در آغاز با تلاش راوی برای نگارش انشایی دربارهی برجی نادیده آغاز میشود؛ تلاشی که او را به سفری درونی همه چیز میان کودکی، خیال، و شخصیتهایی بیزمان و مکان میکشاند. در این مسیر، ادعای «مبهم» یک کودک مبنی بر دیدن «بالا» (بالای همان برج)، ناکامیای را در دستیابی به معنایی روشن عیان میسازد؛ معنایی که قرار بود از حقیقتِ آن برج سربرآورد؛ هر یک از شخصیتها با ابژهای (اشیائی) شخصی، در جستجوی ردّی از بودن با دستیابی به حقیقت بالای برج هستند؛ اما در پایان، آنچه باقی میماند نه پاسخ، که سکوتیست بر صفحهای خالی در دفترچه...