حدود 200 نفری بودیم وسط پادگان ولیعصر. باید تقسیم میشدیم. کی کجا بیفتد و چه نیرویی؟ سپاه، ارتش یا نیروی انتظامی؟ تهران یا کرمان یا اراک؟ از همه ترسناکتر، همیشه 05 کرمان بوده است و عجبشیر و مالک اشتر اراک و...
عدهای موهایشان را تراشیده بودند، انگار خیلی عجله داشته باشند زودتر این 24 ماه تمام شود. 24 ماهی که زیاد شنیده بودیم از آن. و چهقدر متفاوت و ضد و نقیض؛ مرد میشوی. رفیق پیدا میکنی. پر از خاطره است. خیلی ترسناک و کوفتی است.
در همین خیالات بودم که یک سروان با بلندگوی دستی به دست، وارد حیاط پادگان شد و گفت: خیلی خب دیگه. خودتونو جمع کنید.
ول بودیم توی حیاط روی آسفالت و آفتاب میخورد روی سرمان.
اینبار با صدای بلندتر گفت: زودباشید به خط شید الان جناب سرگرد میاد.
یکی از آن وسط گفت پس سرگروهبان کی میاد تا همه بترکیم از خنده.
جناب سروان انگار که با کسی شوخی نداشته باشد که نداشت، با صدای بلند گفت خفه شو. لوس بازیهاتو ببر برای مامانت.
صدای شیشکی از آن وسط عصبانیترش کرد تا اینبار بخندد و به ساعتش نگاه کند.
- یا خودش میاد بیرون یا میگید کی بود.
هر کی بود ول کن نبود تا یکبار دیگه صدای شیشکی منفجرمان کند.
- حوالی ساعت یک یا خودش میاد میگه گوه خوردم یا اینکه یکیتون میاد میگه کی بود.
ساعت هنوز ده نشده بود و انگار که آفتاب تنها راه فرار خودش را از روی سر ما میخواست پیدا کند که آنجور میسوزاند.
بعد همانطور که پشت بلندگو میگفت به خط شوید، به چهار سربازی که همراهش بود نگاه کرد و سرش را تکان داد؛ باید تلاش میکردند ما را به خط کنند.
- سرباز ممقانی، هر کدوم مثل بچه آدم سرجاش وای نستاد برگهاش را بگیر.
ممقانی
... دیدن ادامه »
با صدای بلند گفت بله جناب سروان.
همینطور که داشتیم به صف میشدیم و ممقانی و سه سرباز دیگر هم مرتبمان میکردند، این بار بدون بلندگو فریاد زد از جلو نظام.
عدهای بدون اینکه بدانند چرا شاید هم از عادت دوران مدرسه داد زدند، الله.
دستها را کشیدیم و از نفر جلویی فاصله گرفتیم تا صفها و ردیفها نظمی بگیرند.
ممقانی یک نفر را کشید بیرون و یقه تیشرتش پاره شد.
جناب سروان به ساعتش نگاه کرد و پشت بلندگو گفت برگهاش را بگیرد.
سه سرباز دیگر هم برگه چند نفر را گرفتند تا مطمئن شویم شوخی ندارند و ارزش لجبازی که نه، بیتوجهی را هم نداشت تا مبادا اعزام، یک ماه عقب بیفتد. آمده بودیم تا زودتر برویم و شاید که زودتر هم برگردیم.
همیشه همینطور است انگار؛ بخشی از ماجرا دست ما نیست و گاهی هم همه ماجرا. مثل خود زندگی که بدون خواست خودمان آمدیم و بیخواست خودمان هم میرویم.
نظم و ترتیب که گرفتیم جناب سروان به ممقانی گفت برود به جناب سرگرد بگوید آماده هستند، تشریف بیاورند.
چند دقیقه طول نکشید که ممقانی برگشت و گفت جناب سرگر مهمان دارند و گفتند صبر کنید.
آفتاب تندتر شده بود انگار.
جناب سروان گفت بگذاریم روی زمین بنشینیم. بدون اینکه صفها به هم بخورد البته.
زمین که گذاشتیم داغ شدیم تا نفر کناری من بگوید «دهنت را».
خندهام گرفت از مدل گفتنش تا خودش هم بخندد و بگوید بچه کجایی؟
- ابوسعید.
- کجای ابوسعید؟
- گلدان.
- مرتضی قدیمی؟
- افشین تویی؟
همدیگر را همانطور نشسته بغل کردیم تا شوت شویم به حدود هفت هشت سال قبل. به سالهایی که افشین مثل حالا نه ریش داشت و نه سبیل.
حالا نمیدانستیم بخندیم یا بگذاریم بغض لعنتی بترکد وقتی خاطرات آن سالها را مرور میکردیم قبل از رفتن افشین اینها از آن محل.
- کجا رفتید؟
- گیشا.
- مامانت چطوره؟ مهشید خانم.
- خوبه. خدا را شکر. اعظم خانم چطوره؟
- اون هم خوبه.
هنوز هیجان دیدن هم را داشتیم و دل داده بودیم به این که دنیا چقدر کوچک است که سروکله جناب سرگرد پیدا شد تا جناب سروان فریاد بزند برپا... ازجلو نظام.
به افشین گفتم بیاد توی صف ما وقتی به نفر جلویی گفتم و پذیرفت جایشان را با هم عوض کنند.
- یک جا بیفتیم تحمل کنیم این سه ماه را تا بعدش.
- فکر کن بیفتیم کرمان که دهانمان آسفالته.
همه مرتب و منظم شده بودیم.
جناب سرگرد پرسید چند نفر هستند و جناب سروان به ممقانی نگاه کرد.
- 250 نفر.
جناب سرگرد آمد کنار ما و با دست شروع کرد به شمردن ردیفها.
- این هشت ردیف کرمان.
قلبم افتاد آن لحظه.
- هشت ردیف دوم کرمانشاه.
- باقی بیرجند.
افشین تو ردیف آخر دسته دوم بود وقتی من فکر کردم اگر هر دو در یک صف باشیم.
جناب سروان داد زد کسی جاشو عوض کنه برگهاش را پاره می کنم و بره سه ماه دیگه. همدیگر را که بغل میکردیم گفت این طوریهاست دیگه.
تلفن چندبار زنگ خورد تا گوشی را برداشتند. مرخصی میان دوره آموزشی آمده بودم. صدای دختربچهای بود. گفتم مهشید خانم هستند.
صدای بچه گفت بله. حالشون خوب نیست ولی. گفتم افشین اومده؟ صدای بچه گفت نه. تصادف کرد تو سربازی. مُرد دایی افشین.
مرتضی قدیمی