فرشته ی مرگ
از زبان گادفری:
همان ستون های سنگی شیاردار و صفوف خون آشام ها که انگار به من چشم دوخته اند. اما حالا همه چیز محو است، طوری که انگار دستی نامرئی فلم مویی برداشته روی فضای اطرافم کشیده، ستون ها، چهره ها، و قربانی ای که مقابلم ایستاده. دستان من بازوهای او را چسبیده، نه مثل شکارچی ای که در شرف بلعیدن روح شکارش است، بلکه مثل درمانده ای که چیزی نمانده غرق شود و به دنبال نجات خودش است.
پلک می زنم و سعی می کنم تصویر قربانی در برابر چشمانم ظاهر شود. بی فایده است. سرم را خم می کنم، دهان بر گردن او می گذارم و دندان های نیشم
... دیدن ادامه ››
را فرو می کنم. خون ملس که در دهانم جاری می شود. خون معصوم. روح بی گناه. بله، حالا می نوشم. نه فقط خون اشرار. بلکه هر خونی که مقابلم نهند. و نمی دانم این چنگ او - خالقم - است که بر خود حس می کنم، یا عطش بی پایانم است به بلعیدن. نمی دانم به اجبار می نوشم یا از روی میل.
جسمی که در آغوشم است، شل می شود. حالا او فقط تکه ای از گوشت و پوست است. تمام جان، روح و خاطراتش در درون من جاری شده. انگار حالا بی قرار و مغروق نیستم. انگار مناظر اطرافم دارند دوباره وضوح می گیرند. می توانم حس کنم که عضلات منقبض صورتم رها شده اند. زندگی در من جریان دارد. از مرگ نجات یافته ام. اما چنگالی محکم تر از پیش قلبم را دارد در خود می فشارد.
به خون آشام ها نگاه می کنم که با چهره های خالی و عاری از احساس به من خیره شده اند. من هم متقابلا همان طور به آن ها نگاه می کنم و جسد قربانی ام را آرام روی زمین می گذارم و رویم را برمی گردانم و از تالار مراسم خارج می شوم و به اتاق شخصی او می روم. شاه مالخازار، خالقم.
او بر صندلی اش نشسته. ملبس به ردای سیاه ساتن نقره دوزی شده اش. موهای بلند و مشکی اش مانند آبشاری بر شانه هایش جاری شده و صورت رنگ پریده اش مثل سنگی تراشیده شده است. چهره اش بی حالت است، اما با ورودم درخششی ضعیف از زنده بودن را در چشمان خاکستری تیره اش می بینم. و حتی جنبشی کوچک در گوشه ی لبانش. همین برای اینکه قلبم بلرزد، کافیست. که حس کنم هنوز همه چیز خاکستری نیست. که حس کنم پیوندی بین من و او برقرار است.
به سمتش می روم، پای صندلی اش زانو می زنم و پایین ردایش را در دست می گیرم و می بوسم. او دستش را روی سر من می گذارد و من با صدایی که از اعماق سینه ام می آید، می گویم:
"سرورم! نمی دانم چه طور توضیح بدهم که چه حسی دارم."
او با صدایی خش دار، با سردی ای که به احساس آمیخته شده، می گوید:
"می دانم. تو هر بار که می نوشی، حس می کنی که داری عاشق می شوی. اما قبل از اینکه بتوانی آن عشق را لمس کنی، می بینی که از بین انگشتانت سر خورده و از دست رفته. برای همیشه در وجودت مدفون شده. در روح خودت."
اشک در چشمانم جمع می شود و شروع می کنم به هق هق کردن. او چانه ام را می گیرد و بالا می آورد و چشمان خاکستری اش را به چشمان کهربایی من می دوزد.
"گادفری! می توانم حس کنم چه در فکرت می گذرد. اما آن جواب نمی دهد. تو نمی توانی تنها با نوشیدن خون اشرار ادامه دهی. تو نمی توانی انسان ها را به دو دسته تقسیم کنی و از دسته ای بنوشی و از دیگری نه. آن گونه کم کم به قدرت قضاوت خودت شک می کنی و این تو را مجنون خواهد کرد. می فهمی؟"
سرم را آرام به نشانه ی تایید تکان می دهم. او ادامه می دهد:
"و چه بر سر تو خواهد آمد اگر فقط خون تاریک بنوشی؟ آیا می توانی آن حجم از سنگینی و درد را تاب بیاوری؟ این گونه در رنج آن ها غرق خواهی شد."
با صدایی لرزان می گویم:
"می فهمم، سرورم."
او نگاه خیره اش را لحظاتی بر من نگه می دارد، گویا می خواهد مطمئن شود حرف هایش به عمق جانم نفوذ کرده. بعد دستش را از زیر چانه ام برمی دارد و رویش را از من برمی گرداند و نگاهش را به نقطه ای نامعلوم می دوزد، در حالی که چهره اش سخت شده.
"گادفری، تو…"
لب هایش را به هم فشار می دهد. دست هایش مشت می شوند. انگار می خواهد چیزی به زبان بیاورد که به راحتی قادر به گفتنش نیست.
"تو او را می شناسی؟ پادشاه کشور همسایه مان، آمالثورا؟"
من با صدایی آرام:
"بله سرورم. چیزهایی در رابطه با شاه گابریل می دانم."
با شنیدن نام گابریل، ابروانش در هم گره می خورد و چشمانش تنگ می شود.
"او شیطانی است که پشت نقاب یک فرشته پنهان شده. او می گوید خون آشام شد تا خون آشامان را نجات دهد، اما در واقع جلاد آن هاست. او حتی به همروحی خودش رحم نکرد. گادفری، باید به تو بگویم از چه ترس دارم."
من دستم را با ملایمت پیش می برم و دست سردش را می گیرم.
"از چه، سرورم؟"
مالخازار دوباره نگاهش را به سمت من می گیرد، در حالی که سایه ای بر چهره اش افتاده.
"از به وقوع پیوستن کابوسی که رهایم نمی کند."
من دستش را کمی فشار می دهم.
"و آن کابوس چیست؟"
او دهانش را باز می کند و لب هایش با حالتی بی قرار به حرکت در می آیند. بعد سرش را به نشانه ی نفی تکان می دهد.
"نه، نمی توانم آن را به زبان بیاورم. فقط…"
دست آزادش را روی دست من می گذارد و اندکی به سمتم خم می شود.
"فقط بدان مهربانی موجودی مثل او فقط به مرگ بدل می شود. درست مثل اتفاقی که برای همروحی اش آریل افتاد."
من لبخند می زنم. وقتی او این طور می شود، آکنده از احساسات انسانی، فراموش می کنم که خدای خون نوش نوکتیرا است.
"سرورم، دلیلی ندارد شما بابت این موضوع نگران باشید."
و با لحنی شوخ طبعانه ادامه می دهم:
"مهربانی و فرشته گون بودن شاه گابریل مرا مجذوب نمی کند، چون غذای محبوب آن ها، خون خوک برایم لطیفه ای است که نمی توانم به آن بخندم."
تغییری در چهره ی مالخازار ایجاد نمی شود. من دست او را به سمت لبانم می برم و می بوسم.
"سرورم، من نوکتیرا را، شما را ترک نمی کنم، باور کنید."