شکستیدم.
به مثابه یک کاسه چینی، پیشتر بند خورده و حالا تَرکدار و لعاب از گوشه پریده. تنظیمم کردید بر لبه میز. آمادهام کردید، با لبخند ترسم را پراندید، داستان سرایی کردید و فریبم دادید. خوب که حواسم پرت چند و چون داستانتان شد؛ آهسته آهسته انگشتان، همان دو انگشت دست چپ که تا نمیشدند، سُراندندم گوشه و گوشهتر.
چشمی به هم زدم، گونهها تر شد. به زمین افتادم و شکستم.
وقتی که هر تکهام بر گوشهای از زمین لغزید و آرام گرفت، بازی شروع میشد. تکههای درشتترم را از زمین برمیداشتید، بی آنکه از تیزیشان بترسید. به خیال خامم میخواستید از زمین جمعم کنید و بندم بزنید؛ اما نه. برداشتید، به بالای سر بردید و محکمتر به زمین کوبیدید. دوباره، دوباره و دوباره.
بازی تمام شد، پردهها بسته؛ مجدد باز و به من با لبخند تعظیم کردید، انگار تشکر میکردید که گذاشتم بشکانیدم. خواهش میکنم.
فقط، چینی بندزن خوب سراغ دارید؟
۵/۵
دستمریزاد