در نمایش گردبادک شخصیتهایی مثل سرباز و ستیلا نمونهی تمامعیار «قهرمان نامحتمل» در اسطورهشناسی هستند؛ قهرمانانی که نه بهخاطر قدرتِ بدنی، بلکه به دلیل درگیرشدن با یک وظیفه اخلاقی، تنهایی، یا مرگ قهرمان میشوند.
آنها با ویژگیهایی چون ناآگاهی اولیه مواجهه با "دانایی اسطورهای"، یافتن مسئولیت و عبور از ترس مرگ، خلق می شوند. این الگو در سنت حماسی ایران کم نیست در "گردبادک" سرباز در ابتدا دنبال «جملات قصار» و «شاهکارسازی» است، اما جهان از طریق متن اسطورهها او را به بلوغ میرساند؛ درست همان مسیری که کهنالگوی سفر قهرمان در مرحلهی «آغازین» دارد.
شخصیت خدابنده (با آن نامِ چندلایه) و همچنین ارجاعات مستقیم به آنتیگونه و گردآفرید، حضور کهنالگوی «زن دانا» و «زن قهرمان» را فعال
... دیدن ادامه ››
میکند.
خدابنده برخلاف ظاهر ساده و روستاییاش، حامل حافظهی اسطورهای است. از شاهنامه میخواند. او قصهها را از پدر و پدربزرگ شنیده از زمین، مرگ، مین و حقیقت زندگی آگاهی عمیق دارد این دوگانگی (ظاهر ساده / ذهن اسطورهای) او را وارد حوزهی «زنِ پیامآور» در اسطوره میکند. از سوی دیگرآنتیگونه که کهنالگوی زنِ شورشی علیه فرمان حاکم است و گردآفرید که کهنالگوی زنِ جنگجو و مرزشکن است در شخصیت ستیلا به خوبی دیده میشود.
متن، این دو اسطورهی زنانه را در وضعیت جنگیِ معاصر بازتولید میکند تا نشان دهد که «زنِ قهرمان» همیشه در تاریخ ایران وجود داشته؛ حتی اگر اطرافیانش باور نکنند. فرمانده در نمایش نقش «پدرِ قانون» را دارد. اقتدار کلام، داوری درباره نجابت/عشق، تعیین حد مجاز و تلاش برای کنترل تفسیر اسطوره او را به پدر قانون بدل میکند؛ اما همین فرمانده در تنهایی، بسیار کوچک و لرزان نشان داده میشود؛ این نقطهی فروپاشی «کهنالگوی پدرِ سختگیر» است و بهطرزی ظریف به نقد ساختار قدرت میپردازد. حضور جملات قصار و وابستگی عجیبش به اشارههای گفتاری سرباز، این اسطورهی قدرت را فرو میریزد.
کهنالگوی "زمین ـ مادر" و "مین ـ اژدها" تمام صحنههای «کندن زمین»، «خنثی کردن مین»، «نشستن روی خاک» و «پناهگرفتن زیر آسمان» از ساختار سمبولیک بسیار عمیقی استفاده میکنند. در این ساختار زمین برابر مادر، مین برابر با اژدها/هیولای پنهان، خنثیسازی مین یک آیین گذر زیر خاک بازگشت به منشأ تلقی میگردد. در اسطورههای ایرانی (از گرشاسپنامه تا داستانهای پهلوانی)، کشتن موجود نهان در خاک/غار نماد پیروزی اخلاقی است. در این متن، هر بار که سرباز و خدابنده به زمین دست میزنند، درواقع وارد یک «آیین پهلوانی» میشوند.
پیش از این اشاره شد که زن در نمایش، یک آنتیگونه است که به عقیدهی نگارنده یک حضور صریح دارد؛ اما نویسنده بین نسخهی یونانی و نسخهی «بومیشده» شکاف ایجاد میکند: آنتیگونه برای عشق به برادر میجنگد سرباز و فرمانده عشق را به «نجابت/غیربومی» تبدیل میکنند. فرمانده میخواهد اسطوره را در چهارچوب ایدئولوژی خود بخواند. سرباز اما فکر میکند میتواند آنتیگونه را «ملیسازی» کند! این جا دقیقاً همان جایی است که تراژدی اصلی شکل میگیرد: جدالِ بین تفسیر رسمی اسطوره و تفسیر عامیانهی آن. این همان تبدیل آنتیگونه به زن ایرانی است؛ نه در صحنهی یونانی، بلکه در میدان مین.
بازخوانی گردآفرید یکی از مهمترین لایههای متن است: گردآفرید در مقام زن ـ جنگجو از مرزهای جنسیتی عبور میکند و در غیاب مردان با دشمن مواجه میشود. پوشیدن زره، پنهانکردن مو، ورود به میدان، این دقیقا کاری است که ستیلا انجام میدهد. درواقع اسطوره بهعنوان نیروی اصلاحگر وارد میشود. خدابنده با روایت گردآفرید تبدیل میشود به «حامل فرهنگ»؛ و ستیلا با شنیدن روایت، آرامآرام از کلیشه جدا میشود تا گردآفرید را باز آفرینی کند.
رستم در نمایش گردبادک بهعنوان «مردی که گریه میکند» بازخوانی میشود. این یک انتخاب بسیار مهم است. چرا که نمایش از رستم برای شکستن اسطورهی مردِ بیاشک استفاده میکند. این همان وارونگی اسطورهای است که نمایشنامهنویس با زیرکی در دل واقعیت جنگ تعبیه کرده است.
نمایش گردبادک با وجود طنز و گفتگوهای روزمره، ساختاری کاملاً اسطورهای دارد این ساختار همان «سفر قهرمان کمپبل» است، اما در فرم فرسوده، طنزآلود و تلخِ ایرانی، که در آن کتاب آنتیگونه، شاهنامه به اسطوره ورود میکند و مین مواجهه با مرگ را میسازد؛ عبور از اضطراب مرگ، سفر قهرمان است که بازتاب بخش فراموششدهی فرهنگ است. اسطورهها اینجا یادآوری میکنند که ما مواجه با فرهنگی قهرمانپروریم، اما قهرمانها همیشه از جنس قدرت نیستند؛ گاهی چوپانیاند که شاهنامه از بر میخواند.
نمایش گردبادک در زیر متن خود به نقد قدرت می پردازد. فرمانده وقتی آنتیگونه را درک نمیکند یا از خوانش آن میهراسد، نشان میدهد قدرت همیشه از اسطوره میترسد. اسطوره در نمایش راهی است برای فرار شخصیتها از بیمعنایی جنگ که به نجات فردی میانجامد. چرا که آنها با تکیه بر اسطوره، بقای روانی پیدا میکنند. مینزدایی در متن، درواقع بازسازی آیینی «کشتن اژدها»ست؛ به وسیلهی قهرمانی بینام، بیتقدیر؛ اما اصیل.
"گردبادک" از اسطوره استفاده نمیکند که صرفاً یک ارجاع ادبی بدهد. اسطوره در این نمایش گِرهگاه هویت، اخلاق، و بقاست. متن با آنتیگونه، گردآفرید و رستم گفتوگو میکند تا نشان دهد: "قهرمان ممکن است زن باشد، ممکن است چوپان بیسواد باشد، ممکن است سربازِ ساده باشد." ممکن است با گریه قهرمانتر شود، ممکن است با کندن خاک یا با گفتن یک جملهی قصار قهرمان باشند. در نهایت اسطورهها نه در کتاب، بلکه در رفتار سادهی انسانها زنده میشوند. گردبادگ، برخورد تراژدی و حماسه با زیستجهان امروزاست. نمایش گردباک تنها به این مقدار کفایت نمی کند و رشیدیتبار در این اثر از «درخت آسوریک»، یکی از قدیمیترین متنهای نمایشی/گفتگویی ایران؛ که جدال میان درخت خرما و بز دربارهی برتری خود است، نیز مدد میگیرد. این متن، یک نمونهی کلاسیک از «مناظرهی اسطورهای» میان دو نیروی متقابل است.
"گردبادک" آگاهانه به همین سنت متنی تکیه میکند و آن را به وضعیت یک جغرافیای جنگزده منتقل میکند؛ اما با این تفاوت بنیادین که در "گردبادک" مناظرهی اسطورهای نه فقط بین بز و نخل، بلکه میان انسانها (خدابنده، ستیلا) نیز جریان مییابد.
اگر بخواهم مقایسهای بین گردباک و درخت آسوریک ارائه دهم باید بگویم که ساختار مشترک: «مناظرهی دو موجود از دو جهان» در «درخت آسوریک» تقابل بنیادین است: که بز در آن نماد کوچنشینی، سیالیت، کاربُرد و درخت نماد ثبات، زمینمحوری، باروری است. در "گردبادک" این تقابل دقیقاً بازآفرینی میشود: بز در گفتوگوهای خدابنده نماد کوچروی، شادمانی ساده، فایدهمندی هزارگانه موجودی که «میرود، جابهجا میشود، زاینده است» نماد زندگیِ سیال و زنده است و نخل/بلوط در گفتوگوها نماد ریشهداری، زمینمحوری وابسته به خاک، ثابت، غیرقابل انتقال؛ نماد تاریخ، اصالت و «سرزمین» است. این دقیقاً همان تقابل بز/درخت در «درخت آسوریک» است، اما با یک جابهجایی معنایی:در «درخت آسوریک» رقابت بر سر «برتری» است؛ در "گردبادک" رقابت بر سر بقا و معنای زندگی در دل جنگ. در «درخت آسوریک»، بز و درخت هر دو سخنگوی اسطورهاند. در "گردبادک» ، هر شخصیت حامل یکی از این دو قطب است: خدابنده حامل درخت استخواندار، ریشهمند، محلی، وفادار به خاک و به بلوط و نخل بهعنوان موجودات خردمند نگاه میکند. مفهوم «وطن» و «ریشه» برایش جوهری است. ستیلا حامل بزکوچرو، در جستوجوی امکان فرار، امکان جابهجایی اسیر نماندن، دلبستن کم، و حرکت دائمی حتی از سامر جدا میشود، همانطور که بز از گله میتواند جدا شود. این انتخاب، یک «اسطورهسازیِ نو» است. جایگزینی دو موجود اسطورهای با دو انسان، تا اتاق جدال اسطوره دوباره جان بگیرد. "درخت آسوریک" یک مناظرهی طنزآمیز آیینی است و "گردبادک" یک درام تراژیکِ طنزآلود.
در درخت آسوریک :دو موجود، در یک فضای غیرزمانی و غیرمکانی جدال برای اثبات برتری خود دارند. استدلالهای آیینی و اغراقآمیز، نهایتاً پیروزی بز را رقم می زند. اما در گردبادک دو انسان، در بستر جنگ، مین، مرگ جدال برای معنا، بقا و عشق و شوخیهایی که روی مینِ واقعیت قدم میزنند، به فرجامی میانجامد که پیروزی ندارد؛ هر دو روایت خرد میشوند. این تفاوت، "گردبادک" را از یک تقلید به یک بازآفرینی اسطورهای ارتقا میدهد. کهنالگوهای مشترک در این پی رنگ کهنالگوی «زمین ـ مادر» است. درخت آسوریک ریشه در زمین، مادرِ باروری دارد. در گردبادک: بلوط، نخل حضور همان مادر ـ زمین است