برای من مردِ مرده مثل اینه که یههو پرت بشی وسط یه کابوس بیداری؛ جایی که هیچ چیز سرجاش نیست و همین بههمریختگی دقیقاً چیزیه که اجرا میخواد تو مغزت بکاره. آدمها دیگه شخصیت نیستن؛ بیشتر مثل موجهای یه حس یا یه زخمن که از بدنشون رد میشه.
صحنه مدام قِلق عوض میکنه، انگار هر لحظه میخواد بفهمونه که قرار نیست به هیچ قطعیتی تکیه کنی. دیالوگها هم توضیح نمیدن، نمیسازن، فقط شکافها رو رو میکنن؛ انگار زبان خودش تبدیل شده به یه زخم باز.
زمان؟ کاملاً مختل. کش میاد، ول می کنه، میپره عقب. اجرا انگار لج کرده با منطق معمول تئاتر و داره ریتم خودش رو از صفر میسازه.
در نهایت حس من اینه که این کار اصلاً دنبال قصهگویی نیست؛ دنبال ضربهست، دنبال حضور. این اجرا معنا نمیده، معنا رو تو صورتت پرتاب میکنه. و همین خشونت خام و بیواسطهست که باعث میشه بعد از پایانش هنوز حس کنی داری از اون جهان مختل شده برمیگردی.