در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | امیرحسین سرمنگانی (هالین) درباره نمایش آدم‌ها مکان‌ها چیزها: « تکه‌‌هایی از آدم‌ها و مکان‌ها و چیزهایی که به هم متصل نشدند.» نم
S2 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.90 : 19:13:07
« تکه‌‌هایی از آدم‌ها و مکان‌ها و چیزهایی که به هم متصل نشدند.»

نمایش «آدم‌ها، مکان‌ها، چیزها» اثری است که در تلاش برای بازنمایی تجربه‌ی ... دیدن ادامه ›› یک ذهن آشفته، در نهایت خود را گرفتار آشفتگی ساختاری و اجرایی می‌کند. از همان لحظه‌ی آغازین، جایی که دختری پشت به تماشاگر مقابل تابلوی نوریِ «خروج» ایستاده و زمین خیس زیر پایش حس سردی و انجماد را منتقل می‌کند، نمایش وعده‌ی ورود به جهانی پر از بحران و امکان گسست را می‌دهد. اما این وعده در سطح نشانه‌ها باقی می‌ماند و به درامی کامل تبدیل نمی‌شود.

نمایش سرشار از خرده‌روایت‌هایی است که هر کدام می‌توانستند شالوده‌ی یک موقعیت دراماتیک مستقل باشند، اما در غیاب خط پیرنگ مشخص، همچون تکه‌هایی جداافتاده به تماشاگر عرضه می‌شوند. این پراکندگی، برخلاف تصور برخی تجربه‌گرایان، نه به معنای انعکاس «اختلال ذهنی شخصیت» است و نه نوعی بازآفرینی از منطق ناخودآگاه. زیرا حتی در آثار سیال ذهن موفق، مانند برخی نمایش‌های سوررئالیستی یا متون درون‌ذهنی، یک انسجام فرمی و تماتیک پنهان وجود دارد که قطعات پراکنده را به هم متصل می‌کند. در اینجا اما فقدان چنین انسجامی سبب می‌شود که تماشاگر در میانه‌ی خرده‌داستان‌ها رها شود و نتواند مسیری برای درک کلیت اثر بیابد.

یکی از عناصر کلیدی نمایش، شخصیت دختر است که میان آرزوی بازیگر معروف شدن، اعتیاد، و تجربه‌ی حضور در کمپ ترک و فقدان و تروماهای خود در نوسان است. اما این نوسان نه از منطق روانی و دراماتیک، بلکه از سر پرش‌های بی‌دلیل متن ناشی می‌شود. استفاده‌ی مکرر او از جمله‌ی «من یک مرغ دریایی‌ام» را هم اگر بخواهیم برداشتی فرامتنی کنیم نیز نشان‌دهنده‌ی تلاشی ناکام برای پیوند دادن متن به میراث چخوف است. در نمایشنامه‌ی «مرغ دریایی»، این استعاره حامل مفهومی عمیق درباره‌ی آزادی، قربانی‌شدن، و شکست آرمان‌های هنری است. اما در اینجا، صرفاً به‌عنوان یک جمله‌ی تزئینی و بی‌کارکرد تکرار می‌شود؛ تکراری که به‌جای ایجاد لایه‌ی نمادین، صرفاً نشان از بی‌ربطی و کم‌عمقی دارد.

از منظر بازیگری نیز اثر ضعیف ظاهر می‌شود. نقش دختر، که باید بار اصلی روایت را به دوش بکشد، تنها بر دو ویژگی ظاهری استوار است: توانایی اشک‌ریختن و به‌خاطر سپردن دیالوگ. در سایر ابعاد بازیگری ــ از خلق شخصیت تا تنوع ریتم، از بداهت‌نمایی تا باورپذیری کنش‌ها ــ بازی تهی است. تماشاگر با شخصیتی یک‌بعدی مواجه است که حتی در لحظات اوج عاطفی، فاقد نیروی اقناع‌کننده است. حضور کاراکتر مرد نیز نه‌تنها کمکی به پیشبرد درام نمی‌کند، بلکه با تغییرات ناگهانی و بی‌علت از حالت آنیما به آنیموس، بیشتر به یک خطای کارگردانی می‌ماند تا انتخابی آگاهانه. چنین جابه‌جایی‌های بی‌منطق، به‌جای خلق پیچیدگی روانی، حس تصنع و بی‌قاعدگی را القا می‌کند.

از منظر روانکاوی فروید، می‌توان اثر را تلاشی ناتمام برای نمایش سرکوب و انکار دانست. دختر در مقام شخصیت اصلی، بارها از بیان نام واقعی خود امتناع می‌ورزد و نام‌های جعلی برمی‌سازد. این همان سازوکار دفاعی «انکار» و «جابه‌جایی» است که فروید از آن سخن می‌گوید. او با پناه‌بردن به نام‌های غیرواقعی، می‌کوشد از مواجهه با حقیقت خویش بگریزد. تکرار جمله‌ی «من یک مرغ دریایی‌ام» نیز می‌تواند تلاشی ناخودآگاه برای «همانندسازی با شیء» تعبیر شود؛ یعنی فروکاستن خود به موجودی بی‌قدرت، تا مسئولیت‌های انسانی و اجتماعی را انکار کند. اما مشکل اینجاست که نمایش این لایه‌های روانی را نه با ساختار و زبان صحنه، بلکه صرفاً با تکرار کلامی ارائه می‌کند. به همین دلیل، روانکاوی فرویدی در این متن به سطحی‌ترین شکل ممکن باقی می‌ماند و فرصت تبدیل‌شدن به درامی پرقدرت را از دست می‌دهد.

کمپ بازپروری در نمایش نیز به‌طرز غیرواقعی و سانتی‌مانتال طراحی شده است. به‌جای آنکه فضایی خشن، قانون‌مند و سرشار از تضاد میان میل و انضباط را نشان دهد، به شکلی شیک و رمانتیک تصویر می‌شود. این انتخاب نه‌تنها واقعیت اجتماعی اعتیاد و درمان را بی‌اعتبار می‌کند، بلکه هرگونه امکان برای درگیری تراژیک شخصیت را از میان می‌برد. نمایش به‌جای نشان‌دادن کشاکش میان «اصل لذت» و «اصل واقعیت» ــ همان تضادی که فروید در مرکز حیات روانی قرار می‌دهد ــ صرفاً در سطح جملات زیبا و دیالوگ‌های شبه‌فلسفی باقی می‌ماند.

در نهایت می‌توان گفت «آدم‌ها، مکان‌ها، چیزها» بیش از آنکه یک تجربه‌ی دراماتیک باشد، مجموعه‌ای از اشارات پراکنده به بحران‌های انسانی است. بحران‌هایی که به‌جای پرداخت عمیق، در لابه‌لای سانتی‌مانتالیسم و سطحی‌نگری گم شده‌اند. نمایش فاقد آن نیروی پیونددهنده‌ای است که بتواند خرده‌روایت‌ها را به یک ساختار معنادار تبدیل کند. نه از منظر دراماتورژی، نه از منظر بازیگری، و نه حتی از منظر روانکاوی، اثر نتوانسته به انسجام برسد.