در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | صدف علی نیا: پست ارسال شده توسط من در قالب کاراکتر _{'}_گادفری میدهرست_{'
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 16:58:28
پست ارسال شده توسط من در قالب کاراکتر 'گادفری میدهرست' در جنگی بین محفل ققنوس و مرگخواران در انجمن نقش آفرینی جادوگران:


اشک های تاریکی مجنون می کنند

راهرویی که بی انتها می نماید و دیوارهایی که انگار به سمتش می آیند تا او را در میان خود نیست کنند. گادفری حس می کند دارد به بخشی از خودش قدم می گذارد، همان بخش که تصور می کرد با آن به صلح رسیده و پذیرفته اش، اما حالا می دید که انگار نادیده گرفته ... دیدن ادامه ›› بوده اش.

مرگخوارها از کنار او و آستریکس عبور می کنند و نگاه هایشان را به او می دوزند. گادفری بر خلاف انتظارش نفرت در چشمان آن ها نمی بیند. از چهره های آن ها چیزی بر او منعکس می شود که قلبش را لمس می کند. چشمانش گشاد می شود و یک دفعه مکث می کند. و در همین لحظه کسی از اتاقی در این راهروی خواب مانند بیرون می آید و چشمان تیره و نافذش را از پشت شیشه های عینکش بر او متمرکز می کند.
"آ، بله، این صحنه. دیدن و حس کردنش از نزدیک طور دیگریست. میدهرست، من نمی توانم ذهن تو را بخوانم، اما می توانم حدس بزنم چه چیز تو را متعجب کرده. تو مرگخوارها را شرور خالص نمی دیدی، اما انتظار هم نداشتی همان جنس انسانیتی را در روحشان ببینی که خودت همواره سعی کرده ای در قلبت حفظ کنی."

گادفری به او نگاه می کند. پلک پایین چشم چپش می لرزد.
"تو می دانستی، نه؟ که من آسیبی به کوین نمی زنم؟ به خاطر همین او را با خیال راحت فرستادی."

سیبل:
"البته. غم انگیز است که دشمنانت بیشتر از خودت به تو ایمان داشته باشند."

گادفری حس می کند چیزی در درون قفسه ی سینه اش فرو می ریزد. از گوشه ی چشم توجهش به آستریکس جلب می شود و می بیند که حالت چهره ی او تغییر کرده. دیگر شبیه آن خون آشامی نیست که سعی داشت عذابش دهد. حالا فقط خستگی و اندکی غم در او هست. چشمانش گشاد می شود. و رو به او می گوید:
"تو داشتی نقش بازی می کردی!"

آستریکس آه کوتاهی می کشد و چشمان قهوه ای تیره اش انگار مه آلود می شوند.
"گادفری! من تصور می کردم من و تو به هم نزدیک هستیم. در تقلای درخشش ماهی که زمزمه می کند در گوشمان و تاریکی آسمانی که نوازشش مثل مرگ تدریجیست. اما تو به من، به خودت، به همه شک داری."

گادفری بلافاصله پاسخ می دهد:
"این طور نیست، آستریکس. اگر رفتارم رنجت داده، متاسفم. اما تو هم باید متاسف باشی، چون به خاطر لذت، کنجکاوی یا هر چیز دیگر با مرگخوارها همدست شدی و مرا بازی دادی. تو خیلی خوب می دانی که ما فقط با شک کردن توانسته ایم انسانیتمان را حفظ کنیم. و این مرگخوارها، آن ها دروغ می گویند که از بابت کوین مطمئن بوده اند. و شاید این دروغ را آن قدر پیش خودشان تکرار کرده اند که بتوانند باورش کنند. برای راضی کردن همان انسانیت داخل قلبشان که از آن حرف می زنند."

سیبل:
"اگر این طور باشد، شبیه همان کاری نیست که تو می کنی؟ همیشه به خودت می گویی که به محفل ققنوس تعلق داری، که سپیدی ات توانسته تاریکی ات را آرام نگه دارد، بدون زور و اجبار، بدون بستن زنجیرهایی به دست ها و پاهایش. اما خوب می دانی که این دروغ است. تو خودت را در بند کرده ای، میدهرست. جاودانگی ای که می توانست یک موهبت باشد برایت، تبدیل به خار طویل و بی انتهایی شده که هر شب بیش از پیش در روحت فرو می رود."

گادفری:
"شاید حق با تو باشد، سیبل. اما این راهی است که من انتخاب کرده ام و بابتش پشیمان نیستم. اینکه بگذارم نور بر من غالب شود، لبخند بر لبانم می آورد، حتی شده تلخ و دردآلود. حتی اگر این نور مثل آفتاب مرا خاکستر کند."

سیبل آهی خسته می کشد.
"تو کله شق هستی. اما این خوب است. اگر تاریکی را با سختی و تقلا به دست آوری، قدرش را بیشتر خواهی دانست."

گادفری:
"بیهوده تلاش نکن و همین حالا مرا بکش. امکان ندارد من به تاریکی ام فرصت جولان دهم."

لبان سیبل به لبخندی درمی آید که خوشحالی در آن نیست، فقط مهر تایید.
"تو به این محکوم هستی. در این خانه، در آینه ی روح مرگخواران، تو تصویر تاریکی رنج کشیده ات را طوری خواهی دید که یا به آن تسلیم می شوی یا دیوانه خواهی شد."