از جان عزیزترم
در شهریام که با تو برایم غریب نیست
اما دیشب را بیتو در غربت گذراندهام
سهم من از عشق،
گوشهی سرد و تاریکی از این دنیاست
که با یاد تو گرم و روشن مانده است
کاری کن که باور کنم انتظار خود عشق است
آشکارا نهان کنم تا چند، دوست میدارمت با بانگ بلند
توامان دلنشین و غمانگیزه که این احساسات رو عینا تجربه و زندگی کرده باشی...
و من اما تو سیسالگی فهمیدم که عشق هم انتظار هست و هم نیست...