر، تنها به ابزورد نمی‌نگرد؛
او ابزورد را بومی می‌کند، دردی جهانی را به زبانِ محلی بازمی‌گوید.
طعنه‌اش به نهیلیسم، به سرمایه‌داری، به روشنفکریِ بی‌ریشه، چون پتکی است بر برج‌های پوسیده‌ی معنا.
وقتی محمود می‌گوید:
«این برای ما غریزیه، چون می‌خوایم که اینجوری باشیم...»
صحنه به آیینه‌ای از جامعه بدل می‌شود — جامعه‌ای که رنج را انتخاب کرده و در انتظارِ منجی می‌پوسد.
و آن‌گاه که جمله‌ی ماندگار می‌آید:
«نمی‌خواد به خط دوخت شلوارت فکر کنی، برو خط فکرتو اصلاح کن»
زبان از فرمِ گفتار روزمره عبور می‌کند و به گزاره‌ای فلسفی بدل می‌شود؛
چون شمشیری است از حقیقت در برابرِ حقیقت، همان‌گونه که احمدی می‌گوید:
«حقیقت در برابر حقیقت شمشیر می‌کشد.»
در دل این اثر، طنزی تلخ جاری‌ست؛ طنزِ خنده‌ای که از اعماق زخم می‌آید.
وقتی شخصیت می‌گوید:
«الان زنگ می‌زنم گودو برامون غذا بیاره!»
یا "ما نمیتونیم این درب رو باز کنیم، باید بشینیم تا گودو بیاد بازکنه."
ما می‌خندیم، اما در همان لحظه، به پوچیِ خود واقف می‌شویم.
این طنز، همان ابزارِ بیداری‌ست؛ بیداری از خوابِ انتظار.
دیالوگ های تاثیر گذار و گل درشت:
۱.اصول و میگن، ضدشو مدیریت می کنن. ۲.یه نفر و نشون میدن تا از قِبَلِش پول در بیارن. ۳.چرا ما بدبختیم محمود؟ محمود در جواب میگه این برای ما غریزی ایه، چون میخوایم که اینجوری باشه، بعضی ها هم که مخالفن فقط شعار میدن. ۴.نمیخواد به خط دوخت شلوارت فکر کنی ، برو خط فکرتو اصلاح کن. ۵.رفیق اگر رفیق باشه الگوش که درسته هیچ، رفاقتشم اندازه داره. ۶.من درسته شیر گاو خوردم، ولی هیچوقت گاو نبودم... ۷.آدمی که مدام میپرسه فایدش چیه، هیچ وقت معنی بودن رو نمیفهمه.
۸.اگر تکون بخوری و تلاش کنی و به هدفت برسی میفهمی قدم برداشتن چه لذتی داره. ۹.جهان پوچی از آرمان های برون شخصیس، هر کس گودوی خویش است. ۱۰. یه زمانی وقت و پولمون رو می گرفتند، الان ذهنمون رو تسخیر کردن و به اسارت بردن.
...........
و در پایان، نمایش ما را به نقطه‌ای می‌رساند که فلسفه به شعر بدل می‌شود:
مرگ گودو، مرگِ انتظار است.
اما این مرگ، پایان نیست؛ تولدی‌ست از خاکِ معنا.
گویی در این صحنه‌ی کوچک و پرنور، احمدی از ما می‌خواهد که دست از انتظار برداریم و خود، خالقِ معنا شویم.
زیرا تئاتر، نه در زرق و برقِ نورها، بلکه در صداقتِ بودن معنا می‌یابد.
و شاید، تنها در این «پایانِ انتظار»، بتوان گفت:
گودو مرده است، اما انسان، هنوز بر صحنه است.

ارادتمند شما
هنرپرورتمیز
مدیر روابط عمومی این اثر🙏🍀
‌🎭 **دعوت به سفری در پایان انتظار**
در شب پایانی🌹💥

ای آنان که در صحنه زندگی، واژه را چون شمشیرِ معنا می‌تراشید و نفس را در آتشِ بازیگری صیقل می‌دهید...

در جهانی که گودو هرگز نیامد، ما روایتِ مرگِ او را بر صحنه آورده‌ایم؛ نه برای سوگواری، که برای بیداری، چون ما هنوز بر صحنه‌ایم — در میانه‌ی سکوت و فریاد، مرگ و تولدِ معنا.
«پایانِ انتظار، گودو مُرده است» — روایتی‌ست از مرزِ میان بودن و نبودن، از سکوتِ میان دو نفس، از آن لحظه‌ای که تماشاگر در آینه‌ی صحنه، خویش را بازمی‌بیند.

به نویسندگی و کارگردانی **رسول احمدی**
با اجرای گروهی که در هر نگاهشان نوری از اندیشه می‌تپد، دعوتتان می‌کنیم به تماشای این تجربه‌ی ... دیدن ادامه ›› زنده‌ی تئاتری.

قرارما امشب
📅 **شب پایانی جمعه ۹ آبان، ساعت ۱۹**
📍 **تماشاخانه سیمرغ**

بیایید و شاهدِ مرگِ گودو باشید…
شاید در پایانِ این انتظار و مرگِ گودو، زندگی دوباره‌ای با معنایی تازه زاده شود.

ارادتمند شما مدیر روابط عمومی گروه نمایشی آیرونی: هنرپرور تمیز
محمدعلی ارکانی این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
«نمایش جوادیه»؛ روایتی از گذشته، سایه‌ای از اکنون

نمایش تیاتر جوادیه به کارگردانی احمدرضا حجارزاده و نویسندگی کهبد تاراج، تجربه‌ای متفاوت و جسورانه در صحنه تئاتر معاصر ایران است؛ تجربه‌ای که بیش از آنکه بر کنش و بازی تکیه کند، بر روایت و بازخوانی حافظه‌ جمعی استوار شده است.

در این اثر، برخلاف انتظار ما از تئاتر ــ جایی که بازیگر «بازی» می‌کند و زندگی را بر صحنه می‌آفریند ــ چهار بازیگر در قامت «راوی» ظاهر می‌شوند. آنان نه نقشی می‌سازند و نه جهان داستانی را از خلال کنش و واکنش‌های نمایشی پیش می‌برند، بلکه روایت‌گرانی‌اند از دهه شصت، که گویی از جهان مردگان بازگشته‌اند تا با ما ــ آیندگان ــ گفت‌وگویی بی‌واسطه داشته باشند. این شیوه بیش از آنکه یادآور تئاتر باشد، نزدیک به فرم «رادیو» است؛ جایی که شخصیت ناچار است برای مخاطب توضیح بدهد کیست و چه می‌خواهد، زیرا تصویر غایب است.

اما همین انتخاب، هم نقطه‌ی قوت نمایش است و هم پاشنه‌ی آشیل آن. قوت از آن رو که اثر به مستند-روایت بدل می‌شود؛ یادآور قصه‌هایی که در حافظه‌ی ... دیدن ادامه ›› جمعی ما از آن دهه مانده است: کاست‌های خاک‌خورده، کتاب‌های زردشده، صدای فروغ، موسیقی داریوش و فرهاد. همه‌ی این‌ها همچون اشیای آیینی به صحنه می‌آیند تا بوی نوستالژی، همچون عطری مشدی، بر جان تماشاگر بنشیند. حتی جزئیاتی مثل چرخاندن ظرف خرما در میان تماشاگران یا پاشیدن عطر، تجربه‌ای حسی می‌آفریند که فراتر از دیدن و شنیدن است؛ تئاتری پنج‌بعدی، با درگیر کردن حواس مخاطب: بینایی، چشایی، لامسه، شنوایی و بویایی.

و اما ضعف کار، در همان نقطه‌ی آغازین شکل می‌گیرد: وقتی کنشی وجود ندارد، وقتی دیالوگ‌ها اغلب به نقل مستقیم و شعاری بدل می‌شوند، تئاتر در خطر از دست دادن جوهره‌ی خود قرار می‌گیرد. تماشاگر به‌جای «دیدن»، صرفاً «شنیدن» را تجربه می‌کند. اینجاست که اثر بیشتر به خوانش جمعی یک نمایشنامه یا اجرای یک پادکست زنده شبیه می‌شود تا درام زنده‌ی صحنه.

از حیث ادبی نیز متن تاراج بیش از اندازه به شعار و خاطره‌گویی نزدیک می‌شود. جملات بسیاری پیش‌تر در شبکه‌های اجتماعی و فیلم‌های مشهور شنیده‌ایم و حضورشان روی صحنه تازگی ندارد. تنها درخششی که از دل کلمات می‌جوشد، همان جمله‌ی ساده و تلخ است:
«تا اومدیم فیلم‌های رنگی ببینیم، زندگیمون سیاه و سفید شد...»
این خط، به‌تنهایی می‌توانست کلیدواژه و محوریت اثر شود؛ اما در میان انبوه شعارها و بازگویی‌ها گم شد.

نبود طراحی صحنه و نورپردازی هم مزید بر علت است. صحنه تقریباً تهی می‌ماند و روایت‌ها بدون پشتیبانی بصری در خلأ معلق‌اند. در تئاتری که بر بازی و تصویر تکیه ندارد، غیاب نور و طراحی صحنه، غیاب دوچندان حس می‌شود. موسیقی اما، برعکس، نقطه‌ی قوت بی‌چون‌وچرای اثر است. انتخاب‌های دقیق و نوستالژیک، روح دهه شصت را زنده می‌کند و گاه جای خالی درام را پر می‌سازد. شنیدن صدای فروغ فرخزاد پس از چهار دهه در سالن تئاتر، خود تجربه‌ای تکان‌دهنده و شاعرانه بود.

و در نهایت، نمایش با اذان آغاز می‌شود و با اذان پایان می‌یابد؛ حلقه‌ای نمادین از دایره‌ی تکرار، از گذشته‌ای که همچنان در اکنون ما نفس می‌کشد. اما این پایان‌بندی، همچون کل اثر، بیش از آنکه تعلیق یا کشش دراماتیک بیافریند، به یادآوری آیینی می‌ماند؛ بازگویی یک خاطره‌ی جمعی که تماشاگر را به فکر فرو می‌برد: آنچه زمانی «عقیده» و «باور واجب» بود، امروز به چیزی بدل شده که حتی در خلوت از گفتنش شرم داریم.

جمع‌بندی: تیاتر جوادیه تجربه‌ای است میان تئاتر و رادیو؛ اثری که بیش از آنکه بر بازیگری و درام متکی باشد، بر حافظه و نوستالژی بنا شده است. موسیقی‌های دقیق و لحظه‌های حسی، نقاط درخشان آن هستند؛ درحالی‌که ضعف در متن، نبود تعلیق و کم‌رمقی صحنه، مانع می‌شود تا اثر به یک دستاورد درخشان بدل نشود. با این حال، نمایش کوششی است برای بازگشت به گذشته و مواجهه‌ی آیندگان با سایه‌های آن؛ آیینه‌ای که به ما نشان می‌دهد چگونه «زندگی‌های رنگی» ما، در تاریخ معاصر به اجبار «سیاه و سفید» شدند.

ارادتمند شما🙏
منتقد: هنرپرورتمیز🖋
«مُنا»؛ برزخی میان مرگ و عشق

«مُنا» روی صحنه آمد، اما نه به‌عنوان قهرمانی روشن، که به‌عنوان پرسشی بی‌پاسخ.
نمایشی که می‌خواست از مرگ بگوید، از عشق بگوید، و از خاطره‌ای که در رنگ آبی فیروزه‌ای آسمان جا مانده است. اما در پایان، بیشتر از آنکه قصه‌ای روایت شود، واژه‌ها در جدلی بی‌انتها فرسوده شدند.
مُنا در سایه ماند؛ فرهاد سخن گفت، مونولوگ کرد، خاطره‌پردازی کرد، و صحنه را بلعید. تماشاگر، در این میانه، همچون رهگذری در کویری پر از سراب، از خود پرسید: «این همه گفت‌وگو برای چه؟ مرگ پدر چه شد؟ عشق کجاست؟ و مُنا کیست؟»
بازی‌ها نتوانستند روح اثر را نجات دهند؛ بدن‌ها ناهماهنگ، صداها ناپخته، و گاهی سکوت‌های بی‌علت، انسجام صحنه را شکستند. و پایان، نه همچون دریچه‌ای برای اندیشه، که چون پرده‌ای ناگهانی بر چشمان مخاطب فرود ... دیدن ادامه ›› آمد.......
نمایش «مُنا» در بطن خود می‌خواست به پرسشی فلسفی و وجودی بپردازد؛ پرسشی که میان مرگ و عشق، میان گذشته‌ای پر از سایه و آینده‌ای پر از تردید معلق مانده است. اما آن‌چه که بر صحنه جلوه کرد، بیشتر از آنکه دریچه‌ای به ژرفای معنا باشد، به برزخی میان کلمات ناپیوسته و موقعیت‌های نیمه‌کاره بدل شد.
سامنی که در آثار پیشین خود همچون «نئورئالیسم»، «شقامک»، «فلسفه‌باز» و «طبقه اضافی» نشان داده بود توانایی خلق متن‌های پرتعلیق و اندیشه‌برانگیز را دارد، در این اثر نتوانست همان انسجام و صلابت را تکرار کند. گویی «مُنا» نه در مقام شخصیت، که در مقام ایده‌ای ناتمام باقی ماند. شخصیت اصلی، در پس سایه‌ی مونولوگ‌های بی‌پایان فرهاد محو شد و در نهایت، نمایش بیش از آنکه درباره‌ی منا باشد، روایت‌گر فرهاد شد؛ فرهادی که حتی در گفتار و رفتار نیز مسیر روشنی نیافت.

نقاط قوت:
• نیت اثر برای طرح پرسش‌های فلسفی و نزدیک شدن به درامی عاشقانه، ستودنی است.
• تلاش کارگردان برای خلق فضایی متفاوت در دوران وفور آثار سطحی و هجو، قابل احترام است.
• پرداختن به رنگ، خاطره و پیوند آن با مفاهیم انسانی، ایده‌ای شاعرانه بود که می‌توانست به نقطه‌ی قوت نمایش بدل شود.

نقاط ضعف:
• فقدان پیرنگ منسجم: روایت میان مرگ پدر منا، مونولوگ‌های طولانی فرهاد و خاطره‌ی عشق کودکی او سرگردان شد و هیچ‌کدام به نتیجه‌ای نرسیدند.
• ضعف در شخصیت‌پردازی: منا، که باید محور اثر می‌بود، در هاله‌ای از ابهام و کم‌دیالوگی محو شد.
• بازی‌های ناهماهنگ و ضعف تکنیکی بازیگران، به‌ویژه در لحظه‌ی فراموشی دیالوگ، باعث شد مخاطب از فضای اثر خارج شود. در اینجا یک پارتنر خوب و حرفه ای باید دیالوگ طرف مقابلشم حفظ باشه تا وقتی یادش رفت سریع بزنه تو بازی و یادآوریش کنه..... بازی تئاتر تک محور نیست، گروهیه..... اینکه بگیم من کارمو درست انجام دادم مابقی بازیگرا به من ربطی نداره این غلطه... این رفتار حرفه ای نیست...
• و اینکه بازیگران ضعف در اجرا و بیان داشتند، مخصوصا بیان بازیگر منا ضعیف بود ایشون فاقد صدای صحنه بودند چون وقتی گام صداشون بالا میرفت جیغ و فریاد میزدند..... و از لحاظ بدنی و حرکات ضعیف بودند، مصنوعی بازی میکردند و باور پذیر نبودند...‌
• پایان‌بندی باز و بدون جمع‌بندی، مخاطب را نه با پرسشی فلسفی، بلکه با سرگشتگی و ابهام بی‌ثمر تنها گذاشت.
• نبود انسجام در دیالوگ‌ها: بسیاری از جملات بی‌تأثیر و تکراری بودند، تا حدی که حذف‌شان هیچ لطمه‌ای به ساختار نمی‌زد.

پیشنهادها:
۱. بازنویسی متن نمایشنامه با تمرکز بر یک خط روایی واحد و حذف پراکندگی‌های زائد.
۲. تقویت شخصیت‌پردازی «مُنا» تا عنوان اثر و محور داستان همخوانی پیدا کند.
۳. بازآموزی گروه بازیگران در زمینه‌ی هم‌افزایی صحنه‌ای؛ تمرین بیان و بدن، بازی در تئاتر، کار تیمی است نه فردی.
۴. بازنگری در پایان‌بندی: پایانی باز اگر قرار است انتخاب شود، باید حامل پرسش و تأمل باشد، نه صرفاً رهاشدگی.
۵. استفاده از نشانه‌ها و نمادها (مانند رنگ آبی فیروزه‌ای) در چارچوب داستانی منسجم، نه به‌عنوان تعلیقی سطحی و بی‌ربط.

«مُنا» همچون آینه‌ای بود که تصویر خود را در مه جا گذاشت؛ نمایشی که آغازش با مرگ بود، میانه‌اش با جدل، و پایانش با سکوتی که نه به وصال عشق رسید و نه به کشف حقیقت.
فقط تماشاگر، در میان واژه‌های نیمه‌کاره، به دنبال معنایی گم‌شده می‌گشت؛ معنایی که می‌توانست با اندکی انسجام و دقت، از سراب به حقیقت بدل شود.
«مُنا» اگرچه در این اجرا نتوانست به مقصد برسد، اما همچنان می‌تواند در بازنویسی و بازاجرا، به روایتی قدرتمند از عشق، مرگ و خاطره تبدیل شود. چرا که جوهره‌ی اثر ــ نیت کارگردان برای طرح پرسش‌های انسانی ــ همچنان درخشان است، هرچند در این مرحله، در گردوغبار ضعف‌های اجرایی محو شد. با این‌همه، «مُنا» را باید تلاشی شریف دانست در برابر جریان آثار سطحی. سامنی همچنان دغدغه معنا دارد، و این سرمایه‌ای است که می‌تواند در آینده به او کمک کند. اگر متن بازنویسی شود، اگر «مُنا» از حاشیه به متن بیاید، اگر صحنه بدل به هماهنگی شود و نه تک‌صدایی، شاید این برزخ به رستاخیز بدل گردد.
.... تا آن روز، «مُنا» همچنان پرسشی است بی‌جواب؛ پرسشی که در ذهن مخاطب باقی می‌ماند:
«آیا حقیقت را می‌توان از دل جدل و واژه‌های نیمه‌جان بیرون کشید، یا حقیقت همیشه جایی بیرون از صحنه، در سکوت، منتظر است؟»

در انتها منا در برزخ نگاه های بی پناه و بی جا و مکان مخاطبش مُرد... منا اثری که با شروعی باز ، به پایانی باز ختم شد... و مخاطب در سر درگمی و سرگیجگی بازیها در برهوت متن و سراب واژه ها بی ساروان رها شد......

دمتان گرم.....
من عادت دارم از کار خوب تعریف میکنم و نکات مثبتشو میگم، کار ضعیفم نکات منفیشو میگم.... از دست قلم من رنجیده نشید.... ما قرار به هم کمک کنیم.
شاید درک من از این کار پایین بوده🙏🍀


منتقد: ارادتمند شما هنرپرورتمیز🖋
تحلیل فیلم «رها» : (روایتی از بندگی و آزادی در دنیای پرالتهاب امروز)

فیلم «رها» همچون فریادی است در کوچه‌های تنگ و تاریک واقعیت، جایی که نور حقیقت در میان دیوارهای بلند مشکلات اقتصادی و اجتماعی محو شده است. حسام فرهمند، در نخستین تجربه کارگردانی خود، سفری تلخ اما شاعرانه به زخم‌های عمیق جامعه برداشته و تصویری عریان از روح انسانی در مسیری بی پایان را بر پرده ی سینما نقش زده است و تعلیق داستان....
پی‌رنگ و تعلیق؛ جریانی پرشتاب در مسیر بی‌پایانی از رنج
روایت فیلم، همچون رودخانه‌ای بی‌قرار، ما را از صحنه‌ای به صحنه دیگر می‌برد، گاهی آرام و لطیف، گاهی طوفانی و درهم‌شکننده. داستان زندگی توحید، مردی که در امواج بی‌رحم اقتصاد و اجتماع دست‌وپا می‌زند، ما را در دنیایی از ترس و امید رها می‌کند. تعلیق فیلم به‌خوبی در لحظات حساس پرورانده می‌شود؛ سکوت‌های کش‌دار، نگاه‌های پرمعنا، و دیالوگ‌هایی که بیشتر از آنکه پاسخ بدهند، سوال ایجاد می‌کنند. فیلم همچون معمایی حل‌نشده، تماشاگر را وادار به اندیشیدن ... دیدن ادامه ›› می‌کند.
این‌که سرنوشت توحید به کجا خواهد انجامید؟ چگونه از این چرخۀ بی‌پایان عبور خواهد کرد؟
آیا اصلاً راه گریزی برایش باقی مانده است؟
آیا با این شخصیت پردازی ای که شده، توانسته مخاطب را متقاعد و جادو کند یا خیر؟

شخصیت‌پردازی و بازی بازیگران؛ جادوی سکوت و کلمات همراه با ضعف ها
[ + ] شهاب حسینی، در نقش توحید، همچون شاعری است که شعرش را با چهره‌اش روایت می‌کند. هر چینِ پیشانی، هر لرزش لب، هر نگاه نافذ او حکایتی از درد و پشیمانی است. حسینی با ظرافتی هنرمندانه، مردی را به تصویر می‌کشد که میان وظیفه و سرنوشت، میان عشق و مسئولیت، و میان سقوط و رستگاری معلق مانده است، اما ضعف بزرگی در ارائه این نقش داشتند، اینکه ایشان در قامت همسر خوب ظاهر شدند، اما در قامت پدری که دو فرزند جوان دارد هرگز، اصلا و ابدا باور پذیر نبودند، شاید به خاطر نوع گریم بود یا نوع شخصیتی که خلق شده بود، نمی دانم. با وجودی که شهاب عزیز در واقعیت دو پسر جوان دارد، اما در این داستان باور نمی کردی پدر این دختر، پسر جوان هستند.

[ - ] غزل شاکری، در نقش همسر او، تجسمی است از صبوری و استقامت و موجودی که در بدترین شرایط رفتار زشتی از خود نشان میدهد و تیکه گو، متلک انداز با زبانی نیش دار می شود.... چهره‌اش، همچون دریایی آرام، اما پر از امواجی سرکش و بی پروا است. حضور او همچون فانوسی است در تاریکی، نوری که توحید را در لحظات سخت همراهی می‌کند، اما هرگز نمی‌تواند او را از تباهی نجات دهد.

[ × ] بازیگران فرعی نیز هر یک قرار است قطعه‌ای از این پازل پیچیده‌ باشند، حتی کاراکترهای فرعی با چند دیالوگ ساده، گاهی تاثیرگذاری خود را داشتند و نشانی از دقت فیلمنامه‌نویسان در خلق شخصیت‌های واقعی و ملموس هستند، اما خیلی سطحی و گاه کوتاه به آنها پرداخته شده بود. مثلا برادر دختری که در کُما بود، با وجود نقش مکملی که داشت، در کل داستان هیچ نامی نداشت. و خیلی سریع وارد داستان شد، یهو سر از یه خانه ی متروکه درآوردند و خیلی سریع در سکانس آخر فقط تصویری از او از پشت پخش شد.
یا مثلا پدر و مادر دختر مضروب خیلی خونسرد بودند، انگار نه انگار دخترشان به شکلی فجیع دچار حادثه شده و به کما رفته. انگار دخترشون رفته بیمارستان عمل زیبایی بینی بکنه و برگرده‌. مثلا وقتی که رها داخل کانال کولرشان فوت شده بود هم، هیچ ترس و هراس و نگرانی ای در چهره ی شان نبود، انگار یه گربه گیر کرده مرده.
یا سهیل در نقش پسر خانواده، یک هو به موجودی پلید تبدیل میشود و خیلی راحت حرف از کشتن یک انسان بی گناه میزند، و رفتار مسخره ی پدر و مادر برابر این کار پسر غیر قابل توجیه بود، این پسر باعث کشته شدن خواهرش و به کما رفتن یک دختر بی گناه بود. اما پدر مادر انگار نه انگار دخترشان را از دست داده اند. بیشتر به این فکر میکردند یه نان خور کم شده. حتی زمانیکه مامور ها ریختند خانه همه رو بردند، هیچ ترس و اضطرابی در سهیل دیده نمی شد، تازه دنبال این بود که ببینه پدرش از کی لب تاب خریده.... داستان باگ زیاد داشت.
یا سکانس دوست رها که آمده بود داخل خانه و توحید مجبورش کرد موهای رها رو پس بده، بدون پیش روایت و یا بدون خرده روایت گویی یهو داستان به سمتی دیگر رفت و پدر رها انتقام دخترش رو از او میگیره.


فیلمنامه؛ ضرباهنگی از درد و آرزو
محمدعلی حسینی، در مقام نویسنده، موفق شده است فیلمنامه‌ای پرکشش و عمیق را به تصویر بکشد. دیالوگ‌ها موجز، پرمعنا و سرشار از استعاره‌اند؛ هیچ کلمه‌ای اضافه نیست، هیچ جمله‌ای بی‌هدف بیان نمی‌شود. گفت‌وگوها نه‌تنها شخصیت‌ها را می‌سازند، بلکه فضایی فلسفی به داستان می‌بخشند.
اما نقطه‌قوت اصلی فیلمنامه، ساختار چندلایه آن است. در سطح اول، فیلم درباره یک مرد و خانواده‌اش است که درگیر بحران مالی هستند، اما در لایه‌های زیرین، سوالات عمیق‌تری مطرح می‌شود:

• آیا ما اسیر سرنوشتیم، یا می‌توانیم آن را تغییر دهیم؟
• آیا رهایی، یک توهم است یا حقیقتی دست‌نیافتنی؟

اما فیلمنامه ضعف های زیادی ام داشت، اینکه توحید بی کار بود، ولی مدام در حال خریدن یکسری آتاش آشغال یا وسایل خراب دست چندم بود.
• ولی سوال اینجاست، از کجا پول در می آورد این وسایل را خریداری می کرد؟
•از کجا پول در می آورد اجاره خانه و خرج خانه را می داد؟
• نه سهیل و نه مادر هیچکدام کار نمی کردند، اما از کجا درآمد داشتند؟

• یبار سکانسی نشان داده شد که توحید با دوستش رفته سرکار ولی بی دلیل سکانس تمام میشود. اصلا دلیل نشان دادن این سکانسِ ناقص چی بود؟ بود و نبود این سکانس چه تاثیری در روند فیلم داشت؟

تشبیهات و نمادگرایی؛ شعر در قاب تصویر
«رها» سرشار از نمادهای بصری و استعاره‌های شاعرانه است. نور و سایه در فیلم نقش اساسی ایفا می‌کنند؛ در صحنه‌های ناامیدی، سایه‌ها سنگین و غالب‌اند، و در لحظات امید، نور از میان پرده‌های ضخیم می‌تابد.
• آینه‌ها در فیلم حضور پُررنگی دارند؛ آن‌ها نشانگر درونیات شخصیت‌ها هستند، انعکاسی از حقیقتی که از آن فرار می‌کنند.
• آب به‌عنوان نماد تطهیر و رهایی، در لحظات کلیدی دیده می‌شود. مثلاً وقتی توحید فهمید پسرش قاتل اون دختره، به صورتش آب پاچید، گویا در تلاش برای پاک‌کردن گناهی نامرئی است.
• قطار و مسیرهای بی‌انتها، استعاره‌ای از زندگی و سرنوشت‌اند؛ مسیری که توحید در آن پیش می‌رود، خطی بی‌بازگشت دارد.
تمامی قاب ها و تصاویر، هنرمندانه قاب عکسی زیبا را خلق کرده بودند.

کارگردانی؛ روایت از دریچه‌ای نو
حسام فرهمند، با استفاده از قاب‌بندی‌های دقیق، زوایای دوربین غیرمتعارف و ضرباهنگ حساب‌شده، داستان را فراتر از کلمات روایت می‌کند. برخی نماها یادآور آثار اصغر فرهادی است، اما با هویت بصری مستقل و سبک‌پردازی خاص خود.
• لانگ‌شات‌ها، حس تنهایی شخصیت‌ها را عمیق‌تر می‌کنند.
• نمای نزدیک از چهره‌ها، عواطف درونی را بی‌واسطه منتقل می‌کند.
• حرکت آرام دوربین، ریتمی شاعرانه به روایت می‌دهد.
فرهمند نشان می‌دهد که تصویر می‌تواند بیشتر از دیالوگ سخن بگوید. او استادانه، لحظاتی از سکوت را در فیلم جای داده است که از هزاران کلمه گویاترند.

نقاط قوت و ضعف فیلم

✔ نقاط قوت:
• شخصیت‌پردازی قوی و بازی‌های درخشان
• فیلمنامه‌ای چندلایه با دیالوگ‌های عمیق
• فضاسازی دقیق و استفاده از نمادهای بصری
• تعلیق هوشمندانه که مخاطب را درگیر می‌کند.

✖ نقاط ضعف:
• ریتم کند در برخی صحنه‌ها ممکن است برای برخی مخاطبان خسته‌کننده باشد.
• برخی سکانس‌ها بیش از حد به استعاره و نمادپردازی متکی‌اند و ممکن است برای همه قابل درک نباشند.
• موسیقی متن می‌توانست تأثیرگذاری بیشتری داشته باشد.
• نداشتن خرده روایت جهت معرفی اشخاص فرعی.
• مشخص نکردن اوضاع فعلی و قبلی شخصیت های اصلی.
• نداشتن خرده روایت جهت کمک کردن به هضم بهتر داستان‌.
• برخی سکانس ها بود و نبودش هیچ تاثیری یا تغییری در روند روایت نداشت ولی در داستان جای داده شده بود، و جای یسری سکانس که کمک میکرد به فهم بیشتر داستان خالی بود.
• فیلمنامه ضعف و باگ زیاد داشت اینکه منبع اصلی درآمد خانواده مشخص نشده بود، چرا هر دو خانواده هم خانواده توحید و هم خانواده دختر مضروب انقدر بی تفاوت به مرگ دخترانشان بودن انگار به امر عادی اتفاق افتاده هیچ نگرانی و هراس و وحشتی در نگاه مادران نیست. انقدر که نگران پسر زنده ی شان بودند نگران مسبب اصلی اتفاق برای دخترانشان نبودند.

پیشنهادات برای بهبود
• ایجاد تنوع در ریتم فیلم: برخی سکانس‌های طولانی، با دیالوگ‌های کمتر و تحرک بیشتر.
• استفاده بهتر از موسیقی: موسیقی فیلم، در لحظاتی که باید تأثیرگذار باشد، گاهی کم‌رنگ است.
• پرداخت بیشتر به برخی کاراکترهای فرعی
• اصلاح فیلمنامه هرچند دیگر امکان پذیر نیست.

نتیجه‌گیری؛ آیا «رها» ما را رها می‌کند؟
فیلم «رها»، تجربه‌ای است که بعد از پایان، همچنان در ذهن باقی می‌ماند. مانند شعری که در تاریکی زمزمه شده است، مانند رؤیایی که تلخ اما واقعی است.
این فیلم، هم دلخراش است و هم شاعرانه، هم تلخ و هم زیبا. و شاید مهم‌ترین سوالی که مطرح می‌کند این باشد:
آیا واقعاً راهی برای رهایی از سرنوشت وجود دارد؟
یا همه ما، همانند توحید، تنها سایه‌ای از خودِ از‌دست‌رفته‌مان هستیم؟

و اینکه تمامی شخصیت های اصلی در مرگ رها مقصر بودند و نقشی داشتند .... اما مقصر اصلی ماجرا خود رها بود و نقش بسزایی در روند داستان و مرگش داشت، اگر در ابتدای کار به رییسش گفته بود لپ تاب نداره شاید هیچکس کشته نمیشد، و بی گناه ترین فرد داستان دختری که جرمش داشتن لپ تابی سالم و شبیه لپ تاب رها بود.....

ارادتمند شما
هنرپرورتمیز🖋
«پیرپسر»؛ ضیافت گناه در خانه‌ای بی‌عشق، روایتی از پدران تباه و پسران بی‌پناه

در جهانی که سینما گاه به سطحی‌نگری و تکرار خودبسنده گرفتار می‌شود، «پیرپسر» همچون سیلی است به صورت مخاطب خسته، زخمینی تازه بر بوم خاموش پرده نقره‌ای. فیلمی که نه تنها روایت می‌کند، بلکه چونان زلزله‌ای درونی، لایه‌های مدفون‌شده‌ی روان مخاطب را می‌لرزاند. اکتای براهنی در این اثر، تجربه‌ای سینمایی خلق کرده که هم زمان ما را به اعماق رئالیسم خشن پرتاب می‌کند و هم در قفس ذهن‌مان، ما را به بند می‌کشد.

✦ متن و فیلمنامه؛ شعر سیاه پدرسالاری

فیلمنامه «پیرپسر» نقطه‌قوت بی‌چون‌وچرای این اثر است. روایتی پُرکشش، تلخ، بی‌رحم و بی‌وقفه که بدون حتی یک دیالوگ اضافه، داستانی سراسر رنج، ... دیدن ادامه ›› شهوت، ترس، قدرت و ضعف را می‌تند. واژه‌ها در این فیلم خنثی نیستند، بلکه چاقوهایی‌اند که پوست شخصیت‌ها را می‌درند و عمق زخم‌های خانوادگی را آشکار می‌کنند.
ساختار روایی‌اش ساده نیست اما بی‌دلیل پیچیده هم نیست. داستان نه از فرم تهی می‌شود و نه از محتوا لبریز. فیلم یک تراژدی پدرسالارانه‌ست که در سه پرده‌ی واضح اما درهم‌تنیده، سیر تباهی یک خاندان را به تصویر می‌کشد؛ غلام باستانی، چونان خدای کوچک و پلیدی در رأس آن ایستاده و پسرانش – علی و رضا – قربانیان پدر و تاریخ‌اند.

✦ بازیگران؛ زخم‌هایی انسانی، نه کاراکترهایی نمایشی

حسن پورشیرازی در «پیرپسر» دیگر یک بازیگر نیست؛ او یک هیولاست، یک زخم کهنه‌ی تاریخ، یک پدرِ معلق میان قدرت و فسق. یک مرد هَوَل، هیز و مستبد، که به کثیف ترین حالت و زیباترین شکل ممکن بازیش کرده.
پور شیرازی نقش غلام باستانی را نه صرفاً بازی، که زندگی می‌کند. درخششی که از بازی او فوران می‌کند، تصویری تازه و تلخ از پدران تاریخ معاصر ایران است: دیکتاتورهایی ریش‌سفید با چشمانی گرسنه و دستانی آلوده.

لیلا حاتمی، آن زن گمشده در هزارتوی نگاه‌های مردانه، در نقش رعنا، زنِ میان پول و احساس، زنِ میان تباهی و تمنا، حضورش همچون شعری زخمی‌ست. او مثل همیشه، با حداقل حرکت بیشترین معنا را منتقل می‌کند، اما این بار شخصیتش حتی از خودش هم پیشی گرفته. زنِ گداتر از گدا، گم‌شده‌تر از همه، و بی‌پناه‌تر از همیشه.

محمد ولی‌زادگان شگفتی این فیلم است. او رضا باستانی را با آن سرکوب‌شدگی درونی، با آن چشمان همیشه فراری و صدای بغض‌آلود، بی‌نقص ایفا می‌کند. مردی که از کودکی تا بزرگ‌سالی توسری خورده، تحقیر شده و هویتش را به‌مرور باخته. بازی او در برابر قدرت‌نمایی پورشیرازی به قدری باورپذیر است که گویی خودِ قربانی، از دل فیلمنامه بیرون آمده.

حامد بهداد اما در نقشی تکراری از خود ظاهر می‌شود. نقش علی باستانی همان دیوانه‌ی آشناست، همان شراره‌ی عصیان و انفجار که از او انتظار داریم. گرچه بهداد همیشه بازیگری تأثیرگذار است، اما در این نقش چیز تازه‌ای برای ارائه ندارد.

✦ کارگردانی؛ کنترل خشم در آستانه‌ی فوران

اکتای براهنی، که خود فرزند ادبیات ایران است، با «پیرپسر» نشان می‌دهد که سینما را نه تنها می‌شناسد بلکه می‌فهمد و حس می‌کند. جسارت او در ساخت اثری با این حد از خشونت روانی و صراحت جنسی، در فضایی یک‌دست و مینیمال، ستودنی‌ست. او می‌داند کی دوربین را ثابت نگه دارد و کی آن را در جنون بکشاند. گویی او نه فیلم بلکه کابوسی روشن ساخته است.

✦ طراحی صحنه و میزانسن؛ قفس بی‌پنجره‌ی یک خانواده

بیش از دوسوم فیلم در یک لوکیشن رخ می‌دهد، اما براهنی با طراحی هوشمندانه‌ی صحنه و نورپردازی ظریف، آن‌ را به جهنمی زیبا بدل کرده است. ترکیب رنگ‌های خفه، وسایل مستعمل خانه، آینه‌های ترک‌خورده، پارچه‌های چرک و نورهای مورب، همه با یک هدف طراحی شده‌اند: بازتاب زوال و انحطاط.

✦ فیلم‌برداری؛ چشم‌هایی که گریه نمی‌کنند، بلکه نگاه می‌سوزانند

فیلم‌برداری در «پیرپسر» نه تزیینی، بلکه معنا‌آفرین است. قاب‌ها با دقتِ نقاشی چیده شده‌اند، دوربین گاه ثابت و شکننده، گاه لرزان و تهدیدگر است. نماهای بسته‌ی پیاپی از چهره‌ها، تماشاگر را به اسارت می‌کشد و او را مجبور می‌کند در عمق چشمان شخصیت‌ها گم شود. هیچ چیز اتفاقی نیست.

✦ موسیقی و صدا؛ آه‌هایی در پس‌زمینه‌ی فریادها

موسیقی فیلم، کم‌حجم و مرموز است. در بسیاری از لحظات فیلم، سکوتِ سنگین، جای موسیقی را گرفته؛ و چه موسیقی‌ای سنگین‌تر از نفس‌های بریده و نگاه‌های پُرنفرت؟ جایی که موسیقی وارد می‌شود، دردی را برجسته می‌کند یا زخمی را باز.

✦ نکات قوت:

• فیلمنامه‌ای منسجم، بی‌نقص و پرکشش
• بازی درخشان پورشیرازی، ولی‌زادگان و لیلا حاتمی
• طراحی صحنه‌ای هنرمندانه در لوکیشنی محدود
• میزانسن‌های پر از معنا
• کارگردانی جسورانه و پُرتوان
• فیلم‌برداری دقیق، پرحس و زیبایی‌شناسانه
• دیالوگ‌هایی عمیق و کاملاً در خدمت شخصیت‌پردازی

✦ نکات ضعف:

• عدم تازگی در بازی حامد بهداد
• سنگینی بیش‌ از حد در ریتم بعضی سکانس‌ها ممکن است برخی مخاطبان عام‌تر را خسته کند

✦ سخن پایانی:

«پیرپسر» فیلمی نیست که صرفاً دیده شود؛ باید آن را حس کرد، در آن فرو رفت، با آن گریست و از آن ترسید. این فیلم تجربه‌ای‌ست که مخاطب را تکان می‌دهد، در ذهنش ریشه می‌دواند و او را وادار می‌کند درباره‌ی پدر، مادر، خانواده، عشق، قدرت و شهوت دوباره بیندیشد.
در دنیای پر از هیاهوی فیلم‌های رنگارنگ و بی‌روح، «پیرپسر» خنجری است در قلب سکوت.
در انتها باید بگم که در جشنواره سیرک حکومتی فجر در حق این اثر زیبا اجحاف و نامردی شد، چرا یک حاکمیت باید از اکران یک فیلم ترس و واهمه داشته باشه؟ حق این اثر شرکت در فستیوال کن و اسکارِ.
به تمامی عوامل این اثر تبریک میگم و دستشان را به گرمی می فشارم، امیدوارم همیشه بدرخشید.

مانا باشید🍀
ارادتمند هنرپرورتمیز🖋
نقد فیلم «صدام» – پژواکی بی‌پاسخ در اتاق‌های خنده‌ساز فراموش‌شده
«صدام» نه صدای خنده است و نه فریاد تراژدی؛ بیشتر شبیه پچ‌پچی است در تاریکی، که گاه با نیش‌خندی می‌لرزد و گاه با بغضی فروخورده گم می‌شود. پدرام پورکریمی در این تجربه تازه‌اش، به‌جای نشستن بر دوش متن، به تکیه بر بازیگران و لحظه‌های خلق‌الساعه دل سپرده و همین است که اثرش گاه درخشان است و گاه بی‌رمق.
رضا عطاران، این ستاره‌ی خسته‌ی کمدی ایران، در «صدام» دیگر آن راوی شوخ‌طبع سال‌های دور نیست. این‌جا او بیشتر حضور دارد تا بازی. تکه‌پرانی‌هایش بوی بداهه‌گویی می‌دهد، نه از دل فیلمنامه که از تجربه‌ی سال‌ها روی صحنه است. بازی‌اش متوسط است؛ نه می‌درخشد، نه فرومی‌پاشد. گویی نقش را زیسته، نه بازی کرده. شاید همین کافی باشد برای مخاطبی که دل به نوستالژیِ طنازی‌هایش بسته است.
اما آن‌که واقعاً می‌درخشد، پریناز ایزدیار است؛ با نگاهی جسورانه به کمدی. این اولین بار است که او در چنین قالبی ظاهر می‌شود و اتفاقاً خوب از پس آن بر آمده. ایزدیار با ظرافتی مثال‌زدنی بین تیپ‌سازی و شخصیت‌پردازی بندبازی می‌کند. گاه با یک نگاه، یک سکوت، یک تیکه‌کلام، لحظه‌ای خلق می‌کند که فیلمنامه نداشته، اما اجرا زاییده است. کمدی‌اش نه در دیالوگ، که در رفتار و رفتارشناسی است؛ و این برای کسی که سابقه‌اش بیشتر درام بوده، یک گام بلند محسوب می‌شود.
جمشیدی فر هم مثل همیشه، مطمئن، درست، و بی‌حاشیه ظاهر می‌شود. او بلد است در پستوی بازی‌اش طنینی بسازد که بلند نمی‌خنداند، اما طنین دارد. نگاهش، میزانسن‌اش، و حتی کم‌حرفی‌اش، انگار امضایی‌ست بر کناره‌ی هر فیلمی که بازی می‌کند.
با این حال، اگر بخواهیم به فیلمنامه بپردازیم، صدای «صدام» به ... دیدن ادامه ›› پچ‌پچ‌های خاموش تبدیل می‌شود. متنی که نه معماری درستی دارد، نه موقعیت کمیک خلق می‌کند. شوخی‌های جنسی، تکراری، بی‌مزه و کلیشه‌ای، به جای آنکه خنده بیاورند، خستگی می‌آورند. نویسنده فراموش کرده که کمدی فقط خنده نیست، بلکه هوش است، ریسک است، و گاه حتی گریه.
فیلم بیشتر به تراژدی‌ای در لباس کمدی شبیه است؛ جایی که بازیگران می‌کوشند با در لحظه زیستن، کمبود متن را پر کنند. انگار «صدام» بیشتر اتکاست تا اثر سینمایی. این‌جا خنده‌ها از دل موقعیت نمی‌آیند، بلکه از جنس بازیگرمحوراند. و این یعنی فیلمنامه غایب است، هرچند صحنه‌ها پر سر و صدا باشند.
در نهایت، «صدام» پژواکی‌ست از سینمایی که می‌خواهد بخنداند اما دلش گرفته است. فیلمی که شخصیت‌هایش زنده‌اند اما قصه‌شان نیست. و شاید مهم‌ترین پرسش این باشد:
وقتی کمدی بی‌دلیل می‌خنداند، و تراژدی بی‌هویت می‌گرید، صدا از کجاست و گوش کجاست؟

مانا باشید
ارادتمند هنرپرورتمیز🖋
ممنون از یادداشت . اما متاسفانه فیلم خیلی مخرب و بد آموزی داره به وضوح تبلیغ مواد مخدر و نعشگی و پر از سکانس های تهوع آور ( لگد و مشت زدن های اون خانمه ، سکانس قطع انگشت ، سکانس های زشت دو نفره عطاران و خانم ایزدیار وووو ... ))) همچنان معتقدم ایده فیلم خوبه شبیه بودن یکنفر به دیکتاتور و ساخت موقعیت طنز و کمدی ؛؛؛ اما متاسفانه این ایده در حد صفر باقی میمونه و هیچ فیلنامه ایی قصه ایی رخ نمیده و بسیار بسیار بد یک لحظه تصور کنید تمام سکانس های عباس جمشیدی و رفیق ش رو از تو فیلم در بیاد چی میشه هیچ !!! .... شما مقایسه کنید موقعیت کمدی فیلم مارمولک رو با این فیلم اینجا میفهمیمم صد دام میتونست خوب باشه اما ابتذاله
۱۰ خرداد
حامد هنرپرورتمیز (honarparvar.tamiz)
mohsen miladi
ممنون از یادداشت . اما متاسفانه فیلم خیلی مخرب و بد آموزی داره به وضوح تبلیغ مواد مخدر و نعشگی و پر از سکانس های تهوع آور ( لگد و مشت زدن های اون خانمه ، سکانس قطع انگشت ، سکانس های زشت ...
درسته..... این اثر ضعف شدید در فیلمنامه نویسی داره.... در حد یک طرح خوب باقی موند ، خلق نشد....
۱۷ خرداد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
جان‌سخت؛ ققنوسی که از دل خاکستر برخاست اما بال‌هایش زخمی بود.....

سریال جان‌سخت به نویسندگی و کارگردانی مصطفی تقی‌زاده، اثری است که با تمام کاستی‌ها، یک سر و گردن از تولیدات تلویزیونی این سال‌ها جلوتر ایستاده است. اثری که از همان نخستین اپیزود، با مرگ جنجالی و شوکه‌کننده‌ی وحید، مخاطب را به یک چرخ‌و‌فلک پرهیجان از تعلیق، دلهره، ترس، امید و سقوط دعوت می‌کند. برخلاف بسیاری از آثار آبدوغ‌خیاری و بی‌محتوایی که امروزه با بسته‌بندی‌های پرزرق‌وبرق عرضه می‌شوند، جان‌سخت داستان داشت، روایت داشت، قصه‌گویی بلد بود. اثر، نه اسیر سانتی‌مانتالیسم تکراری شد، نه در دام شعارهای پوسیده گرفتار گشت. اما با این همه، هر ققنوسی هم که برخیزد، اگر مشاور نداشته باشد، با بال‌های ناقص نمی‌تواند به اوج پرواز کند.
در ستایش اثر، پیش از هرچیز باید کلاه از سر برداشت برای بازیگران، حتی آنان که تنها یک سکانس کوتاه بر پرده بودند. مجتبی پیرزاده در نقش اشکان، جان‌سخت حقیقی این روایت، چنان درخشید که بی‌اغراق می‌توان او را یکی از بازیگران نسل طلایی آینده‌ی سینمای ایران دانست. آن‌گونه در نقش فرورفت که در هر قطره‌اش، اندوه، زخم، رفاقت، مرگ، عشق، ناتوانی، زنده‌ماندن و سوختن فریاد می‌زد. اشکان، انسانی‌ست که زندگی برایش جهنم را به زمین کشید؛ دوستش را پای چوبه‌ی دار دید، محبوبش را از دست داد، خودش به لبه‌ی مرگ رفت و از آن سو بازگشت. او قربانی بود و شاهد. شکننده بود و مقاوم. و این ترکیب متناقض، اشکان را از یک شخصیت ساده به نمادی پیچیده از دردهای خاموش نسلی بی‌پناه بدل کرد. جا دارد از بازی خوب خانم الناز حبیبی تقدیرو تشکر کنم، که معشوقه ای بی مثال بودند، ... دیدن ادامه ›› قابل ستایش و ستودنی که عشق را به زیبایی هرچه تمام تر به ما یادآوری کردند.
اما این شاهکار تصویری، در ساختار دراماتیک خود، از نداشتن مشاور حقوقی و پلیسی رنج برد. مهم‌ترین باگ فیلمنامه، سکوت غیرمنطقی پلیس و نبود هرگونه پیگیری قانونی در نقاط حیاتی داستان بود. چگونه است که قتل وحید، با آن سطح خشونت و تأثیرگذاری، بدون هیچ حضور ملموس نیروی انتظامی رها می‌شود، مثلا چرا پلیس در مورد نحوه قتل وحید نه از دوستان فرزاد و نه از دوستان وحید هیج بازجویی نمیکند؟ فقط در یک سکانس بازجو از دوستان فرزاد سراغ فرزادو میگیرد.
چرا در ماجرای قشم، پس از مرگ دلخراش حمید و شایان و مجروحیت هولناک نگار، هیچ ردی از پلیس نمی‌بینیم؟ حتی یک بازجویی ساده؟ هیچ وکیلی، هیچ قاضی‌ای، هیچ پرونده‌ای؟ مخاطب، مدام در ذهنش این سوالات را مرور می‌کرد و بی‌پاسخ می‌ماند:
چرا پلیس از دوستان وحید بازجویی نکرد؟
چرا فرزاد وکیل نداشت؟
چرا وقتی اشکان از کما به هوش آمد، هیچ مقام قضایی یا پلیسی از او نخواست ماجرا را شرح دهد؟
چرا پدر نگار نپرسید چه بر سر دخترم آمد؟
مگر نه آنکه در جنوب شهر، فرزند تنها سرمایه‌ی زندگی است؟ چرا پدر اشکان، با آن همه درهم‌شکستگی، سکوت کرد؟
چرا وقتی اتفاقات قشم به انتها رسید شهرام که همیشه تو خونه خودش بود یک پرستار داشت و همسر و برادر زنش پیگیرش بودن حافظشو بدست بیاره یک دقیقه به حال خودش نمیذاشتند، چطور شد یهو تنها فرستادنش شمال؟ یک هو همسر و برادر زن ناگهان از قصه محو شدند؟
این پرسش‌ها نه برای زخم زدن، که برای حفظ باورپذیری یک جهان روایی مطرح می‌شود. زیرا زمانی‌که یک روایت اجتماعی به لایه‌ی جنایی و حقوقی ورود می‌کند، بی‌توجهی به سازوکارهای حقوقی، اعتماد مخاطب را خدشه‌دار می‌کند.
با این‌همه، سریال از نیمه‌ی راه، خصوصاً از قسمت سیزدهم به بعد، به ناگهان جان می‌گیرد. هر قسمت، یک انفجار تازه، یک راز، یک گره، یک خیانت. سازندگان نشان دادند که از بازی با انتظارات مخاطب و ایجاد شوک‌های احساسی و ذهنی، به‌خوبی آگاهند. هرچند گاهی در چیدمان و پرداخت برخی گره‌ها شتاب‌زده عمل کردند، اما در حفظ ریتم و تعلیق، قابل ستایش بودند. شروع، میانه و پایان داشتند. سیر قوس شخصیت‌ها معنادار بود. و در نهایت، داستان به فرجام رسید. این همان چیزی‌ست که این روزها کمتر در سریال‌های ایرانی می‌بینیم.
در کنار همه‌ی نقدها، باید حقیقتی را با صراحت نوشت: جان‌سخت، پس از پوست شیر، یکی از معدود سریال‌هایی‌ست که جان دارد. سریال است. سینماست. بازی است. و درد دارد. اگر در فصل بعدی (در صورت ساخته شدن)، سازندگان مشاوران قوی حقوقی، قضایی و پلیسی به کار بگیرند و این باگ اساسی را ترمیم کنند، می‌توان از جان‌سخت به عنوان یکی از سنگ‌بنای‌های جدید روایت مدرن اجتماعی/جنایی در ایران یاد کرد.
در تار و پود «جان‌سخت»، آن‌گاه که خون بر خاک می‌ریزد و مرگ در کمینِ هر نگاه کم‌فروغی ایستاده، شعله‌ای خاموش‌نشدنی به نام رفاقت، چون فانوسی در دل طوفان، روشنی می‌پاشد. رفاقتی که میان اشکان و فرزاد، شایان و حمید و نگار جریان دارد، از جنس پیمان‌های ناگسستنی کوچه‌های جنوب شهر است؛ عهدی نه بر کاغذ، که بر زخم‌های تن، بر اشک‌های بی‌صدا و بر سکوت‌های سنگین بسته شده. این رفاقت نه تظاهر است، نه شعار؛ حقیقتی است تلخ و شیرین، که در برابر مرگ می‌ایستد، در دل زندان معنا می‌یابد و از دل خاک، دوباره قد می‌کشد. جان‌سخت، پیش از آنکه قصه‌ی بقا باشد، سرود دوستی‌هایی‌ست که از مرزهای عقل و منطق فراتر می‌روند و در آزمون‌های خون و خیانت و عشق، هنوز بوی انسانیت می‌دهند.
در پایان، باید ایستاد و گفت: این اشکان است که جان‌سخت بود. نه فقط در برابر گلوله و مرگ، که در برابر فراموشی، بی‌عدالتی، و بی‌پناهی. و این خود، در دنیایی که همه چیز به سادگی می‌میرد، یک پیروزی است. یک زنده‌ماندنِ درخشان.

مانا باشید
منتقد: هنرپرورتمیز🖋
محمد فروزنده، پیمان لسان، مرتضی سوری و امیر مسعود این را خواندند
Mari MAM این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سریال آبان: فریادی در کویر ابتذال
سریال «آبان» با تمام سر و صدایی که به راه انداخت و پکیج رنگارنگی از سوپراستارهای VIP را به میدان آورد، در نهایت چیزی جز غبار رذالت بر چهره تلویزیون نماد، و به پایانی رسید که نه تنها مخاطب را راضی نکرد، بلکه طعم تلخی از پوچی، تحقیر شعور بیننده، و ابتذال محض را در ذهن‌ها باقی گذاشت. «آبان» نام زنی بود که قرار بود نماد جسارت و پیشرفت باشد، اما در روایت معیوب و فیلمنامه‌ای پر از باگ و تناقض، بدل شد به نماینده‌ی تمام آن چیزی که می‌توان «زوال شرافت» و «فروپاشی اخلاقی» نامید.
از همان قسمت‌های آغازین، مخاطب با زنی مواجه می‌شود که بی‌منطق، بی‌تدبیر و مغرور است. پروژه‌ای موهوم با عنوان هوش مصنوعی را علم می‌کند و میلیاردها بدهی بالا می‌آورد، اما هیچ‌گاه معلوم نمی‌شود این پروژه دقیقاً چه بود، به کجا رسید و چرا اساساً مطرح شد. تنها دستاورد این رؤیاپردازی کودکانه، فروپاشی خانواده، فدا شدن همسر و کودک و سقوط یک زن به ورطه‌ی تباهی است. به‌راستی که چرا؟ چرا هیچ‌گاه پاسخ روشنی به چرایی تصمیم‌های آبان داده نشد؟ چرا روایت تا این اندازه سرسری و بی‌مسئولیت نگارش شده است؟

آبان که در ابتدا زنی عاشق، مادر، همسر و کارآفرین معرفی می‌شود، ناگهان در میانه داستان چرخشی مضحک دارد و به دامان مردی پناه می‌برد که نه تنها ... دیدن ادامه ›› آتش‌بیار معرکه است، بلکه او را به زندان می‌اندازد، میان او و شوهرش جدایی می‌اندازد، و حتی با مهندسی یک قتل، زندگی را بر سرش آوار می‌کند. این مرد، «ثابت» نام دارد؛ مردی که در ذهن مخاطب چیزی نیست جز نماد اجبار، قدرت‌طلبی، و کثافت کاری. اما در عجیب‌ترین چرخش تاریخ سریال‌نویسی، آبان عاشق او می‌شود!

این دیگر عشق نیست، سقوط اخلاقی است. تصویری است آلوده و شرم‌آور از زنی که میان عشق و شهوت، میان وفاداری و منفعت، میان مادر بودن و «هرزگی مدرن»، دومی را برمی‌گزیند. وقتی همسر آبان، همان مردی که در تمام طول سریال استخوان زیر بار نامردی‌های آبان خرد می‌کند، از عشقش دست نمی‌کشد، از ناموسش دفاع می‌کند، از نزول خور پول قرض می‌گیرد، غلاده گردنش می اندازد، حاضر نمیشود با دوست دختر نزول خور همبستر شود، و به خاطر این کار دست و سرش شکسته میشود، قتل گردن می‌گیرد، پارکینگ آتش می‌زند، در شرکت دزدِ ناموسش آبدارچی می‌شود تا فقط نزدیک همسرش باشد، به خاطر کارهای آبان و ثابت دخترش دزدیه میشود، دستش میشکند و....مگر می‌توان او را «بی‌عرضه» نامید؟

اگر این مرد بی‌عرضه است، پس معنای «غیرت»، «تعهد» و «شرافت» چیست؟ در حالی که آبان، در بی‌شرمانه‌ترین شکل ممکن، شب‌ها را در خانه مردی دیگر می‌گذراند، به همسرش دروغ می‌گوید، کودک خود را از خود دور می‌کند چون "مزاحم" است، در مهمانی‌های شبانه با لباسی آراسته به «عاری از نجابت» شرکت می‌کند و آن را کاری «حرفه‌ای» می‌نامد. این است تصویر زنی مدرن؟ یا تحقیر زن و تقلیل زن بودن به لذت‌جویی و خیانت؟

تناقض‌ها در فیلمنامه آنقدر زیاد است که مخاطب مدام از خود می‌پرسد: آیا نویسنده خود از ابتدا تا پایان را مرور نکرده؟ یا به عمد با تحقیر مخاطب، خواسته داستانی «آبدوغ‌خیاری» را به عنوان درامی جدی بفروشد؟

چطور ممکن است زنی که از مردی متنفر است، با یک «دیالوگ کلیشه‌ای» مبنی بر اینکه "تو منو دیدی، ولی اون نه" همه‌چیز را فراموش کند؟ مردی که به زور، خیانت، تهدید، زندان و فریب او را تسخیر کرده، چگونه ناگهان معشوقه‌ای قابل بخشش می‌شود؟ اگر عشق قرار است در سایه تهدید و رعب شکل بگیرد، پس مفاهیمی چون اعتماد، همراهی، وفاداری و همدلی به چه درد می‌خورند؟

از طرف دیگر، شخصیت «ثابت» که در تمام طول سریال مظهر کثافت، فساد، دزدی ناموس و مافیای اقتصادی است، در دو قسمت پایانی به یکباره تبدیل می‌شود به مردی متحول، بخشنده، خیرخواه و فداکار. گویی نویسنده یادش رفته او چند قسمت پیش آبان را تهدید می‌کرد و با نقشه‌ی قتل، همسر آبان را از میدان به در کرد. در اوج وقاحت، آبان برای نجات ثابت از زندان، حاضر می‌شود از زن سابق مقتول بخواهد که علیه شوهر سابق مرده‌اش قسم دروغ بخورد! این فقط سقوط اخلاقی نیست، بلکه جنایتی است علیه شعور مخاطب.
کاملا معلومه آبان به خاطر مال و اموال ثابت عاشقش شد، وگرنه ثابت یه مرد بی عرضه بدبخت بود، مرد آلفا نبود، نمی تونست زنی رو عاشق خودش کنه، مگر به زور و اجبار و دزدی ناموس، ثابتی که حتی به معشوقه برادر خودشم رحم نکرد، حتی به برادرش رحم نکرد، آدما براش وسیله بودن. مردی بود که به قول دادفایر مردان ضعیف حقارتشون رو پشت ماشین های گرون قیمت و اموالشون پنهان میکنن. اینارو ازشون بگیری هیچی تیستند و توان هیچ کاری ندارند، اون وقت تو خونه ثابت اتاقی بود که یه کتابخانه تمام عیار بود! ثابت رو یه مرد روشن فکر، مدرن مطالعه گر و فهمیده نشون دادن. کسی که سرش تو کتاب و ادبیات باشه ناموس کسیو نمیدزده و زن کسیو به زور مال خودش نمیکنه..... کسی که اهل علم و ادب باشه..... نمیدونم شاید من اشتباه میکنم.
بگذریم.....
و داستان‌هایی که نیمه‌کاره رها شدند: پروژه‌ی آبان چه شد؟ همکارانش کجا رفتند؟ شریک بابک که بچه‌ی آبان را دزدید و باعث زندانی شدن ثابت شد، ناگهان دود شد و به هوا رفت؟ آبان که در ابتدا نخبه‌ی حوزه فناوری بود، چه شد که ناگهان معمار و دلال ساخت‌وساز شد؟

پایان سریال هم تقلیدی ضعیف از تراژدی‌های هندی بود. ثابت که ناگهان "به خود آمد"، دست از همه چیز کشید، توبه کرد، و در سکوتی شبه‌صوفیانه مُرد! مرگی که نه تأثیری داشت، نه پیام اخلاقی داشت، نه نتیجه‌گیری. آبان اما همچنان عاشق اوست، نه همسر وفادارش، نه پدر کودک‌شان.

سریال «آبان» چیزی نبود جز شکستن تمام ارزش‌هایی که یک سریال ایرانی می‌تواند نماینده آن باشد. زن را به موجودی سطحی، سوداگر، خائن و توجیه‌گر ابتذال بدل کرد، مرد را یا بی‌عرضه تصویر کرد یا هوس‌باز و خشن. خانواده را متلاشی و عشق را کالایی برای معامله نشان داد. این سریال نه جسور بود، نه پیشرو، نه مدرن. فقط فریادی بود از دل یک فیلمنامه‌ی سردرگم، برهوتی از معنا، و سخیف‌ترین شکل روایت درامی که ادعای متفاوت بودن داشت.

این سریال نماد فروپاشی استانداردها در نگارش فیلمنامه، سقوط اخلاق در روایت شخصیت زن، و توهینی آشکار به مخاطبی بود که تنها به امید حضور ستاره‌ها، تن به دیدن چند قسمت آن داد.

نه، «آبان» زن امروز نبود. «آبان» شبح ابتذالی بود که با لباسی شیک و نگاهی فریبنده، با تبر بر پیکر خانواده و شرافت و تعهد کوبید. این سریال را باید به خاطر سپرد، نه برای کیفیتش، بلکه برای اینکه بدانی سقوط تا کجا ممکن است ادامه پیدا کند وقتی داستان‌نویس و تهیه‌کننده، وجدان را از اثرشان حذف کنند.

در کل اگر این سریالو هرکی نبینه از همون تیتراژش میفهمه در مورد هرزگی یک زنِ، همون ماتیک سرخ نماد خیلی چیزهاست... این سریال منو بیشتر یاد سریال شهرزاد انداخت، اونجاهم شهرزاد مدام دست به دست میشد، هرفصل از آغوش یکی به آغوش دیگری کوچ میکرد، فصل اول ابتدای فصل با فرهاد بود بعد کوچ کرد تو آغوش قباد، فصل دوم از آغوش قباد کوچ کرد به آغوش فرهاد، در فصل سوم مجددا کوچ کرد به آغوش قباد....

در انتها باید گفت:
«آبان نه یک زن پیشرو بود، نه نماد آزادی زنانه، بلکه نماد سقوط یک انسان در باتلاق توهم، خیانت، خودشیفتگی و شهوت قدرت بود. این سریال نه‌تنها نتوانست مخاطب را با خود همراه کند، بلکه او را تحقیر کرد، و در نهایت آنچه از خود به‌جا گذاشت، نه یک اثر هنری ماندگار، بلکه نمایشی از پوچی، ابتذال و توهین به شعور مخاطب بود.»

منتقد: هنرپرورتمیز🖋
👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻
۲۶ اردیبهشت
آفزین دستتون طلا. میخواستم بیام همین چیزها رو بنویسم که دیدم شما زحمتش رو کشیدید. جدای از فیلمنامه و سطح نازل فیلمسازی، حتی مشاور درست و حسابی تو بحث هوش مصنوعی هم نداشتن اینقدر که فیلم چرت و پرت هست در این زمینه. یه جا طرف میگه بیایم با الگوریتم artificial neural network جواب بگیریم ... آدم دلش میخواد گریه کنه بس که مسخره است خب دیوانه شبکه عصبی مصنوعی اصلا پایه بحث هوش مصنوعیه... چی میگی؟؟؟؟ فیلمنامه نویس حتی به خودش زحمت نداده در این زمینه حرفه‌ای کار کنه ... و من موافقم با شما... شخصیت اول فیلم که یه خانومه عوض اینکه پیام‌آور قدرت و شرافت باشه فقط نقش یک برده رو متاسفانه بازی می‌کنه عین یک دستمال .... اصلا شرافت و اخلاق جایی ندارد در این مجموعه ... تبحر و مهارت و سواد که بماند. من به عنوان یک خانم از این فیلم آزار دیدم و ناراحت شدم و روانم رو به هم ریخت ... متاسفم براشون که این چیزها رو به خورد جوونا میدن.
حامد هنرپرورتمیز (honarparvar.tamiz)
یلدا فروتن
آفزین دستتون طلا. میخواستم بیام همین چیزها رو بنویسم که دیدم شما زحمتش رو کشیدید. جدای از فیلمنامه و سطح نازل فیلمسازی، حتی مشاور درست و حسابی تو بحث هوش مصنوعی هم نداشتن اینقدر که فیلم چرت و ...
درود بر شما
ممنون از محبتتون سپاس
دقیقا درست فرمودید، موافقم باشما..... واقعا تاسف باره
۰۶ مرداد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
.... شاهکاری‌ست این اثر؛ نه برای یک‌بار دیدن، بل برای هزار بار تأمل. دیدمش باز، و دل از دیدارش ربوده شد. روح خسته‌ام در سایه‌سار هنرش آرام گرفت و ذهنم، این اسب سرکش، بر زمین سکوت نشست.
🚩 در این موسم بی‌مروتی، در این اقلیمِ بی‌جان نا مکان، که هوا بوی تزویر دارد و خاک از صداقت تهی‌ست، شما عزیزان چونان فانوسِ دریایی در شب‌های بی‌جهت درخشیدید؛ نوشتید، خواندید، و آن‌چه را دیگران فراموش کرده‌اند، بر عرشه ی این صحنه زیستید، با وقار و جلال.
🏁 و چه حقیقتی تلخ‌تر از آن‌که گفتار از «خَر» نانی نمی‌آورد! باید با شکوه، آدمی را خَر کرد، آن‌چنان هنرمندانه که نان نه، که نَفَس از آن برآید. انسان بودن، این افسانه‌ی فراموش‌شده، حسرتی‌ست عظیم؛ حسرتی که بر دل حیوانات مانده و بر جبین انسان‌نمایان، که لکه‌ای‌ست پاک‌نشدنی بر پیشانی بشر متعفن.

---
ارادتمند شما
هنرپرور تمیز🖋🌹
نوشتن بر مرز باریک نیاز؛ 《رقصی میان حقیقت و خیال، در آستانه‌ی تولدِ درد》
گاهی تئاتر، فقط نمایشی بر صحنه نیست. گاه بدل می‌شود به ضیافتی از اندیشه و احساس، به آیینه‌ای که بی‌پروا، چهره‌ی انسان را با همه‌ی زشتی‌ها و زیبایی‌هایش به رخ می‌کشد. «نوشتن بر مرز باریک نیاز»، از آن دسته آثار است که مرز تئاتر را می‌شکند و بدل می‌شود به تجربه‌ای وجودی.
مهدی رکنی، کارگردانی که در این نمایش نه‌تنها هدایتگر گروه، که بازیگرِ زخم‌خورده‌ی صحنه نیز هست، با نبوغی کم‌نظیر اثری آفریده که نه‌تنها حرفه‌ای، بلکه شاعرانه و تپنده است. او به‌جای آنکه صحنه را با شعار و کلیشه بیالاید، آن را با مونولوگی جسورانه از زبان یک «خوک کوچولوی دماغ‌گنده» جان می‌دهد؛ موجودی که در آرزوی انسان شدن است، اما در آیینه‌ی جامعه، آنچه می‌بیند، چیزی جز حیوانیتی متظاهرانه در کالبد انسان‌ها نیست.
متن نمایش، همچون شعری بر بوم تاریکی‌ست. روایتی از دو جهان: دنیای درون و بیرون، دنیای یک حیوان و جهانی که انسان‌ها آن را اداره می‌کنند اما در پس نقاب انسانیت، بوی تعفن خوک‌دونی در رفتارشان مشهود است. نویسنده با بهره‌گیری از طنز تلخ و استعاره‌های جسورانه، حکایتی را بازمی‌گوید که در عمق آن، جامعه‌ی مدرن و اخلاق‌های پاره‌پاره‌اش را نقد می‌کند. «ما انسانیم؟ یا فقط ادای انسان بودن را در می‌آوریم؟» این پرسش، چون خنجری در دل تماشاگر فرو می‌رود.
طراحی صحنه، ذهن را تسخیر می‌کند. صحنه‌ای که مدام از شکل عادی می‌گریزد و با ویدئوپروجکشن، نور، و حتی ساختار یک سرویس بهداشتی در میانه‌ی صحنه، تماشاگر را به فضای تلخ و چندش‌آور دنیای نمایش پرتاب می‌کند. ایده‌ای که شاید در ظاهر زننده باشد، اما در حقیقت، سیلی است به صورت مخاطبی که چشمانش را ... دیدن ادامه ›› به واقعیت بسته است.
موسیقی و آواز در این اثر، نه مکمل که عضوی از بدن نمایش‌اند. بی‌فالش، دقیق، گاه آغشته به سوز و گاه شعله‌ور از خشم. بازیگران، نه بازیگر، که زندگی‌کننده‌اند. پنج نفر، پنج تجسم از دردی مشترک، که بر صحنه جان می‌گیرند، می‌میرند، و دوباره در آینه‌ی تماشاگر، زنده می‌شوند.
نقطه‌ی عطف دیگر نمایش، نظم اجرایی و مدیریت عالی آن بود. تماشاگر، از همان ابتدای ورود، با ساختاری مواجه است که به او احترام می‌گذارد: شروع دقیق، ورود ممنوع بعد از آغاز، ممنوعیت ورود کودکان، و فضای سالنی آراسته، که همگی حکایت از فهمِ درست و عمیق مدیران آن دارد. سپاس از جناب سام درخشانی، که در این زمانه‌ی بی‌معیاری، بذر هنر فاخر می‌کارد.

نقاط قوت:
• متن هوشمندانه و عمیق با چندلایه‌گی محتوایی

• کارگردانی پخته و بی‌نقص مهدی رکنی، هم در صحنه‌پردازی و هم در اجرا

• بازی‌های روان و یکدست گروه بازیگران

• طراحی صحنه نوآورانه، همراه با جسارت در تصویرسازی

• موسیقی و آوازهایی که از دل متن برخاسته‌اند

• مدیریت اجرایی حرفه‌ای و احترام به مخاطب

نقاط ضعف:
• شاید تنها نقطه‌ی ضعف، همانی باشد که در ذهن من است: «بدی این کار این بود که خیلی خیلی حرفه ای و خوب بود».
وقتی اثری تا این حد کامل است، توقع تماشاگر و من منتقدهنری برای آثار بعدی بسیار بالا می‌رود و خطر افت کیفیت، همیشه در کمین است. اما شاید این هم، نه ضعف، که یک هشدار باشد به هنرمند، که مسیر را همین‌گونه جسور و بی‌پرده ادامه دهد.

در نهایت، این اثر نه تنها یک تئاتر، بلکه بیانیه‌ای‌ست فلسفی درباره‌ی انسان معاصر. درباره‌ی پوچی، نیاز، هویت، و سوالی بی‌پاسخ:
«آیا انسان بودن، یک انتخاب است؟ یا سرنوشتی گریزناپذیر، که آن‌ را تنها وانمود می‌کنیم؟»
اگر بخواهم خلاصه بگویم، باید گفت:
«نوشتن بر مرز باریک نیاز»، یک زخم بود، یک آینه، یک شعر بی‌رحم…

با ادای احترام به تمامی عوامل این اثر، خداقوت میگم و فقط در وصف شما عزیزان همین چند بیت را میگم:

با دل و جان نوشتیـد، با نور و صدا جان دادید،
و ما، در میان این ضیافت اندیشه، زیستیم.
سپاس از شما، ای خالقان لحظه‌های ناب…
که مرز نیاز را با هنر، به شعر بدل کردید.

ارادتمند شما،
برادر کوچکتان
هنرپرورتمیز🖋🍀


ممنونم از شما بزرگوار
زیبا بود قلمتون🌺
۰۵ اردیبهشت
خریدار
حامد هنرپرورتمیز (honarparvar.tamiz)
مهدی رکنی
ممنونم از شما بزرگوار زیبا بود قلمتون🌺
درود بر شما سپاس از لطفت.
زیبا نوشتم، چون شما به چشم، ذهن، فهم و شعور من مخاطب احترام گذاشتید با این اثر شاهکارتون.
وقتی نشخوار ذهنی ای به این زیبایی خلق میکنید، در وصفش نباید زیبا نوشت.
قلم من آیینه است، اگر زیبا دیدید حتما زیبایید.🍀🙏🌹
۰۵ اردیبهشت
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نقد و تحلیل نمایش "لاله‌زاری‌ها" به کارگردانی محمدرضا آزادفر

"لاله‌زاری‌ها" نمایشی است که تلاش می‌کند با تلفیق طنز، نقد اجتماعی و سیاسی، نگاهی تازه به بخشی از تاریخ هنر ایران بیندازد. اثری که در ظاهر ساده و مردمی است، اما در پس آن، دغدغه‌هایی از جنس اصالت و هویت فرهنگی نهفته است.

متن نمایش: ترکیبی از اصالت و تکرار
نویسندگی محمدرضا آزادفر اگرچه توانسته متنی پخته و قابل‌قبول ارائه دهد، اما نمی‌توان آن را بی‌نقص دانست. استفاده از قالب سیاه‌بازی در انتقال مفاهیم اجتماعی و فرهنگی، تصمیمی هوشمندانه است؛ چراکه سیاه‌بازی با طنز تلخش، همیشه بستری مناسب برای نقد بوده است. با این حال، بخش‌هایی از متن به‌ویژه دیالوگ‌های سیا‌بازی، به‌نظر می‌رسد کپی‌شده از آثار پیشین مانند اجراهای استاد انصافی(عبدلی و اوستا) است. این تکرار، حس اصالت اثر را تحت تأثیر قرار می‌دهد. انتظار می‌رفت آزادفر با افزودن چاشنی نوآوری، دیالوگ‌ها را به‌روز کند تا مخاطب با طراوتی تازه روبه‌رو شود.

بازی‌ها: نمایش زنده‌ای از هنر بدن ... دیدن ادامه ›› و لهجه
بی‌گمان یکی از نقاط قوت این نمایش، بازی‌های جذاب و پرانرژی گروه بازیگری است. محمدرضا آزادفر با مهارت کم‌نظیری، شخصیت ترک‌زبان نمایش را به تصویر کشید و با هنرنمایی خود، یادآور نماینده مردم ارومیه در مجلس، آقای قاضی‌پور شد. این انتخاب لهجه و اجرا، به‌جا و دلنشین بود و نشان از شناخت درست بازیگر از نقشش داشت.
دیگر بازیگران نیز با تسلط بر بیان، لهجه، حرکات بدن و اینکه تمامی هنرمندان از صدای صحنه خوبی برخوردار بودند، توانستند حضوری پررنگ و قابل‌تحسین داشته باشند. اما با این حال، تُن صدای بالای برخی از بازیگران، به‌ویژه در سالن سه و کوچک شهرزاد، گاه به‌جای انتقال حس، به شکلی ناهنجار جلوه می‌کرد. بهتر بود با تنظیم تُن صدا، فضای صمیمانه‌تری خلق می‌شد.

موسیقی: از کارون تا لاله‌زار
موسیقی متن که با صدای مرحوم آغاسی همراه بود، هرچند زیبا و خاطره‌انگیز، اما در تناسب با فضای لاله‌زار نبود. لاله‌زار، خیابانی از جنس تهران قدیم، با موسیقی ویژه خود شناخته می‌شود. استفاده از ترانه‌ها و دکلمه‌های مرحوم احمدی یا شعرهای قدیمی تهران می‌توانست پیوندی عمیق‌تر با موضوع نمایش برقرار کند. آنچه شنیدیم، بیشتر حس جنوب و کارون را تداعی می‌کرد تا حال‌وهوای لاله‌زار.

طراحی صحنه: جعبه‌های بی‌روح در میان هیاهو
صحنه نمایش که تنها شامل دو جعبه مهمات بود، نتوانست حس جبهه و فضای جنگی را به‌درستی منتقل کند. طراحی صحنه، بخشی است که می‌تواند به غنای بصری اثر کمک کند. کاش کارگردان با در نظر گرفتن جزئیات بیشتر، عمق صحنه را افزایش می‌داد و مخاطب را بهتر در فضای نمایش غرق می‌کرد. متاسفانه هیچ طراحی صحنه ای این کار نداشت.

زمان‌بندی و مدیریت اجرا: احترامی که باید نثار مخاطب شود
یکی از نکات منفی، تاخیر ۲۰ دقیقه‌ای اجرا بود که نه تنها به هیجان تماشاگر لطمه زد، بلکه بدون عذرخواهی یا توضیحی از سوی عوامل، حس بی‌احترامی را در مخاطب ایجاد کرد. همچنین، حضور کودکان در سالنی که در آن شوخی‌های بزرگسالانه بیان می‌شود، نکته‌ای است که نیاز به مدیریت بهتر دارد.

کلام پایانی: زنده‌باد هنر مردمی
"لاله‌زاری‌ها" نمایشی است که با همه کاستی‌هایش، تلاش می‌کند خنده بر لبان تماشاگر بنشاند و لحظاتی شاد برای او بیافریند. در روزگاری که خنده نایاب شده، همین تلاش نیز ستودنی است.
اما در پس پرده طنز، هنوز جای نوآوری و اصالت بیشتر احساس می‌شود. اگرچه نمایش توانست جمعی را به وجد بیاورد، ولی این اثر می‌تواند با بازنگری در دیالوگ‌ها، طراحی صحنه و استفاده از موسیقی بومی تهران، به یکی از آثار ماندگار تئاتر بدل شود.
به تمامی عوامل خداقوت می‌گویم و امیدوارم با پرداختن به این جزئیات، شاهد اجرای کامل‌تر و پخته‌تری باشیم.

ارادتمند شما
منتقد: هنرپرورتمیز🖋🍀
درود ... ممنون از لطف و مهر شما ... ما گمان کردیم راهنمای سالن‌عذرخواهی کردن بابت تاخیر ... اما من همینجا از شما و همه عزیزان تماشاگر عذرخواهی می کنم ... ممنونم که با این دقت‌نظر به تماشای ما نشستید ... بی نهایت ممنون که‌وقت گذاشتید و نظرتون رو‌ مکتوب فرمودید ... سپاس از حضور‌و انرژی خوب شما ... خوش آمدید 🌺🙏
۱۳ فروردین
خریدار
حامد هنرپرورتمیز (honarparvar.tamiz)
محمدرضا آزادفرد
زنده باشید ... ممنون که به‌تئاتر نگاه ویژه دارید ... تندرست و برقرار باشید 🌺🙏
سپاس
تئاتر و هنر بخشی از روح بنده است. با هنر زنده ام.🌹🙏
۱۳ فروردین
حامد هنرپرورتمیز
سپاس تئاتر و هنر بخشی از روح بنده است. با هنر زنده ام.🌹🙏
همیشه تندرست و برقرار 🌺🙏
۱۴ فروردین
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نقد فیلم "موسی کلیم الله" اثر ابراهیم حاتمی‌کیا

درخشش کمرنگ در سایه‌ی بلند تاریخ
گاهی سینما، همانند آینه‌ای است که از ورای قاب‌های خود، تصویری از حقیقت یا خیال را بر دیوار ذهن می‌نگارد. فیلم "موسی کلیم الله" به کارگردانی ابراهیم حاتمی‌کیا، از همان ابتدا ادعای به تصویر کشیدن یکی از بزرگ‌ترین داستان‌های تاریخ بشر را دارد. اما آیا این آینه توانسته است تصویری شفاف و خیره‌کننده از داستان حضرت موسی ارائه دهد؟

فیلمنامه: واژگان بی‌جان در روایت تاریخی
از همان آغاز، فیلم با فیلمنامه‌ای ضعیف، سرد و کم‌جان به تماشاگر خوشامد می‌گوید. متنی که به‌جای جان‌بخشیدن به اسطوره‌ها، تنها سایه‌ای کمرنگ ... دیدن ادامه ›› از داستان حضرت موسی را روایت می‌کند. این اثر با وجود پتانسیل عظیمی که داستان موسی (ع) دارد، موفق نمی‌شود بین تاریخ، اسطوره و هنر سینمایی پلی بزند. دیالوگ‌ها نه تنها به‌یادماندنی نیستند، بلکه در برخی موارد به‌قدری ضعیف‌اند که بیننده را از فضای فیلم جدا می‌کنند. یک دیالوگ ماندگار این اثر نداشت. اصلا این کار فیلمنامه ای نداشت، کل این فیلم بیشتر از ۴۰ صفحه دیالوگ نداشت. این اثر هیچ داستانی در خور یک فیلم تاریخی از یک پیامبر اولوالعزم را نداشت.

کارگردانی: تلاش بی‌ثمر در احیای قصه‌ای جاودان
حاتمی‌کیا که پیش از این در ژانرهای جنگی و اجتماعی درخشیده بود، در روایت داستانی تاریخی به‌وضوح سردرگم است. به‌نظر می‌رسد که کارگردان درک کاملی از عظمت شخصیت حضرت موسی ندارد و به همین دلیل، فیلمی که باید به‌مانند "محمد رسول‌الله" یا "ملک سلیمان" اثری باشکوه باشد، به یک انیمیشن بی‌روح و نریشن تبلیغاتی شباهت پیدا کرده است.
به عنوان مثال فیلم ملک سلیمان بسیار زیبا و قوی ساخته شد. از همه مهم تر داستان داشت. روایت بخشی از زندگی حضرت سلیمان بود، که در این فیلم هم از جلوه های ویژه و 3RD مکس استفاده شده بود. فیلم محمد رسول الله هم داستان داشت از قبل تولد تا پیری حضرت محمد را روایت کرد. و جلوه های ویژه ی قوی ای داشت.
اما فیلم موسی کلیم الله، یک کارتون سه بعدی بسیار ضعیف بود. ابداً فیلم نبود، داستان نداشت، روایت از یک بخش کامل زندگی یک پیامبر نبود. یه فیلم بسیار ناقص بود. هیچی برای ارائه کردن نداشت، یک نریشن از تبلیغ ساخت یه سریال بود، که ۲ ساعت مخاطب را الاف میکند، وقت و سرمایه مخاطب را به هدر می دهد.‌ هیچ حرفی برای گفتن ندارد.
در واقع جناب حاتمی کیا در حد ساخت فیلم یا سریال های تاریخی نیستند، چون تجربه ای در این زمینه اصلا ندارند. حیف فیلم نامه ای که جناب سلحشور نوشتند و این چنین ضعیف ساخته شد، هرچند بعید میدانم این چیزی که روانه ی سینما و پرده ی نقره ای سینماها شده نوشته مرحوم سلحشور باشد. بعد در بوق و کرنا کرده اند این اثر رکورد جایزه و نامزدی جشنواره ی حکومتی فجر را شکسته، بله وقتی کارگردان از عاملین حکومتی هستند، باعث می شود این اثر در جشنواره حکومتی فجر بیشترین نامزدی را داشته و به ناحق موفق به دریافت جوایز ناعادلانه ی غیر هنری شود.

بازیگری: سایه‌هایی بی‌جان بر پرده‌ی نقره‌ای
*بازیگران، به‌ویژه مریلا زارعی در نقش مادر موسی (یوکابد)، نتوانسته‌اند احساسات پیچیده‌ای را که چنین نقشی می‌طلبد، به تصویر بکشند. بازی او که باید تلفیقی از ترس، امید و ایمان باشد، به شدت بی‌روح و مصنوعی است. شاید بخشی از این نقص به تجربه‌ی ناکافی او در ایفای چنین نقش‌هایی بازگردد، اما به‌وضوح، هدایت بازیگران نیز از سوی کارگردان ضعیف بوده است. ایشون حتی ۳۰ درصد بازی ای که در شیار ۱۴۳ و مانکن انجام داده بودند را بازی نکردند.
*علیرضا کمالی در نقش عمران، پدر موسی، نیز در حد انتظار ظاهر نشد. شخصیتی که باید در میان کشمکش‌های ایمان و تردید شناور باشد، به‌عنوان مردی سست‌عنصر و منفعل به تصویر کشیده شده است. چنین رویکردی نه تنها با واقعیت‌های تاریخی ناسازگار است، بلکه به عمق شخصیت‌پردازی نیز لطمه می‌زند. جناب کمالی زیاد قوی ظاهر نشد در این نقش، چون توقعی که از ایشون می رفت همانند رضا پروانه پوست شیر و یا سرگرد کمالی سریال بازنده بدرخشد، ولی این چنین نشد، چون کارگردانی بسیار ضعیف بود در این فیلم.
پدر موسی مردی ضعیف نشان داده شده که دنبال خرافه پرستی است، چگونه همچین پدری صاحب دو اولاد میشود که هردو پیغمبر هستند یکی هارون و دیگری موسی و ایشان جد مریم مقدس و عیسی نیز هستند. چگونه از صلب همچین مرد ضعیف سست عنصری پیامبر زاده می شود؟
آن وقت مادر موسی(یوکابد، با بازی زارعی) خیلی انسان واقع بین و منطقی نشان داده شده. که همه چیز روی انگشتان مادر موسی میچرخه. در صورتیکه طبق آیات قرآن مادر موسی اصلا به وحی و معجزه اعتقاد نداشت و حاضر نبود بچشو ازش جدا کنن. طبق قرآن خواهر موسی یک زن بسیار فهمیده و با درایت بود کسی که مادر موسی رو متقاعد کرد بچه رو به او بسپرد و خواهر موسی، موسی رو برد به رود نیل سپرد.
ولی در فیلم مادر موسی خودش این کارو انجام داد. بعد نیل روده نه دریا، در این فیلم دریا میبینیم نه رود. و در قرآن خواهر موسی وقتی موسی رو به آب نیل سپرد کنار رود برادرشو دنبال کرد ببینه بکجا میرسه اینکه آسیه و فرعون کنار رود چادر زده اند در حال تفریح بودند که آسیه موسی رو از آب گرفت.... مهرش به دلش افتاد و نگذاشت فرعون بچه ر‌و بکشه.(طبق قرآن) ولی در فیلم چیز دیگری دیدیم، بچه به دریا انداخته شد. و فیلم ناقص تمام شد.
*جناب آئیش تقریبا ده دقیقه در این فیلم حضور داشتند و دیالوگ زیادی نداشتند، چیزی به عنوان بازیگری شاخص و خاص از ایشون ندیدیم. جز اینکه ایشون دو نقش را ایفا کردند: یکی اوریل پیر همان رهبر قبیله بنی اسرائیل و دیگری آنوبیس خواب گزار فرعون، بازی ای این کار نداشت جز دو گریم متفاوت، یکی شبیه گاندولف در ارباب حلقه ها و هابیتها شده بودند و دیگری شبیه جانوران فضایی. در واقع این گریم را روی هرکی میزدید جواب میداد. ما بازی ای ندیدیم از ایشون که منجر به دریافت جایزه نقش مکمل بشه.

گریم و جلوه‌های ویژه: تصویرسازی ضعیف از تاریخ
فیلم از منظر گریم و جلوه‌های ویژه نیز ناامیدکننده است. علی‌رغم تلاش برای خلق فضایی تاریخی، گریم‌ها به‌ویژه در مورد شخصیت‌های اوریل و آنوبیس بیشتر شبیه به شخصیت‌های افسانه‌ای و تخیلی هستند تا انسان‌های واقعی. تدوین نامناسب نیز به این ضعف افزوده است، به‌طوری که صحنه‌های خواب فرعون، که باید پر از وحشت و رازآلودگی باشد، با چشمان باز و بسته‌ی ناگهانی، بیننده را به سردرگمی می‌کشاند.
تدوین کار بسیار ضعیف بود و چندتا سوتی داشت کار، ابتدای فیلم فرعون در خواب بود و خواب میدید، ولی تدوین انقدر ضعیف بود گاهی تصاویری نشان میداد که فرعون چشماش بازه که مربوط به بعد بیدار شدن فرعون بود ولی به اشتباه در تدوین جابجا شده بود. چون مدام فرعون چشماش باز و بسته میشد. این گاف تدوین بود که تصاویرو جابجا کرده بود. همان اول فیلم با گاف شروع شد تا انتها با گاف بزرگتری که نیل به دریا تبدیل شد به پایان رسید.

محتوا و روایت: ناقص، بی‌جان و تحریف‌شده
درحالی‌که داستان حضرت موسی پتانسیل تبدیل شدن به روایتی حماسی و الهام‌بخش را دارد، فیلم تنها به بازگویی بخشی از ماجرا، آن هم به‌شکلی ناتمام و بی‌هدف، بسنده کرده است. معرفی مادر موسی به‌عنوان شخصیت اصلی و تغییر ماهیت تاریخی او، برخلاف آموزه‌های قرآنی، ضربه‌ای جدی به اصالت روایت می‌زند.
همچنین، نمایش رود نیل به‌عنوان دریا، علاوه بر اینکه به لحاظ جغرافیایی نادرست است، درک مخاطب از فضای داستانی را نیز به هم می‌ریزد.

نتیجه‌گیری: اثری که می‌توانست باشد ولی نیست
"موسی کلیم الله" فیلمی است که در هر گام از مسیرش دچار لغزش می‌شود؛ از فیلمنامه‌ای بی‌جان و کارگردانی ضعیف گرفته تا بازیگری‌هایی که حتی در حد استانداردهای معمول نیز نیستند. گویی کارگردان بیشتر در فکر ساخت اثری تبلیغاتی بوده است تا فیلمی سینمایی که بتواند مخاطب را در عمق داستان غرق کند.
ای کاش حاتمی‌کیا به‌جای برداشتن چنین گامی سنگین در عرصه‌ی تاریخ، به ژانرهایی می‌پرداخت که در آن‌ها تخصص و تجربه دارد. شاید بهتر بود این اثر ابتدا به‌صورت سریالی کامل ساخته می‌شد بعد از روی سریال فیلم سینمایی آن را میساختند روایتی از قبل تولد تا مرگ موسی تا فرصت بیشتری برای پرداخت شخصیت‌ها و داستان فراهم گردد. چون ما در این اثر موسی را ندیدیم، پیامبری در فیلم ندیدیم جز یک نوزاد.... یک نریشن تبلیغاتی که خبر از ساخت سریالی در آینده میده، ولی برای این نریشن کلی پول باید خرج کنی و وقت گرانبهاتو بذاری بری سینما آخرشم یه کارتون نشانت میدن، اگر جای این فیلم انیمیشن شیرشاه ۲۰۱۹ یا عصر یخبدان پخش میشد خروجی بهتری داشت. برای ساخت این فیلم حداقل از سه تا مشاور هنری، مشاور تاریخی و مشاور جلوه های ویژه استفاده می کردید، بنده آرشیتکت هستم و ۱۴ سال پیش با نرم افزار lumion انیمیشن از پروژه پایان نامم ساختم خیلی قوی تر و طبیعی تر از فیلم شما. بهتون پیشنهاد میدم از Lumion pro 2024 برای ساخت سریالتان استفاده کنید ولی البته از مهندس خبره و آگاه به این نرم افزار استفاده کنید و تدوینگری حرفه ای.
در نهایت، "موسی کلیم الله" نه یک فیلم تاریخی است، نه یک اثر هنری شاخص؛ بلکه صرفاً یک تلاش نافرجام است برای زنده کردن داستانی تخیلی و تحریف شده که خود در دام کلیشه‌ها و ضعف‌های ساختاری گرفتار شده است. و یک نریشن تبلیغاتی است از یک سریال نافرجام نه یک فیلم سینمایی.
از افکارم، چشمانم و خودم عذر خواهی میکنم برای دیدن همچین هجوی.
با سپاس
ارادتمند شما
منتقد: هنرپرورتمیز🖋❄️🍀








من هم با شما موافقم در مورد روایت داستان هم من هم به نظرم به جزئیات کار خیلی بیشتر توجه شده بود که اهمیت چندانی نداشت و بیشتر باعث طولانی شدن فیلم میشد که باعث میشد تماشاگر چندبار به ساعت نگاه کنه خصوصا اون صدای وحی و خطاب کردن مادر موسی،ای مادر موسی به شدت مصنوعی بود و بیشتر باعث ایجاد خنده میشد تا حس عرفانی ایجاد کردن در مخاطب.کلا به نظرم این فیلم اینطوری بود که یک فیلم تاریخی بسازیم دبگه نه که با هدف فیلم قوی ساختن باشه.ابراهیم حاتمی کیا چندین ساله از اواسط دهه نود فیلم هاش رو به همین شکل داره میسازه و با همین هدف متاسفانه حیف سابقه‌ی خوب فیلمهای ایشون در دهه هشتاد.
۱۷ اردیبهشت
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تحلیل نمایش « باغ وحش شیشه‌ای » به کارگردانی دریا خانی

« باغ وحش شیشه‌ای »، اثری که روح زخمی انسان مدرن را در قاب شیشه‌ای خاطرات محبوس می‌کند، بار دیگر در پردهٔ تئاتر جان گرفت، اما این بار به تفسیر و اجرای کارگردانی جوان، خانم دریا خانی.
این اثر همچون خاطره‌ای محو در پس شیشه‌های غبارگرفتهٔ گذشته، جهانی از رویاهای بر باد رفته را پیش چشم تماشاگران می‌گشاید. تنسی ویلیامز، با شاعرانگی خفقان‌آور خود، ما را به خانه‌ای می‌برد که در آن امید، همچون نور کم‌جان چراغی در طوفان، لرزان و بی‌ثبات است.
و در نهایت اثری که در خود وهم و واقعیت را درهم تنیده و در اشک‌ها، شکست‌ها و توهمات یک خانواده، تصویری از تنهایی را به نمایش گذاشته است.

نگاهی شاعرانه به این اثر:
در پس شیشه‌های مه‌گرفتهٔ یک خانه، زنی در خاطرات خود گم شده است. صدای گرامافون، نوای گذشته‌ای را زمزمه می‌کند ... دیدن ادامه ›› که همچنان در اتاق‌ها پرسه می‌زند. نوری کم‌جان از شمعدان پنج‌شعله، بر صورت دختری افتاده است که میان مجسمه‌های شیشه‌ای خود پناه گرفته؛ گویی از جهانی که بیرون از این اتاق است، می‌هراسد.
پسر، میان بودن و رفتن، میان وظیفه و رویاهای نانوشته‌اش، دست‌وپا می‌زند. مادر، در میان زرق‌وبرق خاطرات دورش، هنوز شاهزاده‌ای برای دخترش جست‌وجو می‌کند، غافل از اینکه جهان بیرون، جایی برای رویاهای او ندارد.

بازی بازیگران و جان بخشی به شخصیت ها: میان سایه و نورِ باورپذیری
●نقش مادر در این نمایش، همچون ستونی باید باشد که وزن تاریخچهٔ این خانواده را به دوش بکشد، اما در این اجرا، بازیگر تنها دیالوگ‌ها را از بر داشت، بی آنکه حس زندگی را در واژه‌ها جاری کند. حرکات و بیان او، بیشتر شبیه به خواندن از روی کاغذ بود تا خلق لحظاتی زنده و ملموس.
شخصیت مادر در نمایش ویلیامز، سرشار از وسواس و مالیخولیای خاطرات گذشته است، اما در این اجرا، چنین عمقی در بازی دیده نمی‌شد.
اگر بخوام فنی تر بیان کنم باید بگم که ایشان:
تسلط خوبی بر دیالوگ‌ها داشت اما آن شوری که شخصیت «آماندا» را به زنی واقع‌گرا و در عین حال غرق در اوهام تبدیل می‌کرد، در بازی او کم‌رنگ بود. او مادر بودن را بازی می‌کرد، نه زندگی. لحظاتی که باید مخاطب را در دنیای خیالی و امیدهای پوسیدهٔ آماندا غرق میکرد، به اجرای صرف دیالوگ‌ها محدود میشد.

●آقای حسینی در نقش تام، در مقام راوی موفق‌تر از تامِ زخم‌خورده‌ای بود که در تار و پود داستان تنیده شده است. صدای او، همچون نواری ضبط‌شده، گاهی از حس تهی می‌شد و روایتش از زندگی، در جاهایی بی‌جان می‌نمود. اما در بخش‌هایی که راوی می‌شد، قدرت بیشتری در کلام داشت، هرچند که آن جادوی روایی که باید تماشاگر را مسخ کند، هنوز جای کار داشت.
روایت او می‌توانست گیراتر باشد، کلماتی که باید همچون نجواهای ذهنی در فضای سالن جاری شوند، گاه حالتی مکانیکی پیدا می‌کردند. اما وقتی که قصه را روایت می‌کرد، لحظات کوتاه وجود داشت که مخاطب را در دل ماجرا فرو می‌برد، اما قدرت کلام ضعیف بود و نمی توانست مدت زمان زیادی مخاطب را در رویا شناور نگه دارد.

●اما در میان این شخصیت‌ها، خانم سلین اکبری در نقش لورا، ستارهٔ خاموش و درخشان این نمایش بود. بازی او، فراتر از صرف یک اجرا، غرق شدن در دنیای دختری بود که با ظرافتی شکننده، میان واقعیت و خیال سرگردان است. اشک‌های او، لرزش دستانش، نگاه‌هایی که به زمین دوخته می‌شد، همگی گواهی بر درک عمیق او از لورا بود. آنجا که لورا می‌گریست، مخاطب نیز درون خود زخم‌هایش را احساس می‌کرد.
باورپذیری، حساسیت، و کنترل هوشمندانهٔ احساسات، از او چهره‌ای اصیل و تأثیرگذار بر صحنه ساخت. لحظاتی که اشک از چشمانش جاری میشد، نمایشی از اوج درد و معصومیت بود؛ گویی خودِ لورا، از جهان ویلیامز به این صحنه پا گذاشته است.
ولی اگر کمی تمرکز در راه رفتنش میکرد باور پذیر تر میشد، برای اینکه یه بازیگر نقش شخصی که دارای ناتواتی جسمی است را بازی کند، باید مدتی در کنار این عزیزان سپری کند تا الگوگیری بهتری از این افراد داشته باشد، چون لحظاتی در بازی بود که ایشان موقع راه رفتن یادش می رفت کدوم پاش مشکل داره.

●دوست تام، که حضوری کوتاه اما تأثیرگذار در این روایت داشت، با انرژی‌ای متفاوت بر صحنه ظاهر شد. او نقش را نه بازی، که زیست می‌کرد؛ در حرکات، نگاه‌ها، و بیانش، رهایی و در عین حال، درگیری درونی دیده می‌شد که نمایش را غنی‌تر کرد.

دکور و نمادها و میزانسن: زبان خاموش صحنه
دکور نمایش، همچون روحی که در پسِ پرده‌های فرسودهٔ زمان نفس می‌کشد، نقش مهمی در خلق فضای داستان داشت.
● تراس با آن فرم خاصش، تداعی‌گر مرز میان دنیای درونی شخصیت‌ها و دنیای واقعی بود.
اما آنچه این صحنه را از سطح یک چیدمان ساده فراتر برد، حضور نمادهای ظریف و معنادار بود:

• شمعدان پنج‌شعله، که شاید تداعی‌گر امیدهای خاموش شدهٔ این خانواده باشد.

• گرامافون، انعکاس صدایی از گذشته که همچنان در گوش این خانه پژواک دارد.

• ماشین تایپ، نمادی از تلاش‌های ناکام تام برای فرار از سرنوشت محتومش.

• عکس پدر خانواده، حضور غایبی که همچنان بر سرنوشت اعضای خانه سایه افکنده است.

• مجسمه‌های شیشه‌ای حیوانات، نمادی از شکنندگی، ظرافت، و در عین حال انزوای روح لورا.

◇اما نکته‌ای که جای سوال داشت، عدم استفاده از غذا در صحنه بود. در حالی که بازیگران مجبور به اجرای پانتومیم برای خوردن غذا و نوشیدن قهوه بودند، حضور آب و سیگار بر صحنه بدون مشکل اجرا می‌شد. این تضاد، تعادل نمادین نمایش را مختل کرده بود و به نوعی فاصله میان بازی بازیگران و واقع‌گرایی نمایش ایجاد کرد. که در ادامه این ناهماهنگی در اجرا، به نوعی باعث شد بخشی از فضای رئالیستی اثر، لطمه ببیند.

نورپردازی و موسیقی: بازی با سایه‌های روح
نورپردازی هوشمندانه، لحظات را از وهم به واقعیت و بالعکس می‌کشاند. سایه‌هایی که از پنجره بر صحنه می‌افتاد، انگار خاطراتی بودند که هنوز در این خانه زندگی می‌کردند. انتخاب موسیقی نیز متناسب بود، اگرچه در برخی لحظات، جای سکوتِ معنادار بیش از حضور موسیقی احساس می‌شد.

کارگردانی: گامی جسورانه اما نیازمند تکامل
برای نخستین تجربهٔ کارگردانی، خانم دریا خانی موفق شد نمایش را به سرانجام برساند، اما آنچه بیش از همه نمایان بود، ضعف در هدایت بازیگران بود. عدم استفاده از مشاوران حرفه‌ای و بازیگردان، موجب شد تا برخی از نقش‌آفرینی‌ها در سطح بمانند و فاقد عمق لازم باشند. با این حال، جسارت او در کار با نمادها و چیدمان صحنه، نشان از نگاه خلاقانه‌ای دارد که در اجراهای بعدی، با تجربه و شناخت بیشتر، می‌تواند پخته‌تر و تأثیرگذارتر باشد.

پیشنهادات برای بهبود نمایش:

۱. هدایت قوی‌تر بازیگران: استفاده از بازیگردان حرفه‌ای و تمرینات احساسی برای ایجاد باورپذیری بیشتر.
۲. تعادل در نمادها: اگر پانتومیم برای غذا خوردن استفاده شده، این شیوه در کل نمایش باید یکدست باشد.
۳. کنترل بهتر احساسات در روایت‌گری: بازیگر راوی باید احساس را به دیالوگ‌های خود اضافه کند تا داستان از دل کلمات زاده شود.
۴. نور و موسیقی با دقت بیشتر: برخی لحظات سکوت می‌توانند تأثیرگذارتر از موسیقی باشند.

در نهایت، این نمایش، گامی جسورانه در اجرای یکی از عمیق‌ترین آثار نمایشی است. اگرچه هنوز جای رشد دارد، اما در برخی لحظات، نوری بر روحِ این قصه تابانده که می‌تواند در آینده، درخشان‌تر از همیشه بدرخشد.

جمع بندی و سخن آخر
در خانه‌ای ساخته از خاطراتِ ترک خورده، صدای پای گذشته همچنان بر چوب‌های کهنهٔ زمین طنین می‌اندازد. مادری که در آینهٔ روزهای رفته، تصویری از دخترانگی خود را جستجو می‌کند، فرزندی که در میان سطور نانوشتهٔ داستانش گیر افتاده، و دختری که قلبش را در شیشه‌های کوچک و شفاف پنهان کرده است.
و آنجاست، در کنج صحنه، حیواناتِ شیشه‌ای، که در سکوت، از حقیقت تلخ سرنوشتِ این خانه سخن می‌گویند. آن‌ها، شکننده‌اند، همانند لورا، همانند رؤیاهای از دست رفتهٔ مادر، همانند نورِ کم‌جانِ شمعدانی که سایه‌ها را بر دیوار حک می‌کند.
راوی، که میان حقیقت و توهم، گذشته را می‌کاود، کلماتی را ادا می‌کند که همچون گام‌های مردد در خاطره‌ای مه‌آلود گم می‌شوند. اما آیا این قصه، واقعیت است؟ یا تنها پژواکی از ذهنی که نمی‌خواهد رها کند؟

« باغ وحش شیشه‌ای »، حکایتِ روح‌هایی است که در میانِ ترک‌های زندگی، بی‌صدا فرو می‌ریزند. و این صحنه، آینه‌ای است که در آن، مخاطب شاید، تکه‌ای از روح خود را بیابد.

ارادتمند شما
منتقد: هنرپرورتمیز🖋❄️
هومان گلسرخی (houmangolsorkhy)
متشکر از شما که به تماشای اجرای ما نشستید و تشکر دوم برای این وقتی که برای ما قرار دادید و نکات ارزشمندی رو بیان کردید تا در ادامه مسیر کمک ما کرده باشید.
با سپاس🙏
۲۲ اسفند ۱۴۰۳


سلام

با تشکر از زحمات بی‌دریغ و تلاش‌های بی‌وقفه شما. ما با دقت کار را بررسی کردیم و متوجه برخی از اشکالات و نقاط ضعف موجود شدیم که ... دیدن ادامه ›› نیاز به بازبینی و اصلاح دارند. امیدواریم بتوانیم با همکاری و تلاش مشترک، کیفیت نهایی کار را بهبود بخشیم و به بهترین نتیجه ممکن دست یابیم.

از همکاری شما متشکریم

با احترام،
دریا
۲۲ اسفند ۱۴۰۳
خریدار
حامد هنرپرورتمیز (honarparvar.tamiz)
هومان گلسرخی
متشکر از شما که به تماشای اجرای ما نشستید و تشکر دوم برای این وقتی که برای ما قرار دادید و نکات ارزشمندی رو بیان کردید تا در ادامه مسیر کمک ما کرده باشید. با سپاس🙏
دردو بر شما
سپاس از مهرتان
ارادتمندم، لطف دارید، انجام وظیفه بود، بازم شرمنده جسارت کردیم🙏
مانا باشید
۲۶ اسفند ۱۴۰۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تحلیل و نقد نمایش «جن‌زدگان» – برداشتی از «اشباح» هنریک ایبسن به کارگردانی سعید کریمی:
در تاریکی سالن شماره یک شهرزاد، جایی میان حقیقت و توهم، نمایش "جن‌زدگان" چون نجوایی از دل تاریخ بر صحنه جان می‌گیرد. برداشتی شاعرانه و فلسفی از «اشباح» هنریک ایبسن، که با جادوی نور و سایه، روایت سرگشتگی انسان را از ازل تا ابد در تار و پود صحنه می‌تند.

۱. بازی نور و سایه – رقص اشباح بر پرده‌ی هستی
نور و سایه، چونان دو چهره‌ی حقیقت، در این نمایش به هنرمندانه‌ترین شکل درهم تنیده شده‌اند. سایه‌بازی، روحی غریب و رازآلود به اثر بخشیده، جایی که اشباح گذشته، از دل تاریکی سربرمی‌آورند، نجواکنان از گناهان پنهان‌شده، از وسوسه‌های خاموش، از نفرین‌هایی که چون سایه‌ای بر دوش انسان سنگینی می‌کنند.
در پس پرده‌ی نور، تصاویری شکل می‌گیرند؛ تصاویری که بیش از آن‌که دیده شوند، حس می‌شوند. «آفرینش آدم» میکل‌آنژ، انگشتی که در تمنای لمس هستی‌ست. و بعد، حوا... وسوسه... سیبی که گاز زده می‌شود و جهانی که فرو می‌ریزد. عشق و فریب، سقوط و سرکشی، همه و همه در شکوهی رازآلود تصویر می‌شوند. در جایی، ضحاک ماردوش سر برمی‌آورد، نمادی از قدرتی که درون انسان زاده می‌شود و او را از درون می‌بلعد.
این تلفیق سحرانگیز نور، موسیقی و سایه‌ها، مرز میان واقعیت ... دیدن ادامه ›› و خیال را محو می‌کند. انسان گویی هم‌زمان در گذشته و حال، در رؤیا و کابوس، در آغاز و پایان ایستاده است.

۲. موسیقی – نجواهای پنهان در تاریکی
موسیقی در این نمایش، نه فقط همراه که جان روایت است. گاه همچون زخمه‌ای آرام بر زخمی کهنه، گاه چون ضربه‌ای ناگهانی که روح را به لرزه می‌اندازد. صدای نجواهای محو، هجوم بی‌قرار صداهای گمشده، ضرب‌آهنگ‌های وهم‌آلود، همه و همه چونان پژواکی از اشباح گذشته در تاریکی طنین می‌اندازد.
سکوت نیز در این نمایش، خود نوعی موسیقی‌ست. سکوتی که در پس آن، صداهایی نامفهوم، نجواهای کهنه و شکسته، زمزمه‌ی اشباحی که هنوز سخن ناگفته دارند، شنیده می‌شود.

۳. پیام نمایش – تقدیر یا نفرین؟
نمایش جن‌زدگان در دست‌های سعید کریمی، چیزی فراتر از یک داستان ساده‌ی خانوادگی‌ست. اینجا، انسان نه‌فقط اسیر گذشته‌ی خود، که میراث‌دار زخم‌های ازلی‌ست. از حوا تا اوسوالد، از وسوسه‌ی نخستین تا جنونی که در خون می‌جوشد، از گناهی که در رگ‌ها می‌دود تا اشباحی که از دل سایه‌ها برمی‌خیزند.
پرسشی که از دل این نمایش سربرمی‌آورد، پرسشی که در نگاه آخرین تماشاگر نیز بی‌پاسخ باقی می‌ماند:

[آیا انسان محکوم به تکرار تاریخ است؟ یا شاید... این اشباح، نه از گذشته، که از درون خود او سر برمی‌آورند؟]

۴. نمادپردازی و پیام نمایش
نمایش «جن‌زدگان» در برداشت سعید کریمی، فراتر از یک داستان خانوادگی، به نقد اجتماعی و روان‌شناختی می‌پردازد:
• خانه‌ی آلوینگ‌ها، نمادی از جامعه‌ای است که در آن، حقیقت پشت دیوارهای دروغ پنهان شده است.
• اوسوالد، قربانی میراث گناه‌آلود گذشته است، همان‌طور که نسل‌های جدید، وارث اشتباهات پیشینیان خود می‌شوند.
• آتش در پایان نمایش (که در نسخه‌های کلاسیک وجود دارد)، نماد فروپاشی، تطهیر یا نابودی کامل است.

۶.طراحی صحنه، نورپردازی و فضاسازی
طراحی صحنه، یکی از مهم‌ترین ابزارهای این نمایش برای انتقال حس «محصور بودن در گذشته» است. سعید کریمی از المان‌های مینیمالیستی بهره گرفته، اما در عین حال، فضا را با جزئیات معنادار غنی کرده است:
• خانه‌ای که در آن وقایع رخ می‌دهد، بیشتر شبیه به یک زندان است. قاب‌های در و پنجره، مانند حصاری نامرئی، شخصیت‌ها را در خود گیر انداخته‌اند.
• نورپردازی سرد و سایه‌دار، حس اضطراب و مالیخولیا را تشدید می‌کند. در لحظات اوج درام، نورها تغییر می‌کنند تا دنیای ذهنی شخصیت‌ها را بازتاب دهند.
• برخی صحنه‌ها در نیمه‌تاریکی اجرا می‌شوند، گویی اشباحی در اطراف شخصیت‌ها سرگردان‌اند.

۷. بازی بازیگران
به جز دو بازیگر که نقش هلن آلوینگ و اوسوالد را نقش آفرینی کردند، ما بقی دوستان در حد انتظار ظاهر نشدند. و ضعیف ظاهر شدند.


۸.کارگردانی و میزانسن
سعید کریمی در کارگردانی این نمایش، زبان رئالیستی ایبسن را با بیان تئاتری مدرن ترکیب کرده است. او از میزانسن‌هایی بهره برده که حس سرگشتگی، اضطراب و ناتوانی در گریز از سرنوشت را در کاراکترها برجسته می‌کند:
• دکوپاژ و حرکت شخصیت‌ها در صحنه، حالتی خفقان‌آور دارد. بازیگران در فضاهای بسته و محدود حرکت می‌کنند، گویی در حصار نامرئی گذشته و سنت‌های پوسیده گرفتار شده‌اند.
• استفاده از فاصله‌گذاری برشتی در برخی لحظات، باعث می‌شود که مخاطب از همذات‌پنداری محض فاصله بگیرد و فرصت تأمل انتقادی پیدا کند.
• نمایش از عنصر «حضور اشباح» به شکل بصری و شنیداری بهره برده است. در برخی صحنه‌ها، شخصیت‌ها گویی با «ارواح گذشته» صحبت می‌کنند یا تحت تأثیر حضور نامرئی آن‌ها قرار می‌گیرند.
• کریمی در این اثر، تاکید زیادی بر جبرگرایی اجتماعی و سرنوشت محتوم شخصیت‌ها دارد. او نشان می‌دهد که چگونه سنت‌های کهنه، مانند «اشباح»، همچنان در زندگی معاصر حضور دارند و افراد را درگیر یک چرخه‌ی تکراری می‌کنند.

ولی بزرگترین ضعف کارگردانی، این بود که کل تمرکز کارگردان و تیم همراه در سایه بازی و فرم ها بود، انقدر که کار ترکیب نور و سایه عالی بود، ولی بازی های روی صحنه خیلی ضعیف بودند واین نشان از عدم تعادل در کار و ناتوانی کارگردان در بازیگیری صحیح از بازیگران را داشت، مخصوصا برادر عزیزم جناب پیمان محسنی بزرگوار، که ایشان خیلی اگزجره بازی میکردند و بیشتر ادا بازی بود کار ایشون تا اینکه باور پذیر بازی کنه، نقش ها رو باید بروی صحنه زندگی کرد، نه ادا بازی ..... نه داد و فریاد ....

نقاط ضعف اثر:
این اثر نقاط قوت زیادی داشت، ولی خوب یکسری ضعفها هم بود که آشکار بود، مختصر اشاراتی به آنها میکنم:

۱. کندی بیش از حد روایت – تأمل یا ایستایی؟
یکی از مهم‌ترین ضعف‌های نمایش، ریتم کند و ایستای روایت است.
این کندی در برخی صحنه‌ها موجب عمق بخشیدن به فضای فلسفی اثر می‌شود، اما در بخش‌هایی از اجرا، ریتم آن‌قدر کشدار می‌شود که تعلیق و درگیری احساسی تماشاگر از بین می‌رود.
لحظاتی که باید شوک، حیرت، یا التهاب ایجاد کنند، گاهی در میان سایه‌ها و مکث‌های طولانی گم می‌شوند. این باعث می‌شود برخی تماشاگران ارتباط خود را با اثر از دست بدهند، چرا که تمرکز بیش از حد بر زیبایی‌شناسی بصری، گاهی روایت را قربانی می‌کند.

۲. استفاده بیش از حد از استعاره‌ها – از ابهام تا سردرگمی
استفاده از تصاویر نمادین، مانند «آفرینش آدم» و سرکشی شیطان و غیره، در شروع کار هوشمندانه و عمیق به نظر می‌رسد، اما در ادامه، تکرار بیش از حد این نمادها بدون ارتباط روشن با درام و داستان اصلی که در حال روایت است، موجب پراکندگی مفهومی می‌شود.
به‌جای آنکه این نمادها به تقویت روایت کمک کنند، گاهی اثر را به مجموعه‌ای از تصاویر زیبا اما گسسته تبدیل می‌کنند. در نتیجه، به‌جای اینکه مخاطب از کشف معنا لذت ببرد، دچار سردرگمی می‌شود و نمی‌تواند به‌راحتی پیام کلی اثر را درک کند.

۳. بازیگران – میان درخشش و یکنواختی
با وجود اینکه برخی بازیگران در اجرای حس و فضای نمایش موفق‌ بودند، اما در برخی لحظات، اجرای آن‌ها دچار سکون و فقدان پویایی می‌شود. به نظر می‌رسد که تمرکز اصلی نمایش روی تصویرسازی‌های بصری و سایه‌ها بوده و کمتر به هدایت بازیگران برای ایجاد تنوع حسی پرداخته شده است.
لحظاتی که باید هیجان، خشم، یا وحشت در اوج باشد، گاه با اجرای یکنواخت و بیش از حد آرام بازیگران کم‌رنگ می‌شود. یا این ضعف در برخی دیالوگ‌ها نیز دیده می‌شود، جایی که جملات به‌جای تأثیرگذاری عاطفی، تنها به‌صورت مونولوگ‌هایی بی‌روح ادا می‌شوند.

۴. هماهنگی میان نور، سایه و متن – زیبایی بصری در خدمت یا در تقابل با نمایش؟
نورپردازی در این اثر چشم‌نواز است، اما در برخی صحنه‌ها، تمرکز بر آن باعث می‌شود که متن و بازی بازیگران تحت‌الشعاع قرار بگیرد. لحظاتی وجود دارد که تماشاگر بیش از آنکه درگیر دیالوگ‌ها و روایت شود، محو بازی نورها می‌شود و در نتیجه، پیوستگی احساسی و روایی اثر کم‌رنگ می‌شود.

۵. اوج و فرودهای نامتعادل – نمایش در مسیر یکنواختی
یکی از ویژگی‌های یک نمایش قوی، ایجاد اوج و فرودهای حسی و داستانی در نقاط درست است. در «جن‌زدگان»، اگرچه فضای کلی اثر پر از حس تعلیق و وهم است، اما در لحظاتی این تعلیق بدون انفجار دراماتیک باقی می‌ماند.
تنش‌ها به‌تدریج ساخته می‌شوند، اما در لحظاتی که انتظار داریم اوج داستانی رخ دهد، نمایش همچنان در همان مسیر آرام خود حرکت می‌کند و به نقطه‌ی عطف تأثیرگذاری نمی‌رسد.


نتیجه‌گیری – تجربه‌ای ازلی، سایه‌ای بر روح
در کل جن‌زدگان، با شاعرانگی تصویر، با صدای اشباح خاموش، با بازی درخشان نور و تاریکی، تماشاگر را به سفری در هزارتوی ذهن و زمان می‌برد. روایتی که گاه کند اما ژرف، گاه سرشار از سکوت اما طنین‌انداز است. و با کارگردانی جسورانه، تصویری زیبا و وهم‌انگیز از متن ایبسن خلق کرده است، اما کندی بیش از حد روایت، تمرکز بیش از حد بر نمادپردازی، یکنواختی برخی اجراها، و کمبود نقاط اوج و فرود، از تأثیرگذاری نهایی اثر کاسته است.
با این حال، این اثر توانسته، همچون سایه‌ای که پس از ترک سالن نیز در ذهن باقی می‌ماند، نه‌فقط تماشایی، که احساسی‌ست که بر جان حک می‌شود.

ارادتمند شما🙏
هنرپرورتمیز🖋❄️
مانا باشید.
نگاهی متفاوت به نمایش "ایرج، زهره، منوچهر"؛ سفری موزیکال به دنیای عشق، خیال و نقد

در دل هیاهوی زمانه، جایی که عشق رنگ می‌بازد و خیال در تنگنای واقعیت می‌شکند، نمایشی متولد شده است که نه‌تنها راوی عشقی کلاسیک، بلکه تصویری هنرمندانه از جدال وهم و حقیقت است. «ایرج، زهره، منوچهر» همچون پرده‌ای از تاریخ ادبیات، واژه‌های ایرج میرزا را جان می‌بخشد و با نگاهی نو، آن را به صحنه‌ای پرشور و زنده تبدیل می‌کند.

روایت و ساختار داستانی
این کنسرت-نمایش روایتی‌ست که میان خیال و واقعیت در نوسان است؛ جایی که داستان عاشقانه زهره و منوچهر در میان طنز، کنایه و موسیقی جان می‌گیرد. روایتگر قصه، امیر غفارمنش، چنان صحنه را به تسخیر خود درآورده که گویی نه‌فقط راوی، بلکه سایه‌ای از ممیزی و قدرت نظارت بر هنر را به تصویر می‌کشد. او نقش راهبر را دارد اما در لابه‌لای دیالوگ‌هایش، نقشی دوگانه از یک کارگردان و ناظر ارشاد را نیز القا می‌کند، که خود به طنزی تلخ و هوشمندانه بدل شده است.

پیرنگ ... دیدن ادامه ›› نمایش با دقت و ظرافت طراحی شده است؛ تعلیق‌های بجا، دیالوگ‌هایی که به‌درستی در تار و پود متن تنیده شده‌اند، و فضایی که مخاطب را میان شور عشق و جدال عقل معلق نگاه می‌دارد. درون‌مایه اثر، از عشقی پرده برمی‌دارد که در آن باید غرور را کنار گذاشت، دل را به دریای جنون سپرد و رهایی را تجربه کرد.

در کل داستان این کنسرت-نمایش با الهام از منظومه «زهره و منوچهر» ایرج میرزا شکل گرفته است. این منظومه، روایتگر عشق میان زهره، الهه زیبایی، و منوچهر، جوانی زمینی است. نمایش با پرداختی نوآورانه، این داستان عاشقانه را با مضامین اجتماعی و سیاسی درهم‌آمیخته و با افزودن تعلیق‌های مناسب، تماشاگر را درگیر می‌کند.

طنز، نقد اجتماعی و کنایه‌های سیاسی
از نقاط برجسته این اثر، هوشمندی در به‌کارگیری طنز و کنایه‌هایی به نقد مسائل سیاسی و اجتماعی است. در جای‌جای نمایش، طعنه‌هایی به ممیزی‌های بی‌منطق، سانسورهای تاریخی و محدودیت‌های هنری زده می‌شود؛ تماشاگر در میان خنده‌هایش، تلخی حقیقت را مزه‌مزه می‌کند. شوخی‌هایی که نه‌فقط برای تفریح، بلکه چون آینه‌ای از واقعیت، به نقد سیاست‌های نظارتی بر هنر و ادبیات می‌پردازد.
و گاهی به‌همراه اشاره‌های ملایم به موضوعات جنسی، فضایی شاد و در عین حال تأمل‌برانگیز را ایجاد کرده است.

بازیگران و تسلط بر صحنه
بازیگران، امیر غفارمنش و به‌ویژه ایفاگران نقش زهره(آرزو کریمی زند) و منوچهر (مهدی رکنی)، با تسلطی چشمگیر بر زبان بدن و بیان دیالوگ، صحنه را در اختیار خود گرفته‌اند. اجراهایی باورپذیر و تأثیرگذار ارائه دادند، و هماهنگیشان با موسیقی و فضای نمایش همخوانی داشت.
بازیگر نقش فرشته مرگ، با پوشش و اجرای متفاوت خود، جلوه‌ای نوین به نمایش بخشیده بود.
کودک خردسالی که در ابتدای و انتهای نمایش، همچون نسیمی سبک‌پا، صحنه را درمی‌نوردد، نمادی از معصومیت و رهایی است؛ تصویری از آزادی که پیش از آنکه سنگینی دنیای واقعی بر دوشش فرود آید، در آسمان خیال شناور است.

موسیقی؛ روح نمایش
موسیقی این اثر، نه یک عنصر تزئینی، بلکه جانی‌ست که در تار و پود آن جاری شده بود. گروه موسیقی «آوای موج» با اجرای زنده، فضایی خلق کرد که شنونده را به سواحل خلیج فارس می‌برد. صدای نی‌انبان، ریتم‌های جنوبی و هارمونی هماهنگ با روایت، شور و حرارتی به نمایش بخشیده که آن را از سطح یک اجرای ساده فراتر می‌برد.

صحنه، نور و طراحی بصری
سادگی در طراحی صحنه، هوشمندانه‌ترین انتخاب کارگردان بود. این نمایش به‌جای تکیه بر زرق‌وبرق، به واژه‌ها جان بخشیده و اجازه داده است که دیالوگ‌ها، درخشان‌ترین عناصر صحنه باشند. نورپردازی‌های حساب‌شده، لحظات دراماتیک را پررنگ‌تر کرده و تغییرات ظریف نور، تماشاگر را به عمق داستان می‌کشاند.

نقاط ضعف جزئی اما قابل تأمل
هرچند این نمایش در بسیاری از بخش‌ها درخشان عمل کرده، اما کاستی‌هایی نیز در آن به چشم می‌خورد. هماهنگی میان برخی هنروران، گاه دچار لغزش می‌شد و لحظاتی از نمایش، تحت‌الشعاع حرکات بی‌مورد آنان قرار می‌گیرد. در برخی سکانس‌ها، موسیقی بر دیالوگ‌ها غلبه کرده و صدای خواننده در میان اوج و فرود ملودی‌ها محو می‌شود. و گاهی ریتم نمایش کند میشد....
همچنین، استفاده مکرر از تلفن همراه روی صحنه توسط امیر غفار منش عزیز، تمرکز اجرا را مختل میکرد و از غرق‌شدن مخاطب در فضای اثر می‌کاهید، کاش امیر عزیز قبل اجرا جواب پیاماشو میداد تا بیشتر تمرکز میکرد روی کار، تا شناور بر متن، و تابع متن دیالوگ بگوید، نکه بیشتر دیالوگهاش فلبداهه باشه. هرچند این چیزی از ارزش های امیر عزیز کم نمیکنه.
و اینکه گروه عوامل اجرایی کمی سهل انگار بودند، در ابتدای نمایش تا یکربع ابتدایی مدام در صحنه ورجه وورجه میکردند، از این ور صحنه به آن سمت صحنه میرفتند، و مدام پله ها را بالا پایین میکردند و همچنان اجازه ورود به سالن میدادند.... و تمرکز مخاطب ‌و حتی بازیگران را برهم میزدند.

پایان سخن
«ایرج، زهره، منوچهر» نه‌فقط یک کنسرت-نمایش، بلکه سفری‌ست به دل تاریخ ادبیات فارسی؛ یادآوری نامی که شاید نسل جدید کمتر از آن شنیده باشد. این نمایش فرصتی است برای آنکه به‌واسطه هنر، بار دیگر صدای شاعری چون ایرج میرزا را بشنویم، واژه‌هایش را لمس کنیم و از رهگذر آن، دمی از این دنیای پرهیاهو رها شویم.

در دورانی که روزگاری نه‌چندان دور، حتی واژه‌ای چون «رقص» از متن‌ها حذف می‌شد، و ارشاد ایرادات بنی اسرائیلی در متنها از ما می گرفت و حتی با شادی کردن بروی صحنه مشکل داشت.
اما خوشحالم که در این زمانه ی حال می‌توان بر صحنه‌ای ایستاد و از عشق، از موسیقی، از آزادی سخن گفت. این نمایش، نه‌فقط اثری نمایشی، بلکه نشانی از تغییر زمانه است؛ هرچند هنوز سایه‌هایی از محدودیت باقی‌ست، اما بی‌شک نسیمی از رهایی در هوای این هنر وزیدن گرفته است.
در انتها به تمامی عوامل این اثر میتونم بگم:
دمتان گرم، دست‌مریزاد، که در این زمانه، عشق و هنر را بر صحنه جاری می‌کنید.

علی پالیزدار قلمت سبز ، مهرداد آبجار هنرت جاودان.🍀

ای کاش بتونم یکبار دیگر این اثر و ببینم


ارادتمند شما.
هنرپرورتمیز🖋❄️
مانا باشید
ممنون از وقتی که گذاشتید.حتما مشکلات کار رو رفع میکنیم و هر روز برای بهتر شدن باید تلاش کنیم🙏🏼🌺
۰۴ اسفند ۱۴۰۳
حامد هنرپرورتمیز (honarparvar.tamiz)
رایان شیخ حسینى
سپاس از نگاه زیباتون به اجرای رایان کوچولوی ما🙏🏻🥰🌹
همیشه بروی صحنه خوش بدرخش
مانا باشن 🙏🍀
۰۶ اسفند ۱۴۰۳
سلام عالی بود عااالی
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نگاهی بر نمایش "برگزیده"

"برگزیده" روایتی از انتخاب است؛ انتخاب زنانی برگزیده....
انتخابی از سرنوشت‌هایی که گاه در دستان ماست و گاه از دستانمان می‌گریزد. نمایشی که در لایه‌های فانتزی و سورئال خود، حقیقتی تلخ از هستی و ماهیت انسان را بازتاب می‌دهد. نویسندگان، محمد اعلایی و بهاره همایونفر، در همراهی با کارگردانان محمد اعلایی و نوشین بدرکوهی، جهانی بدیع خلق کرده‌اند؛ دنیایی که در آن خیال و واقعیت در هم تنیده شده و مخاطب را به قلب رویا و توهم می‌کشاند.

متن و ساختار روایی
نمایش از متنی قوام‌یافته پِی رنگی مفهومی و تعلیق‌های سنجیده ای بهره می‌برد. مسیر روایت هدفمند است و با هوشمندی، لایه‌های پنهان قصه را ... دیدن ادامه ›› به‌تدریج آشکار می‌سازد. داستان در بطن خود، به مسئله‌ی "انتخاب" می‌پردازد؛ انتخابی که گاه با اختیار ما شکل می‌گیرد و گاه تقدیر آن را بر ما تحمیل می‌کند. در این میان، مفاهیم زنانگی و حس مادرانگی نیز در تار و پود روایت تنیده شده‌اند.

شخصیت‌پردازی و نمادگرایی
*در این اثر از نمادگرایی عددی و اعجاز و خواص اعداد استفاده شده بود مثل: ۷ ، ۶، ۵، ۴، ۳، ۲ و ۱
نمایش هفت شخصیت دارد؛ چهار زن، دو مرد و یک راوی زن.
*در این میان، پنج شخصیت دیالوگ دارند و یکی از مردان – که می‌توان او را نماد خدا یا شیطان دانست، در سکوتی معنادار، با حرکات و اکت‌های خود بر صحنه سلطه دارد. این شخصیت که گویی خیمه‌شب‌باز بزرگ این دنیای خیالی است، دو کاراکتر "اَل لَلی" و "یَل لَلی" را چون عروسک‌های خود می‌چرخاند. تنها این دو شخصیت‌اند که نام دارند، اما فاقد هرگونه اراده، مطیع بی‌چون و چرای دستورات هستند؛ انعکاسی از انسان‌هایی که در برابر نیروهای بالادستی، بی‌اختیارند.

*در داستان از رنگ سفید ، مثلث، مثلث امن، خودکار قرمز، نور قرمز، زنانگی استفاده شد که هرکدام از اینها نماد و یا بیانگر یک کد مخفی بودند که نویسنده در متن و دیالوگ ها ‌و نوع حرکات بدن بازیگران، آشکارا استفاده کرد.

*در یکی از صحنه‌های آغازین نمایش، لحظه‌ای سرشار از رمز و راز به تصویر کشیده شد؛ تولدی شگرف یا رهایی از پیله‌ای تاریک. موجودی اسرارآمیز از دل این پیله سربرآورد، گویی که نیرویی کهن، دیرین و خاموش، حیاتی دوباره می‌یافت. این ولادت، نمادی از ظهور تاریکی بود، تولد شیطانی که سایه‌ای سهمگین بر صحنه افکند.

در پرده‌ای دیگر، همین موجود با عینکی آفتابی و سیگاری برگ بر لب ظاهر شد، شکلی که بیش از آنکه صرفاً یک حضور فیزیکی باشد، یادآور دست‌های ناپیدای تقدیر و سرنوشتی از پیش رقم‌خورده بود. این تجسم، بی‌اختیار ذهن را به یاد پدرخوانده‌ای مقتدر و حکمرانی از پس پرده می‌انداخت؛ نیرویی که در پس تمامی اتفاقات ایستاده و سرنوشت دیگران را در دستان نامرئی خود می‌فشرد. تجسمی از اراده‌ای عظیم که بازیگران صحنه‌ی زندگی را همچون مهره‌هایی بی‌اختیار به حرکت درمی‌آورد.


روایت ها:
روایت‌های نمایش در سه قصه‌ی موازی از زندگی سه زن ترسیم می‌شود؛ زنانی که هر یک، نماینده‌ی یکی از اضلاع مثلث زنانگی (زیبای، قدرت، فداکاری) هستند:

• زن اول در حسرت زیبایی و تولدی دوباره برای نسلی نو، انعکاسی از میل به بقا و جاودانگی.

• زن دوم در غم عشقی ناکام و تمنای فرزندی که قدرت را در خون خود داشته باشد، نمادی از جاه‌طلبی و قدرت‌خواهی.

• زن سوم، مادری که فرزند خود را از مهر محروم ساخته اما مادر تمام زمین شده است، تصویری از فداکاری و ایثار مطلق.

در این میان، خدا، به همراه دو عروسک صحنه، مثلثی دیگر می‌سازد که اضلاع آن را منطق، احساس و خشونت شکل می‌دهد؛ اضلاعی که سرنوشت آدمی را در طول تاریخ رقم زده‌اند.

اخبار و پیام‌های پنهان
در طول نمایش، سه بار اخبار از طریق رسانه‌ها پخش می‌شود؛ خبرهایی که هر روز ذهن انسان‌ها را تسخیر می‌کنند و بیشتر این اخبار در مورد نابودی زمین و تاثیرات منفی انسان بر روی کره ی خاکی است که باعث نابودی زمین و طبیعت و محیط زیست شده:

• در روایت اول: "مادری فرزند پنج‌ساله‌اش را کشت"؛ تلنگری بر نابودی مهر مادری در دنیای امروز.

• در روایت دوم: "امیدی به نسل آینده نیست"؛ زنگ خطری برای انسان‌هایی که آینده را در ناامیدی محض ترسیم کرده‌اند.

• در روایت سوم: "نیاز به منجی داریم"؛ نیازی که همواره در طول تاریخ در جوامع انسانی حس شده است.

هر یک از این اخبار، پیامی نمادین در خود نهفته دارند، کُدی که مخاطب را به تفکر وامی‌دارد.

صحنه، نور و موسیقی
نمایش در نهایت سادگی، از طراحی صحنه‌ای مینیمال بهره برده است. سکویی با چهار پله در انتهای صحنه، تجسمی از صعود و تعالی. لباس‌های سفید، نشانه‌ای از پاکی، و رنگ موهای فانتزی بازیگران، تضادی ظریف و هوشمندانه که فضای بصری اثر را از یکنواختی می‌رهاند. نورپردازی اثرگذار و موسیقی متن هماهنگ با فضای اثر است، به‌گونه‌ای که در خدمت روایت و احساسات نهفته در آن قرار می‌گیرد.


جمع‌بندی
"برگزیده" نمایشی است که با زبانی نمادین، پرسش‌هایی عمیق را پیش روی مخاطب می‌گذارد. از ماهیت انتخاب تا سرنوشت زن در جامعه، از قدرت و زیبایی تا فداکاری و عشق. این نکات برداشت های بنده و دریافت های حسی من از این اثر بود... ولی خوب هیچ کاری بدون عیب نیست... بی شک هر کاری عیب هایی هم دارد که من به آنها اشاره ای نمیکنم، چون داستان حرفهای مهم تری داشت که به زیبایی بیان شد.
اما ای کاش بازیگران ارتباط چشمی با مخاطب برقرار می‌کردند تا احساساتشان باورپذیرتر شود.

در پایان، راوی جمله‌ای کلیدی را بر زبان می‌آورد: "شما زن‌ها در دامنتان مردانی را پرورش می دهید که حس مادر بودن را به شما هدیه می‌کنند." جمله‌ای که نه‌تنها پایانی بر نمایش، بلکه نقطه‌ی آغازین تأملی عمیق در ذهن تماشاگر است.

"برگزیده" تجربه‌ای است که باید آن را زیست؛ نمایشی که مخاطب را به سفری در دنیای نویسنده می‌برد، سفری میان رویا و واقعیت، میان وهم و حقیقت...

ارادتمند شما
هنرپرورتمیز❄️🖋
مانا باشید
یلدا فاطمی (yaldafatemy)
درود بر شما
بسیار سپاسگزارم از نگاه و تحلیل زیبا و دقیق شما
سپاس از لطف و حمایت شما جناب هنرپرور 🙏🏻🌷🌱
۰۱ اسفند ۱۴۰۳
درود بر شما ، سپاس از نگاه زیبای شما
۰۱ اسفند ۱۴۰۳
خریدار
حامد هنرپرورتمیز (honarparvar.tamiz)
آریاناز ضرابی
درود بر شما ، سپاس از نگاه زیبای شما
درود بر شما
سپاس از شما که لحظاتی زیبا خلق کردید و
باعث زایش همچین نگاهی شدید.🙏🍀
۰۱ اسفند ۱۴۰۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
درودی بی‌کران بر تمامی هنرمندان و عوامل نمایش "طبقه اضافی" که با آفرینش اثری ارزشمند، تئاتر را بار دیگر به عرصه‌ی اندیشه و تأمل کشاندند.

شب گذشته افتخار تماشای این اثر را داشتم و اکنون بر آنم تا تحلیلی بر ساختار، محتوا و اجرای آن ارائه کنم:

ساختار و پیرنگ نمایش:
نمایشنامه با ظرافتی کم‌نظیر نگاشته شده و پیرنگ آن با چنان دقتی طراحی شده است که مخاطب را تا واپسین لحظات درگیر خود نگه می‌دارد. تعلیق‌های به‌جا و چینش دقیق رخدادها سبب می‌شود که هیچ لحظه‌ای از اثر، زائد یا کم‌ارزش به نظر نرسد. مفهوم محوری داستان به‌خوبی پرورده شده و مسیر روایت به گونه‌ای است که بیننده را با خود همراه ساخته، او را وادار به تفکر می‌کند.

بازی بازیگران و شخصیت‌پردازی :
بازی‌ها بی‌نهایت باورپذیر و جان‌دار بودند. هر بازیگر نقشش را نه صرفاً بازی، بلکه زندگی می‌کرد. زبان بدن، ... دیدن ادامه ›› لحن، بیان و حتی لهجه‌ها با دقت و وسواس انتخاب شده بودند تا به شخصیت‌ها عمق ببخشند. شخصیت‌پردازی نیز هوشمندانه طراحی شده بود، چنان‌که هر کاراکتر، نماینده‌ی بخشی از جامعه به نظر می‌رسید.

استعاره‌ها و نمادگرایی :
اثر از نظر نمادپردازی غنی بود. خانواده‌ای که نمایش حول محور آن می‌چرخید، به‌روشنی استعاره‌ای از جامعه‌ای در تزلزل بود؛ جایی که افراد درون آن، گرفتار بازی قدرت هستند. دو برادر بزرگ‌تر (پیروز و پرویز) را می‌توان دو قطب اصلی حکومت دانست که نزاع‌شان چیزی جز نمایش نیست، بلکه ترفندی برای آن است که دیگران گمان برند حق انتخاب دارند. دیالوگ‌های پایانی این دو برادر، کنایه‌ای تلخ از انتخاب‌های تحمیلی در جوامع بسته بود، جایی که مردم میان "بد" و "بدتر" ناگزیرند یکی را برگزینند، حال آنکه نتیجه از پیش تعیین شده است. همچنین جمله‌ای که یکی از بازیگران زن بر زبان آورد: «ما طبقه‌ی جدیدی هستیم، طبقه‌ی اضافی»، استعاره‌ای عمیق از قشری فراموش‌شده بود، کسانی که در هرم قدرت جایی ندارند و بودن یا نبودن‌شان تفاوتی ایجاد نمی‌کند.

طراحی صحنه و میزانسن :
سادگی طراحی صحنه نقطه‌ی قوتی برای نمایش بود، زیرا این سادگی خود نمایانگر لایه‌های اجتماعی اثر بود. فضای محدود، به‌خوبی حس یک جامعه‌ی درهم‌شکسته و بی‌ثبات را منتقل می‌کرد. میزانسن‌ها دقیق و هدفمند بودند و حرکات بازیگران همسو با مفاهیم نمایش، معنایی خاص می‌یافتند.

دیالوگ‌نویسی و زبان اثر :
دیالوگ‌ها محکم، تاثیرگذار و عمیق بودند. گاهی نیشدار، گاهی فلسفی، اما همواره در خدمت روایت. هیچ جمله‌ای اضافی نبود و هر کلمه در جای خود وزنی داشت. کنایه‌ها و طنز تلخ نمایش نیز به‌جا و سنجیده بود، بی‌آنکه در دام اغراق یا شعارزدگی بیفتد. و این نشان از هنر و قدرت نویسنده و کارگردان این اثر بود، مثل همیشه و مثل دیگر آثار جناب سامنی متن در اختیار صحنه و بازیگران در رکاب متن بودند، دقیقا همان چیزی بود که از قبل از ایشون انتظارش را داشتیم، امشب به زیبایی روی صحنه به نمایش در آوردند.

گریم خوب کار:
گریمور این اثر زحمت زیادی کشیدند، چون کار سنگین بود و گریم های باور پذیری روی بازیگران زده بودند. دست مریزاد

نقاط ضعف و چالش‌ها :
اما در کنار تمامی این نقاط قوت ها، مواردی وجود داشت که اگرچه ارتباطی به اثر نداشت، اما تأثیر نامطلوبی بر تجربه‌ی تماشاگران و حتی خود بازیگران گذاشت:
۱. ورود مخاطبان با تأخیر: در حالی که بیش از سی دقیقه از اجرا گذشته بود، عده‌ای به ناگاه وارد سالن شدند. این امر، تمرکز بازیگران را بر هم زد و حتی برای لحظاتی این گمان را در ذهن برخی مخاطبان ایجاد کرد که شاید شخصیت جدیدی وارد نمایش شده است. چون دقیقا درب سالن روی صحنه باز میشد.
۲. حضور کودکان و خردسالان در سالن: نمایش محتوایی جدی و فلسفی داشت که مناسب کودکان نبود، اما متأسفانه چندین خردسال در داخل سالن حضور داشتند و سر و صدای آنان باعث اختلال در تمرکز مخاطبان و هنرمندان شد.
۳. ورود خوراکی به سالن: خوردن خوراکی‌هایی چون چیپس و پفک در ردیف‌های نخست، آن هم با سر و صدای زیاد، فضای نمایش را مخدوش کرد و از شأن تئاتر کاست.
۴. سالن اجرا: سالن شماره ۳ تماشاخانه شهرزاد، فضایی محدود دارد که به نظر نمی‌رسد در شأن اثری با این ارزش باشد. در حالی که نمایش‌های کم‌مایه در سالن‌های بزرگ‌تر اجرا می‌شوند، جای خالی مدیریتی آگاه در این زمینه احساس می‌شود.
۵. تهویه نامطلوب سالن و سرمایش ضعیف.

نتیجه‌گیری :
"طبقه اضافی" نمایشی است که ارزش چندین بار دیدن و بارها و بارها اندیشیدن را دارد. اثری که در عین تلخی، واقعیت‌های جامعه را با زبانی هنرمندانه بازگو می‌کند. اجرایی تراژیک اما در عین حال سرشار از لحظات طنز تلخ که مخاطب را نه‌تنها به تماشا، بلکه به تعمق وادار می‌سازد.

تنها نقطه‌ضعف این اجرا، نه در متن، نه در بازی‌ها و نه در کارگردانی، بلکه در مدیریت ضعیف سالن شهرزاد بود که با بی‌نظمی، فقدان کنترل ورود تماشاگران، و عدم رعایت شأن هنری تئاتر، به تجربه‌ی این اثر فاخر لطمه زد. حیف که چنین نمایش فاخر و ارزشمندی در شرایطی به اجرا می‌رود که سزاوار آن نیست.


جا دارد که بنده شخصا به عنوان نماینده ی فعال هنری، یک منتقد ادبی و نویسنده، از بازیگران و عوامل این اثر بابت نامدیریتی و ضعف های سالن شهرزاد عذرخواهی کنم و دست تک تکتان را به گرمی می فشارم. که تئاتر را از صرفاً یک سرگرمی فراتر برده و آن را به عرصه‌ی تفکر و نقد اجتماعی بدل کرده اید.
باشد که هنر توسط شما هنرمندان واقعی، همواره جاودان و صحنه ی تئاتر با هنرنمایی شما گرم بماند.

مانا باشید
ارادتمند
هنرپرورتمیز🖋❄️
درود بر تمامی عوامل نمایش
"امشب به صرف بورش ‌و خون"

خسته نباشد میگم به تک تک دوستان
دمتان گرم
برای دومین بار این شاهکارو دیدم و لذت بردم.

نظرات تخصصیمم قبلا در باب این اثر هنری گفتم.
امیدوارم باز از این گروه کار ببینم.


مانا باشید🖋🙏❄️
خسته نباشید میگم به تمامی عوامل فیلم.


**نقد و تحلیل فیلم «برف آخر»**

«برف آخر» ساخته‌ی امیرحسین عسگری، فیلمی است که با ضرباهنگی آرام اما عمیق، ما را به سرزمینِ سپید و سردی می‌برد؛ جایی که طبیعت و انسان در مبارزه‌ای بی‌پایان دست و پنجه نرم می‌کنند. این فیلم نه صرفاً یک روایت از زندگی مردی تنها، بلکه تأملی فلسفی بر سرشت انسان، انزوا، و بازگشت به ... دیدن ادامه ›› ریشه‌هاست.

**داستان و درون‌مایه:**
روایت فیلم ساده اما تاثیرگذار است؛ یوسف، دامپزشکی که میان وظیفه و تنهایی‌اش گرفتار شده، با ورود زنی به نام رعنا مواجه می‌شود که به زندگی او تکان می‌دهد. تقابل میان انسان و گرگ در لایه‌های زیرین فیلم، استعاره‌ای از جدال‌های درونی شخصیت اصلی است. «برف آخر» بیش از آن‌که بخواهد قصه بگوید، پرسشی در باب بقا و تنهایی مطرح می‌کند.

**فضاسازی و کارگردانی:**
عسگری با بهره‌گیری هوشمندانه از مناظر برفی و سکوتِ سنگین طبیعت، فضایی می‌سازد که هم بکر و زیباست و هم سرد و غریب. دوربین با صبوری بر چهره‌ها و جزئیات محیط مکث می‌کند و تماشاگر را در میان برف و باد گم می‌کند. سکوت‌های طولانی فیلم نه از جنس کسالت، بلکه از جنس تأمل و تنهایی است.

**شخصیت‌پردازی:**
یوسف با بازی درخشان امین حیایی، چهره‌ای پیچیده از مردی زخم‌خورده را به تصویر می‌کشد که میان اخلاق حرفه‌ای و احساسات انسانی‌اش معلق مانده است. او نه قهرمان است و نه ضدقهرمان؛ بلکه انسانی است در کشمکش با خود. رعنا، با حضور تاثیرگذار لادن مستوفی، نقطه‌ی تعادلی برای شخصیت یوسف می‌شود و زنی است که سرشار از جسارت و تصمیم‌گیری‌های مستقل به تصویر کشیده شده.

**بازیگری:**
امین حیایی با درونی‌سازی عواطف یوسف، بازی‌ای ظریف و کنترل‌شده ارائه می‌دهد که فراتر از کلیشه‌های سینمای ایران است. لادن مستوفی نیز حضوری باورپذیر دارد که شخصیت رعنا را به خوبی زنده می‌کند.

**موسیقی و صداگذاری:**
موسیقی فیلم با تم‌های مینیمال، کاملاً در خدمت فضای سرد و تأمل‌برانگیز داستان است. صداگذاری نیز با تأکید بر عناصر طبیعی مانند صدای باد و برف، به تعمیق حس حضور در این جهان یخ‌زده کمک شایانی می‌کند.

**جمع‌بندی:**
«برف آخر» فیلمی است که مخاطب را به سکوت و تأمل فرا می‌خواند. اثری که در عین سادگی، به لایه‌های عمیقی از وجود انسان می‌پردازد. این فیلم برای آن‌هایی است که می‌خواهند فراتر از داستان‌های کلیشه‌ای به تجربه‌ای شاعرانه و فلسفی از سینما دست یابند؛ جایی که طبیعت و انسان هر دو با زخم‌هایشان به پایان می‌رسند.

ارادتمند شما
هنرپرورتمیز🍀❄️
مانا باشید🖋
 

زمینه‌های فعالیت

تئاتر
هنرهای تجسمی
شعر و ادبیات

تماس‌ها

eng.arc.honarparvar@gmail.com
09120249656
Henry.Timez