و اگر سالن ها باز شوند... بازِ باز...
باز هم تیوال را خواهم گشت، صفحه به صفحه، برگ به برگ...
تا بیابم شاید نمایشی باب دل. دلِ سرد و سخت شده از روزهایی که از سرگذرانده ام...
تا مشت و مالی بگیرد این دل و ذهن زیر دست و پای بازیگر... زیر قلم نویسنده... زیر ذهن کارگردان...
سالِ تعطیلی که گذشت و سر پایان هم ندارد، تنها ماندم. جدا ماندم از سالن. از بوی صحنه، عطر بلیط، طعم قهوه ی کافه چی.
باید بیاید دوباره روزهای سرخوشْ قدم زدن به مقصد نوفل، سنگلچ، شهرزاد. و کیفور برگشتن به مقصدِ نارسیده.
می آید دوباره ناگهان دیدن دوستی، آشنایی، چیزی در صف ورود به سالن. و گپ زدن که نورش خوب بود و موسیقی را دوست نداشتم و چه کرد فلان بازیگر و بیسار کارگردان...
شانه به شانه نشستن با غریبه ای که هر دو در دل می دانید که آن یکی هم عاشق تیاتر است و آن یکی آن طرفی و آن آن طرف تری.
بدون ماسک و الکل و پروتکل و ترس
... دیدن ادامه ››
و دلهره.
همه ی دلهره برای بازیگر باشد که تپق نزند یا پرده ی بعدی که خراب نکند لذتی که تا الان برده ای.
و دلهره ای نباشد که نکند ویروس را با خود ببری.
و همه ی دلهره این باشد که چطور بعد از این نمایش، بیست دقیقه ای تا آن یکی سالن برسی و بلیطت نسوزد.
دلشوره های شور و دلشوره های شیرین.
شیرین باید شود این زندگی دوباره.
نونِ خامه ای باید شود دوباره،
با گیلاس یا بی گیلاس...
می شود، می دانم.
باز از سر شوق، سیرْ دیدْ باید زد زندگی را...
هیزی باید کرد زیبایی های ساعت ها را...
حظ میبریم شیرینی های حیات را...
روزهاتان روشن، دلهاتان آتشین، نگاه هاتان پرفروغ...