کافه مک آدام از اون نمایشنامههایییه که با ظرافت خاصی درد تبعید و غربت رو روایت میکنه، مخصوصاً از نگاه آدمهایی که یک روزی برای "آزادی" جنگیدن و بعد خودشون گرفتار نوعی اسارت دیگه شدن؛ اسارت دوری، گمگشتگی، بیهویتی.
آنهایی که از وطن رفتن، فکر میکردن رسیدن به جایی که صدای آزادی بلندتره، نجاتشونه… اما اونجا هم یه جور دیگه تنها موندن. کافهش مثل ایستگاه قطاری بود که قطاری در کار نیست...
مسافراش، چریکهایی خسته از جنگ، نشستن دور فنجونهایی که بخار ندارن…
غربت اینجا دود میشه، تو هوا میپیچه، میشینه روی شونهی آدمهایی که یه روز برای وطن جنگیدن، حالا واسه یه تیکه جا تو خاطرهها میجنگن.
«کافه مک آدام» فقط یه نمایش نبود، یه دلنوشتهی دستهجمعی از تنهایی بود…