پست ارسال شده توسط من در قالب کاراکتر 'گادفری میدهرست' در جنگی بین محفل ققنوس و مرگخواران در انجمن نقش آفرینی جادوگران:
چلچراغی که شمع ها با قدرت در آن می سوزند. کاغذ دیواری های سیاهی که انگار طرح و نقش های در هم پیچیده و طلایی رنگشان به حرکت درآمده اند. و اعضای محفل ققنوس که روی مبل های مخملی و بادمجانی رنگ پذیرایی نشسته اند، با صورت هایی اندک منقبض و نگاه هایی که چیزی در آن شعله می کشد.
گادفری به دکمه ی فلزی ای که در دستش گرفته - دکمه ای که از ردای قربانی امشبش جدا کرده - نگاه می کند و آن را بین انگشتانش می چرخاند.
"نباید به آن ها اجازه بدهیم نخستین حرکت را
... دیدن ادامه ››
بزنند."
نگاهش را بالا می آورد. چشمان کهربایی اش تیره شده، شاید با خون.
"و پیشنهاد من این است که سراغ آن کودک برویم، کوین کارتر."
مودی با شنیدن این جمله واکنشی نشان نمی دهد. ابروهای آقای تال کمی بالا می رود، اما نه طوری که انگار شوکه شده، بلکه با حالتی سرگرم شده. و لیلی و ریگولوس با چشمان گرد شده به گادفری خیره می شوند. لیلی با صدایی خفه می گوید:
"او فقط یک بچه ی سه ساله است."
ریگولوس با لحنی محکم:
"گادفری! آیا عطشت به خون آن قدر زیاد شده که داری هذیان می گویی؟"
گادفری:
"ریگولوس، من کاملا خودم را تحت کنترل دارم. در مورد آن بچه، کارتر چیزهایی هست که به آن مشکوکم. مدتی با دستور الستور او را زیر نظر داشتم."
لیلی یک حلقه از موهای سرخش را از صورتش کنار می زند و اندکی به جلو خم می شود، در حالی که اخمی بر پیشانی اش نقش بسته.
"چه چیز مشکوکی در مورد آن کودک یافتید، آقای میدهرست؟"
گادفری نگاهش را روی نقطه ای نامعلوم متمرکز می کند.
"من او را تماشا کردم. از فاصله ی نزدیک، خیلی نزدیک. حرکات دست های کوچکش. آن چشمان درشت به ظاهر معصومش. او حتی وقتی تنهاست هم مثل یک طفل رفتار می کند، اما گه گاه هاله ای تیره بر او ظاهر می شود، سیاهی ای که نمی تواند پنهانش کند. این بچه، کوین کارتر، من فکر می کنم او خوب می داند در کجاست و دارد چه می کند. او یک کودک معصوم بی خبر از دنیا نیست که ناخواسته در حال خدمت به سیاهی باشد."
ریگولوس:
"ممکن است این ها فقط تصورات تو باشد."
گادفری با حالتی معنادار به او نگاه می کند.
"ریگولوس عزیزم، من یک خون آشامم. بهتر از هر کس دیگر این چیزها را حس می کنم."
ریگولوس:
"اما حتی اگر این طور باشد که می گویی، او همچنان یک کودک است."
در این لحظه مودی وارد بحث می شود و با لحنی بی قرار و تند می گوید:
"ما الان در جنگ هستیم. برای ملاحظات اخلاقی وقت نداریم. باید فورا دست به کار شویم."
و به آقای تال اشاره می کند.
"تال، فورا برو و آن کودک را به این جا بیاور."
لبخندی حجیم بر لبان آقای تال می نشیند و برقی در چشمان زردش می درخشد.
"اتفاقا امشب حال و هوای خوبی دارم برای یک اجرای ویژه برای این کودک مرگخوار سیاه روحمان."
و از جایش بلند می شود و هنگامی که دارد به سمت در می رود، نگاه چشمان زرد رنگش با چشمان کهربایی گادفری گره می خورد، و در این لحظه انگار چیزی بین آن ها رد و بدل می شود. شاید تپش قلب گادفری از تصور طعم خون طفل مرگخوار و وعده ی خاموش بی کلام از آقای تال که خون آشام را بی بهره نخواهد گذاشت و از آن شکار کوچک، چیزی نصیب او خواهد شد، حتی اگر فقط یک قطره خون باشد.
لیلی با گونه هایی سرخ شده و چشمانی بی قرار از جایش نیم خیز می شود، اما ریگولوس دست او را با ملایمت می گیرد و دوباره او را بر مبل می نشاند.
"دلنگران نباش، لیلی عزیز. آقای تال فقط می خواهد آن کودک را به اینجا بیاورد، طوری که نه ذره ای صدمه ببیند و نه ذره ای وحشت زده شود."
لیلی به چشمان آبی و پر از اطمینان خاطر ریگولوس نگاه می کند و نفس عمیقی می کشد و دستش را بر قلبش می گذارد.
"امیدوارم همین طور پیش برود که شما می گویید، آقای بلک."
آقای تال از خانه خارج می شود و در سیاهی شب قدم می گذارد. ابرها کنار می روند و قرص ماه با حالتی زرد و بیمارگونه بر کف خیابان نور می اندازد. آقای تال لبخند می زند و به سمت خانه ی ریدل رهسپار می شود.