در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | سجاد آل داود درباره نمایش براساس مکبث: براساس مکبث، کمی برعکس مکبث اما خیلی شبیه مکبث. براساس مکبث، کمی
S2 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.90 : 07:13:26
براساس مکبث، کمی برعکس مکبث اما خیلی شبیه مکبث.


براساس مکبث، کمی برعکس مکبث اما خیلی شبیه مکبث. و با پاسخی احتمالا جدید به این سوال که لیدی مکبث واقعا که بود؟ کارخانه ساخت مرد قدرتمند؟ یا مشتری کارخانه مرد قدرمند؟ شاید اگر مکبث پادشاه نمی‌شد، لیدی مکبث پادشاه خودش را به هر حال از او می‌ساخت.
مسیر زندگی به من نشان داد که زنان عاشق مردان قدرتمند می‌شوند و در بسیاری از مواقع هیچ برساخت اجتماعی‌ای نمی‌تواند جلوی این عشق را بگیرد. همانطور که هیچ برساخت اجتماعی‌ای آنقدر قوی نیست که جلوی قدرت طلبی وحشیانه یک مرد را بگیرد.
و این بود داستانی که من مشاهده کردم. زنی عاشق مقام قدرت، عاشق دارنده مقام قدرت و عاشق هر آنچه قدرت است. اما مرد داستان ما، قدرت نمی‌خواست. مردی که حتی رویای قدرت هم نداشت، اما زنی کنارش بود که نمی‌خواست مردی معمولی داشته باشد. زنی که آمده بود تا پادشاه بسازد، حتی اگر این پادشاه، خودش نداند که قرار است پادشاه باشد. زنی که از او خواست برقصد، نه برای دل‌دادگی، بلکه برای سنجیدن این‌که آیا می‌شود او را حرکت داد؟ آیا این بدن، فرمان می‌پذیرد؟ ... دیدن ادامه ›› آیا این مرد، ظرفیت سلطنت دارد؟ مردی که وقتی در خانه نبود، توپ بازی می‌کرد، بی‌خبر از آن‌که زن، بیرون خانه، برای او لباس قدرت دوخته است. مردی که از زبان دخترش شنید "پدرم رئیس شده" و ترسید. چون رئیس بودن برای او کلمه‌ای ترسناک بود. و زنی که وقتی دید شوهرش نمی‌جنگد، او را در رویاهایش دیوانه کرد. او را در کابوس‌هایش برد، جایی که دختران، ساحره شدند و توپ‌ها، سلاح سرزنش. مردی که دست آخر فریاد زد "باختم"، اما زن، حتی با آن فریاد هم آرام نشد. چون قرار نبود او بازنده باشد. قرار بود شاه باشد. و وقتی شاه نشد، زن، رنج کشید. نه برای خود، که برای طرحی که شکست خورد. زنی که می‌خواست قدرت را با دستان خودش بسازد، با شوهرش، نه با خودش. چون گاهی زن‌ها خودِ قدرت‌اند، اما هنوز دنبال مردی می‌گردند که تندیس قدرت باشد. و گاهی آن مرد، نه تنها قدرت نیست، حتی مجسمه‌اش هم نمی‌شود. و حالا که مکبثش مکبث نشد، باید مکبث خودش را بسازد. حتی اگر آن مکبث، تا لحظه‌ای پیش، دشمن بوده باشد. حتی اگر آن مکبث، همان رئیسی باشد که باید از او پرهیز می‌کرد. اما این زن، روبروی میز یک مدیر قدرتمند شل می‌شود. نه به خاطر مرد، که به خاطر قدرت. به خاطر "میز"!
نباید لاس بزند، اما می‌زند. چون او با قدرت لاس می‌زند، نه با مردی که قدرت را دارد. چون او قدرت را می‌خواهد، هر طور شده، با هرکه شده. چون زن این قصه، اگر پادشاه نتواند بسازد، پادشاه را انتخاب می‌کند. چون برای او، تخت مهم‌تر از تخت‌خواب است. و اگر تاج بر سر کسی باشد حتی اگر تا ثانیه‌ای پیش دشمن بوده باشد، مهم این است که تاج آنجاست. و مرد، که نتوانست پادشاه شود، حالا باید تماشا کند. تماشا کند که چگونه زن، توپ‌ها را پخش می‌کند، دخترها را به جنگ می‌فرستد، و خودش می‌نشیند به شام خوردن با کسی که همیشه قدرت داشت. او باید تماشا کند و چیزی نگوید. چون چیزی نمانده است. فقط یک جمله: "باختم".
و این‌گونه پایان می‌گیرد. نه مثل تراژدی، نه مثل کمدی. مثل واقعیت. مثل چیزی که همیشه بوده است و همیشه نیز خواهد بود.
در بخش‌های زیادی از اجرا با یک صحنه‌ی بزرگ خالی روبه‌رو هستیم. فضایی که نه پر است، نه دعوت‌کننده، بلکه عمدا خالی‌ست. و همین خالی بودن، همان‌قدر که جسورانه است، دقیق هم هست. چون ما را وادار می‌کند به چیزی که می‌ماند نگاه کنیم: آدم‌ها، اعمالشان، و مفهومی که می‌سازند. نهایت چیزی که می‌آید و می‌رود، یک میز است، یک مانکن، یا چند توپ تنیس. و همین کم‌بودن، باعث می‌شود آنچه هست، بیشتر باشد. نگاه ما به رفتار می‌چسبد. به جمله‌ای که پرت می‌شود. به مکثی که کش می‌آید. به سکوتی که معنا دارد. طراحی صحنه‌ی مینیمال اینجا نه صرفا یک انتخاب زیبایی‌شناسانه، بلکه به نظر من یک موضع‌گیری مشخص است. اینکه اگر قرار است درباره‌ی قدرت حرف بزنیم، باید فضای خالی را تحمل کنیم. این فضا، با ریتمی کند همراه شده است. ریتمی که می‌دانی کند است، اما خسته‌کننده نیست. چون کندی این‌جا برای کشتن زمان نیست، برای باز شدن معناست. برای اینکه تماشاچی مجبور شود هر لحظه را بجود، مثل کسی که نان خشک را آهسته می‌جود، چون می‌داند نان تازه‌ای در کار نیست. این کندی، نوعی تعلیق بی‌صداست. انتظار برای اتفاقی که شاید نیفتد. برای جمله‌ای که شاید تمام نشود. و همین تعلیق، نمایش را از سقوط در دام کسالت نجات می‌دهد. چون تماشاگر احساس می‌کند چیزی دارد آماده می‌شود. چیزی دارد زیر پوست صحنه اتفاق می‌افتد. حتی وقتی هیچ‌چیز، واقعا در حال رخ دادن نیست. به نظرم خیلی از نمایشنامه‌هایی که درباره‌ی قدرت‌اند، می‌توانند از ابزار خالی بودن، فضای تهی، سکوت و کشش زمان استفاده کنند چون این عناصر، فراتر از زیبایی‌شناسی، حامل معنا هستند. یا بهتر بگویم: حامل بی‌معنایی. آن‌قدر که تماشاگر با خود فکر کند آیا میل به قدرت، واقعا چیزی جز تقلایی بیهوده در یک جهان بی‌پاسخ است؟ صحنه‌ی خالی، وقتی درباره‌ی جاه‌طلبی است، فقط خلا بصری نیست، پژواک پوچی هم هست. وقتی دیالوگ دیر شروع می‌شود یا جمله‌ها در سکوت غلیظ دفن می‌شوند، تماشاگر به‌جای اینکه از معنا لبریز شود، با نبود معنا مواجه و درگیر می‌شود. و این مواجهه، گاهی از هر جمله‌ای موثرتر است. چون اگر نمایشنامه‌ای بخواهد از قدرت بگوید، ناگزیر باید از بیهودگی آن هم بگوید.
و بیهودگی، دقیقا همان‌جاست که صحنه خالی‌ست، صدا نیست، و زمان، کش می‌آید.


(نقاشی ضمیمه: Ellen Terry as Lady Macbeth از هنرمند: John Singer Sargent)
چقدر لذت بردم از خوندن متنت سجاد. حظ کردم. چقدر هم خوب و دقیق درباره‌ی نمایش نوشتی.
آقا چند وقته نیستی شما؟ خوبی؟
۱۷ شهریور
حسین ترکاشوند
آقا چند وقته نیستی شما؟ خوبی؟
حسین جان خیلی تئاتر نمی‌بینم. بخشی به این دلیل که خیلی زمانش رو ندارم و البته چیز‌هایی که می‌بینم رو هم فرصت نمی‌کنم خیلی در موردشون بنویسم مگر اینکه مثل این اجرا واقعا سر ذوق بیارن من رو.
۱۹ شهریور
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید