در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال سامان حسنی | دیوار
S3 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 11:47:20
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
- شکلِ دیدن -

شکلِ دیدن می گرفت
گور از دور

طی مسافت نور
دیدگان
سپید می شد؛
الماس فام...

ترتیب گام
نگر از نگر
می بُرد
مرتب از نگاه
بُردِ نگرانِ گیاه؛
مردگان
به تشویش ملائک

پلک
بر می خاست
از چشم انداز
با ریختواره ی گور

دو گام
جدا می مانْد
از رویشِ نگاه؛

طبیعت جذام
از مغاک چهره ها







94/03/24 - از دفتر نه چندان سپید
سامان عزیز خوشحالم که شعر شما جز جوانی های من است

پلک بر می خواست از چشم انداز
۳۱ تیر ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
- قیام ات -

در من، پا می شود
مرگِ هزار پا

با عزم نارون در
تاختِ عظمای خاک
که چهار نعلِ ریشه ست؛
توسنِ یک گام

در تنِ بی دست و پا
می نشیند
به حکم پتک خاکستر

با هزار بالِ پاره
چهار زانوی پرپر

می نشیند به دست تابوت
معراج کبوتر







سوم آبان ماه 93 - از دفتر نه چندان سپید
چقدر شعراتون سخته

اما من دوستشون دارم
۱۰ آذر ۱۳۹۳
چندبار از ابتدا تا انتهای شعرتان را مرور نمودم.بعد از خواندن شعر بسیار زیباتون حس کسی را داشتم که به منظره دریا زل زده و ازاو میپرسند چه میبینی؟ واو فقط میتواند بگوید زیبایی ولی در پس این زیبایی خیلی حرفها برای شرح دارد ونتواند...
۱۰ آذر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
- مارها که می میرند -

مارها که می میرند
فلس اژدر مهتاب
از کتف من می ریزند

مثل گلِ سرخِ زخمِ بسترِ گرم
که بر سیاله ی مرگ می راند
و در خنکای بامداد
تن را
وداع می گوید

مارها که می میرند
دخمه های گشاده
نیشترهاشان فروتر؛
الگوی یاخته ... دیدن ادامه ›› های مرداران
بیش تر به هم می ریزند

کهرهای زمستان
بر آسمان شب که می تازند
منطق اطناب یال هاشان
به موجزهای شیدای زمین می بازند

مارها که می میرند...
به یاد غزل های غمگین جدایی؛
خنده ام را صرف؛
در ضمیر اتصال خزش های اریبشان می سازند...






زمستان 91 - از دفتر سطح خلاء
- گاهی بازمی گردند -

کسی از جهان مردگان، شعر مرا می خوانَد...

ارواح سرگردان جنگل، گاه و بی گاه
برای دلداری به من
مشتی برگ زرد بر سنگ قبرم می گذارند

با نغمه ی نهرهای سردِ در تکاپو؛
به ندای زوزه ی گرگی تنها؛
از اجساد ماهیان، بر لب تالاب
که واپسین میل تنفس
مانده هنوز بر لب هاشان؛
به ... دیدن ادامه ›› ملاقات من می آیند

از همان در که به درگاه
می کوبدش
مرده ترین نسیم سحرگاه

آن جا که پشت حفاظ ها
غروب
سرخ تر از
قلب بیتاب کبوتر می زند...

شهاب سرگردان، شعر سنگ قبر مرا می داند
کسی از جهان مردگان، نام مرا می خواند





بهار 92 - از دفتر سطح خلاء
عالی بود:)
۲۳ شهریور ۱۳۹۳
ببخشید اینجا می نویسم؛ خواهش می کنم به پیشنهاد دوستانتان، پیشنهاد بنده را در مورد تیوال با هدف تعامل بیشتر کاربران، مطالعه بفرمایید.
۲۶ شهریور ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
- تنویر -

نبض تو التماس کاملی ست
که کاملاً لمس نکرده ام

تنها در فواصل تپش شاهرگ شاهانه ی تو
الماس سرافرازی، نبش کرده ام
و نقص عضو دستانم را
فروتنانه
پذیرفته ام...

من کفن- پاره ی الکتریسیته ی زجر، بر شاخساران لرزان عصب؛
تو رخوتی تخدیری زیر سایه ی سیب ... دیدن ادامه ›› کال شعور

من ابدیت گوشتالودِ برهنگی های قبور؛
تو رستاخیزِ لمحه در مغز استخوان آذرخش

من مصلوبم...
با افعی اغوا، دور گردن؛
بر مشرقگاه بیشه زار انقراض خون تو
بامداد جلاد را به انتظار نشسته ام...

من فسیلِ نهنگ- اخترِ یونس- رهیده، زیر آب های مردارِ آسمان
(متلاشی ترین بلور آتش در اضغاث احلام زمان)

من سِیرِ فوتون از لاهوت تا دره های کشتار جهان
(سنگ چین های روحم بازی هفت سنگ کودکان)

من حبل الوریدی بی گردن
تو سرافراز، اما بی تن

می تابم به تو، بی تمنا؛
به زجر/
تقدیر/
ابد/
هیچ –








پ.ن:
گر تو گویی خلاف عقل ست این
عاقلان دیگرند و ما دگریم

باش تا خون ما همی ریزد
ما در آن دست و قبضه می نگریم (سعدی)





بیست و نهم مردادماه 93 - از دفتر ذبیح
- دیگر تنها نیستم -

با یخ خون خودم زخمم را خنک می کردم

دو دقیقه ی کلوخ
در دستان من بود؛

دو دقیقه ی متلاش عظیم
با ریختگی عطر بازوان شکافته ی باران بر تلخاک های فصول
و مرگ
که ساعت مچی ام بود؛

جلایی در اعماق آرواره ی صبحی ... دیدن ادامه ›› بی خبر
که ذائقه ی تاراج زاغ بود؛

دَوَرانِ بُرنده ی از بَرِ نبضی رو به فراموشی در عروق فضا...

جای خالی جزغاله ی قارقار زاغ
در سینه ی صبح
برق می زند؛

وریدهای میله ای شکل تیرآهن ها
که از فرط شتابِ تفکیک، در حافظه ها
محو شده ابتدا و آخرشان
تیر به مچ هایم می کشد

پژواک
از کاخ کلوخ
به دستانم باز می گردد
و من خاک می شوم
خاکی
تر

در اندکِ مرگ، من بیش ترینم
که از گوشه های گرفته، شکوفه ی گِل می چینم
تا فصل را رها ببینم
عظمت را
دقیق تر

از بازوان باران، می شکافد خاک؛
خون می شود

شبح از پشت چشم اندازهای معطر
با الگوی ریشه ی بلور نمک در زخم جگر
به ترک های دیوار نشت می کند

دیگر تنها نیستم...







سوم مرداد ماه 93 - از دفتر ذبیح
ساختار شعرات واقعن عجیبه!
خیلی خوبه
۰۳ شهریور ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
- کاشف گسل های نامرئی -

از پسِ پشت
سُنبید
قلب شبدیزش

شخود
رخسار آفاق
آخته- روان همایونی
به ناخن های خاکزادش

رست از ابریشمین- نیامِ نابُرا تیغ حیات
که احلام الموت
به کندی فرسودش

پوست ... دیدن ادامه ›› انداخت؛ گور
کفن بر تن مارها شد؛ فلس–

خروج از حصر گسل ها می کنم...

حول لهیب های بدویت
می نوشم صمغ صنوبر
پوستم حس مرال
خیره ام به خاکستر
چشمانم حواصیل







تابستان 91 - از دفتر سطح خلاء
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۳
حسین کوهی، زندگی، امیر هوشنگ صدری، baharinbahar و صبا فرزانه این را امتیاز داده‌اند
like
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید