در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | نیما نیک: داستان ایمور از کتاب ایل من بخارای من نوشته محمد بهمن بیگی یکی از داس
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 10:24:15
داستان ایمور از کتاب ایل من بخارای من نوشته محمد بهمن بیگی یکی از داستانهای جذاب این کتاب است.

داستان از این قرار است که یکی از بزرگان ایل قشقایی به بیماری کحال یا چشم درد مبتلا می شود. لازم می شود که که برای درمان به تهران برود. یکی از خدمه ها باید برای مراقبت از ایشان همراه او به تهران برود. قرعه به نام ایمور می افتد. اتفاقات زیادی در تهران برای ایمور می افتد تا اینکه بنا به دلائلی مورد غضب آن فرد قرار گرفته و در تهران می ماند. داستان آشنایی ایمور با صاحب یک داروخانه منجر به دوستی بین آنها می شود و با حمایت صاحب داروخانه که او را به فرزندخواندگی قبول می کند موفق به دریافت درجه ی طبابت می شود. ایمور از طایفه ی شاهین لو است. او با تلاش و زحمت به میان طایفه ی خود بازمی گردد و همراه با طایفه اش کوچ می کند و به معالجه ی مردم بی پناه طایفه ی خود و طوایف همجوار می پردازد. مشکلاتی از طرف کسانی که موقعیت شان در خطر قرار گرفته بود برایش ایجاد می ... دیدن ادامه ›› کنند.


«ایمور کار خود را با شور و شادی آغاز کرد. سر از پا نمی شنناخت. به آرزوی دیرین خود رسیده بود. به آنچه خوشبختی می انگاشت نزدیک شده بود. فرزند دشت و کوه بود. به آغوش دشت و کوه بازگشته بود.عشقی آتشین به مردم ایل داشت. به خدمتشان کمر بسته بود. ایمور بر بال زرین خدمت به خلق، در تکاپوی صعود و طیران بود. خیال اوج گرفتن داشت. رویش به سوی آسمانها بود.

کار ایمور به زودی رونق گرفت. دوسالی نگذشت که شهرتش از مرز طایفه گذشت و به طوایف همسایه رسید. بسیاری از دردها درمان پذیرفتند. گروه انبوهی از اجنه و شیاطین خانه نشین شدند. دست اندرکاران شفا و مداوای مردم ایل از سریر قدرت فروافتادند. جماعتی کثیر از کسانی که از رهگذر نادانی و بیماری خلق، نان می خوردند ناراحت شدند. شمار این جماعت کم نبود.»

مردم ایل مشکلات فراوانی داشتند که به دست دعانویس ها، فالگیرها، چاوش ها و درویش ها حل می شد. ایل ستاره ی بیست و یکمی داشت که بدون استفاده از نظرات پیران خردمند مشکلات می آفرید. چشم زخم بلای زمینی دیگری بود که جور و بیدادش حساب و کتاب نداشت. شکنجه زایمان مادران ایل که داستان دیگری دارد که با آل، وحشتی دوچندان می یافت. مردم گرفتار مشکلات زیادی از این قبیل بودند که افرادی با عناوین مختلف برای حل این مشکلات در ایل وجود داشتند و از اینن راه روزگار می گذراندند.

حضور ایمور، کسب و کار عده ی زیادی همچون دارودسته ی عظیم ستاره شناسان، پیشگویان، دعانویسان، فالگیران و دلاکان را کساد کرده و از رونق انداخته بود. کارگزاران ایلخانی نیز از اینکه توجه مردم به ایمور جلب شده بود و ایمور محل رفع و رجوع بسیاری از مشکلات ایلی شده بود خشمناک بودند و چشم دیدن ایمور را نداشتند و منتظر فرصتی بودند تا ایمور را کله پا کنند.

بهترین بهانه برای مانع تراشی به منظور جلوگیری از پیشرفت ایمور ایجاد شد. تعدادی از جوانان شاهین لو با فراشان خان به علت گله بگیری شان درگیر شدندو آنان را سرجای خود نشاندند.

«دکتر ایمور متهم به تحریک شد. تهمت های دیگر نیز آماده و مهیا بود. دکتر ایمور به بهانه ی تب، دست دختران ایل را در دست می گیرد! او به دستاویز خروسک، گلوی عروسان را می نگرد! بر بالین زائوها می رود و به تماشای ناموسشان می ایستد! ایمور مأمور تهران است. مأمور فرنگی است. از جانب کافرها آمده که راه و رسم ایل را برهم بزند. به خان و اجاق خان بی اعتنا است. به کلانترها احترام نمی کند. به زیارت نمی رود. در سایه ی درخت دخیل بسته نمی نشیند. کافر و بی دین و خدانشناس است.

عناصر ناخرسند، به هم نزدیک بودند. نزدیک تر شدند. رقابت های گذشته را دست کم در این راه، از یاد بردندن. خطری مشترک همه شان را یکدل و یک زبان کرد. پیمانی نانوشته همه شان را متحد کرد. نیازی به پیمان اتحاد نبود. همه از نادانی مردم بهره می بردند. همه در پی سود خویش و زیان مردم بودند. اتحادشان، اتحادی طبیعی و قدیمی بود. اتحادی به قدمت عمر آدمیزاد.

ایمور ماه ها بود که خطر را دریافته بود. دریافته بود که خدمت به مردم فقیر و نادان، سهل و اسان نیست. با هوشیاری و زیرکی گام برمی داشت. از تندتازی و بی پروایی پرهیز می کرد لیکن چاره ای نبود. وجودش کینه می انگیخت. حضورش، آتش ها را دامن می زد. رفتار و کردارش دشمن می تراشید.

ایمور جوانی خود را در تهران به سر آورده بود. آن هم در زیباترین سالهای عمر تهران. در سال های آزادی تهران. در سالهایی که نسیم دل انگیز آزادی، جنگل های شمال و دامنه های البرز را عطرآگین کرده بود. در سال هایی که استبداد قاجار جان داده بود و اختناق پهلوی جان نگرفته بود. در سال هایی که مرکب قلم دهخدا عشقی ها هنوز خشک نشده بود. ایمور درس خوانده بود. به مدرسه رفته بود. نمی توانست شاهد این همه شیادی و ستم باشد و دم برنیاورد.»

به همین دلائل دستگاه ایلخانی نتوانست وجود چنین فردی را که در کارهای او دخالت می کرد تحمل کند. در پاییز همان که پایتخت متحرک ایل، ییلاق زیبای خود را پشت سر نهاد. شهری باشکوه و قشنگ به حرکت درآمد. باز زن و مرد، کوچک و بزرگ، پیر و جوان، بیمار و تندرست، فقیر و غنی، سوار و پیاده، آزاد و محبوس، عروس و عزادار، توپچی، معلم و میرغضب و محکوم، همه باهم رهسپار سفر طولانی ایل شدند و کاروانی رنگین و سنگین به طول چند فرسخ به وجود آوردند. باز گروهی که گردن آویز مروارید داشتند با صف های دراز زندانیان زنجیر به گردن همسفر شدند.

این بار، صف زندانیان طولانی تر از سال های پیش بود. بیشترشان پیاده بودند. زنجیرهای گردن پیاده ها به هم پیوسته بود. زندانیان عمومی و سیاسی در کنار هم بودند. در میان آنان، چهره ای تازه ای به چشم می خورد. شبیه به دیگران نبود. اندامی متناسب تر داشت. در چشمانش اندوهی زرف موج می زد. نگاهش تیز و نافذ بود. ابروهای پیوسته داشت. لباسش پاکیزه تر از دیگران بود. فرزتر از همه ی زندانیان قدم برمی داشت. سوارانی که از کنار زندانیان می گذشتند بیش از همه او را می نگریستند. او ایمور بود. دکتر ایمور بود. دکتر ایمور، در صف دراز زندانیان محبس سیار ایل، هم زنجیر گروهی از دزدان، راهزنان و تنی چند از همفکران و هم دستان می رفت که پس از مسافتی طویل به زندان ثابت ایلخانی منتقل شود...



نسیم ح، roya imani و Yeganeh R این را دوست دارند
سلام وقت بخیر
من این داستان در کتاب بخارای من ایل من جناب بهمن بیگی مطالعه کردم سوالی که برای من ایجاد شد این بود که در نهایت سرنوشت ایمور چه شد ؟
بند آخر این داستان نوشته شده بود که "کم اتفاق می‌افتد که کسی به این زندان برود و زنده بیرون آید "
جایی درمورد سرنوشت نهایی ایمور چیزی گفته نشده ؟
۰۸ دی ۱۴۰۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید