تداعی رنج در نامبرده
توفان گرگانی(جامعه شناس)۹۷/۸/۱۴ چاپ شده در روزنامه اعتماد
تداعی ام مرا از نام(بٌردِه) به «رنج نابرده» می برد؛ رنجی که در تمام طول نمایش بر صحنه حکمفرما است! رنجی که منجر به گنج نمی شود! رنج مادری (پانته آ پناهی ها)که نماد افسردگی است و بر موروثی بودن حذف و فروپاشی، اشک می ریزد. او که در تمام طول نمایش، مشغول دوخت و دوز، و به گمان من،« وصله» است، سودی از این «وصله ها»، ( کوتاه آمدن ها؟ سازش ها؟ صورت با سیلی سرخ نگاه داشتن ها؟) ، عایدش نمی شود، چرا که دوای «فروپاشی» و «حذف»، نه! «حذف و فروپاشی»! وصله هم نیست و این وصله ها، تنها توهم امید را، آنهم به زحمت، حفظ می کنند. مادر و چرخ خیاطی اش در عین حال، چرخ خیاطی وصله گر دیگری را تداعی می کند که در خرابه های «تماشاخانه» ای دیگر، مشغول به «کار» است. تماشاخانه ای که روزی متعلق به پدر نگار جواهریان و شریکش، پرویز صیاد، بوده است؛ این نکته را نگار در نقطه ای از نمایش، در نقش خودش ، در نقش اوراکل یا پیشگو، و در نقش تاریخ نگار، به ما می گوید؛ صحبت از تماشاخانه ای است که آنهم، همچون نمایش کارگردان در سن پترزبورگ، بدون هیچ گونه توضیح قانع کننده ای «لغو و فروپاشی» شده است. نگار (جواهریان)، در تمام طول این صد دقیقه با حضوری تکان دهنده، یادآور همان رنج کذایی است؛ رنج از دست دادن، رنج ناشی از لغو های گوناگون، رنج فروپاشیدن و از صندلی افتادن؛ رنج حذف «خانهُ پدری» و رنج از دست دادن خانه و تماشاخانه، که جز بر دیوار این صحنه، دیگر جایی دیده نخواهد شد... رنجی که بر خلاف رنج مادر، مبارزه جویانه است و امید به «لغوِ سرنوشت محتوم» را دارد...
آتیلا پسیانی، در نقش خودش و در نقش گورباچف، از بی خوابی بعد از فروپاشی می گوید! و از اشتباهات خود کرده! در کدام نقش؟ نقش خودش؟ نقش گورباچف؟ نقش یک تماشاچی؟ نقش هر یک از ما؟
و نگار که در این میان، همچنان جای بازیکنان را بر صندلی ها تغییر می دهد... مگر غیر از این است که هر یک از ما، در طول زندگی بر صندلی های مختلف می نشینیم؟ نخوت صندلی تصمیم گیرنده، بی-چارگی صندلی آنکه برایش تصمیم می گیرند، و حقارت صندلی آن مترجم، آن واسطه، آن دلال…
و روایتِ راوی / کارگردان، علی اصغر دشتی، که نقش دانای کل را ایفا نمی کند و حتی نمی داند که شکستش را چگونه به اطلاع مادرش برساند! سه بخش نام او ظاهراً، منجر به انتخاب سه بازیگرِ سه صندلی ، برای ایفای این سه نقش می شود، ( یا به هر حال، این چیزی است که به ما تماشاچیان گفته می شود)، و طنز تلخ «صندلی بازی» را طنز تر و تلخ تر می کند! کارگردان (علی اصغر دشتی) و نویسندهُ متن ( کیوان سررشته)، به خوبی قدرت «نام» و «نام گذاری» را می دانند و با سه بخشی کردن آن، جانِ فروپاشی را کالبد می بخشند! جغرافیا، نام گذاری، زبان و لهجه، در این نمایش، نقش های کلیدی و به هم پیوسته دارند و توری را شکل می دهند که به قول آن دیگریِ عزیز، «ماهی ناخودآگاه را با آن صید می کنند!». ناخودآگاه که در طول نمایش حضور پررنگی دارد و پس از آن ما را تشویق به تداعی آزاد می کند... بر کفِ صحنه، نام شهرهای مختلف و محل اتفاقات ، نوشته شده است: تهران، یزد، سن پترزبورگ … و صحبت از زبان و ترجمه نیز هست و آنچه در ترجمه از دست می رود و یا به دست می آید... زبانی که آگامبن۱معتقد است، ما دیگر تجربه اش نمی کنیم و به همین دلیل حرف می زنیم اما چیزی نمی گوییم! شخصیتهای این نمایش هم گاهی، نه تنها« چیزی» نمی گویند که به «چیزی» هم گوش نمی دهند و گاه «همه» با هم صحبت می کنند و این «همهمه» نمی تواند چیزی جز «هیچ گویی» باشد؛ اشاره به لهجهُ (یزدی)، که کارگردان/ راوی، برای بهتر شدن موقعیت کاری، ناچار به «لغو» آن شده است، ما را به یاد شازده کوچولو می اندازد، ﴿ شازده کوچولویی که در این روایت به او اشاره می شود و تصویرش بر روی دیوار تماشاخانه نقش بسته است)، و ستاره شناس اهل ترکیهُ آن داستان، که برای قبولاندن کشف مهم خود، ناچار می شود لباسهای سنتی خود را «لغو» و لباسهای غربی به تن کند!
این نمایش چند رسانه ای و لایه لایه، با حکایت های موازی، هزارتویی را ایجاد می کند که برای درک معماری آن ، باید چنان به تماشا نشست که گویی «فراموشی هستی» را در خانه جا گذاشته ایم و تماماً چشمیم و گوشیم و حس.
و در پایان، یادآوری حضوری در صحنهُ آغازین، ضروری به نظر می رسد: حمید حبیبی فر، به روی صحنه می آید و به ما اعلام می کند که دچار بیماری بسیار نادری به نام پروگریا است که یک نفر از هر ۸ میلیون نفر به آن مبتلا می شود و در سنین بسیار کم می میرد و نتیجه می گیرد که در بد نوع قرعه کشی، برنده شده است! حضور او اما، از جسمش، فضای جدیدی برای بیان هنری می سازد که در آن پرسش بنیادی نمایش مطرح می شود: شما فکر می کنید که چند سال زندگی خواهید کرد؟
پرسشی ابتدایی که به صورت نقطه گذاری و یا ۲ leitmotif (اصل مطلب و تکرارش)، در طول نمایش شنیده می شود.
این پرسشِ یک نمایشنامه نیست، این پرسشِ خود زندگی است…
۱-
... دیدن ادامه »
آگامبن، جورجیو، فیلسوف ایتالیایی معاصر که معتقد است ما چنان غرق در روزمرگی هستیم که دیگر هیچ چیز را تجربه نمی کنیم؛ هیچ چیز و حتی زبان را! این تجربه نکردن، مترادف با زندگی نکردن است؛ و تجربه نکردن زبان ، مترادف با هیچ گویی .
۲- leitmotif ، یا leitmotiv, نمونه های بسیاری در موسیقی و شعر دارد اما به هنر های دیگر نیز راه یافته است. تکرار جمله ای موسیقایی یا شاعرانه، ادبی یا فلسفی، در مقطع های مختلفِ یک قطعه، یا یک متن، مبحث اصلی یا
یا مطلب راهنما را در فاصله های مشخص، یادآوری می کند.
--