نمایش شب دوازدهم که امشب به تماشایش نشستم، تجربهای ناهمگون بود؛ میان چند ایدهی جالب و اجرای شلوغ و پرهیاهو که در نهایت بیشتر از آنکه تأثیرگذار باشد، خستهکننده از آب درآمد.
تنها نکتهی واقعاً قابلتوجهِ اجرا، حضور نوازندهی افکتهای صوتی بود؛ کسی که روی صحنه حضور داشت و با تمرکز و مهارت، تمام صداهای مورد نیاز نمایش را زنده اجرا میکرد. حضور او نوعی انرژی واقعی و نفسدار به فضا میداد و نشان میداد چطور میتوان با امکانات محدود، جلوهای خلاقانه خلق کرد.
در مقابل، بقیهی عناصر نمایش – از بازیها گرفته تا کارگردانی – بیشتر بر پایهی جیغ و داد و اغراق بنا شده بود. به جای خلق موقعیتهای دراماتیک یا طنز موقعیت، بازیگران بیشتر در حال فریاد زدن و شلوغکاری بودند؛ انگار صدا باید جای خالی حس و ریتم را پر کند. این حجم از هیاهو باعث میشد تماشاگر بهجای درگیر شدن با داستان، صرفاً به دنبال لحظهای سکوت بگردد.
در مجموع، شب دوازدهم در این اجرا بیشتر شبیه تمرینی پرانرژی ولی ناپخته بود تا یک اثر کامل نمایشی. اگر کارگردان همان اندازه که برای صدا و موسیقی خلاقیت به خرج داده، برای هدایت بازیگران و ساختن فضا نیز دقت میکرد، نتیجه میتوانست بسیار بهتر باشد.