در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | صدف علی نیا: خونی که آهن گداخته است از زبان گادفری: وقتی داخل قصر می رویم، ما
S2 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.90 : 11:49:24
خونی که آهن گداخته است

از زبان گادفری:

وقتی داخل قصر می رویم، مالخازار بی هیچ توضیحی مرا به دست خدمتگزارانش می سپارد تا برای شرکت در یک مراسم آماده ام کنند. من هم خیلی تشنه ام و هم وحشت زده، اما در اطراف من جز نگاه هایی سرد یا خصمانه - در میان موجوداتی که نسبت به آن ها حس بیگانگی دارم، حتی با اینکه یکی از آن ها شده ام - چیز دیگری نیست.

به من یک ردای مشکی ابریشمی می پوشانند و به تالاری در قصر می برند، جایی که ردیف خون آشام های سیاه پوش ایستاده اند و مالخازار انتهای آن ایستاده، ... دیدن ادامه ›› با چهره ای عاری از احساس و نگاهی نافذ که درونم را می درّد. در فاصله ای نزدیک به او یک زن خون آشام با موهای سپید و چشمانی بنفش و نگاهی پر از کینه و شاید حسادت ایستاده. یادم است که کسی او را اِلَیرا صدا زد. ظاهرا او از خدمتکاران نزدیک شاه است.

مرا به کنار مالخازار می برند، در حالی که چهره ام از عطش در هم رفته و گلویم به سوزش افتاده. لحظاتی بعد انسان هایی ملبس به ردای سفید را وارد تالار می کنند. چهره ی برخی از آن ها پر از شوق است، برخی تسلیم و برخی درمانده یا وحشت زده. چیزی در شکمم پیچ می خورد و قلبم می گیرد. سرم را به سمت مالخازار برمی گردانم و آهسته و خش دار صدایش می زنم، با لحنی ملتمسانه:
"سرورم!"

اما او واکنشی نشان نمی دهد، او که همان ردای سیاه و ساده ی همه ی خون آشام های دیگر در این تالار را به تن دارد، اما حضورش اشعه ای از جنس دیگر را در فضا می تاباند. اولین انسان را جلو می آورند. زنی جوان با چهره ای آرام و تبسمی بر لب. نگاهم را به چشمانش می دوزم و می بینم که در آن ها ترکیبی از احساسات مختلف موج می زند، اما غمش بیش از هر چیز دیگر بر قفسه ی سینه ام فشار می آورد. الیرا به سمت من می آید و دستش را بر بازویم می گذارد و اندکی فشار می دهد، انگار که دارد می گوید شروع کن. من با تردید یک قدم به جلو برمی دارم. زن نیز جلو می آید و در برابرم زانو می زند و سرش را به یک سو خم می کند.

ضربان قلبم شدید می شود و به نفس نفس می افتم. فکر می کنم حالا همان لحظه است که باید جان این زن را بگیرم. اما در همین هنگام یک خون آشام با کتابی قطور جلو می آید و آن را باز می کند و شروع می کند به خواندن جملاتی به زبانی که برایم ناآشناست و به گوشم شبیه به اوراد جادوگران می آید.

لحظات به کندی می گذرند. عطش و سوزش گلویم هر لحظه بیشتر می شود. انگار دارم کم کم به خود تشنگی و سوختن بدل می شوم و جز آن چیز دیگری نیستم. و زمانی که فکر می کنم دیگر چیزی نمانده از درون آتش بگیرم، خون آشام بالاخره ساکت می شود و من خم می شوم تا خون زن را از آن خود کنم، اما می بینم که او گردنش را صاف کرده و چشمان اشک آلودش را به من دوخته. چشمانم گشاد می شود. چانه ام به لرزه می افتد. لب هایم را به هم می فشارم.

و بعد در یک لحظه رویم را برمی گردانم و با حرکتی سریع خودم را به مالخازار می رسانم، در برابرش زانو می زنم و آستین ردایش را بالا می برم و دهانم را به مچ دستش می چسبانم. دندان های نیشم را در پوست ظریفدآن فرو می کنم و با ولع شروع می کنم به نوشیدن خون او.

من می نوشم و می نوشم، در حالی که اطرافم موجودیتش را برایم از دست داده و تنها این خون، این خون گوارا و بهشتی را حس می کنم. این بار یک خاطره ی جدید از مالخازار می بینم. چیزی که اخیرا بین ما رخ داده. خون نوشی مان از همدیگر. همروحی شدنمان. حس او به این واقعه را لمس می کنم. نمی دانم این توهم ناشی از سیراب شدنم است یا چیز دیگر، اما این بار فقط مالکیت او را نسبت به خودم حس نمی کنم، چیزی لطیف تر را هم حس می کنم.

بالاخره در حالی که جسم و روحم سرشار از خون او شده، دهانم را از مچش برمی دارم. سرم را کمی بالا می برم و می بینم که بر چهره ی سردش شگفتی نشسته و همین طور اینکه به خاطر خونی که به سرعت از او نوشیده ام، تنفسش به طرزی نامحسوس نامرتب شده. روی پاهایم می ایستم و نگاهم را به اطراف می دوزم. خون آشام های حاضر در تالار با چشمان گشاد شده به من خیره شده اند. مالخازار به من اشاره می کند که به دنبالش بروم.

او از راهروها و پلکان ها عبور می کند و وارد اتاق شخصی اش می شود و من هم به دنبالش داخل می شوم. مالخازار بر یک صندلی مجلل فلزی و کنده کاری شده کنار پنجره ی مستطیلی و طویل می نشیند، با حرکتی موقرانه. و من اتاق را از نظر می گذرانم. تخت بزرگ و دو نفره ای که در گوشه ی انتهایی آن است، با پرده های سیاه حریر، و به این می اندیشم که آیا او معشوقی دارد که او را به اینجا می آورد. یا شاید هم معشوق هایی. و بعد نگاهم به سمت تابوت فلزی بزرگ و کنده کاری شده و مزین شده با الماس های سرخ می رود و صندوق دربازی که در آن گوشه ی اتاق مقابل تخت است و داخلش پر از خون است.

چشمان خاکستری مالخازار را بر خودم حس می کنم و نگاهم را به سمت او برمی گردانم و جلو می روم و در برابرش زانو می زنم. او در حالی که پاهایش را روی هم انداخته، چشمانش را تنگ می کند و با آن صدای دورگه ی خش دارش می گوید:
"گادفری! تو فکر می کنی من برای تو چه هستم؟"

من که هنوز تحت تاثیر پیوندمان و طعم خون او هستم، با صدایی که بیش از حد دلخواهم احساساتی است، پاسخ می دهم:
"شما سرور و همروحی من هستید."

مالخازار:
"آ، اما تو آن اولی را به خوبی متوجه نشده ای. تو، گادفری، نقشت در مراسم را اجرا نکردی و انگار که این کافی نبود، آن طور مثل یک خون آشام ولگرد به مچ دست من، سرورت، پادشاه و خدای خون آشام نوکتیرا چسبیدی و مثل یک خوک گرسنه از من خون نوشیدی. آیا می دانستی که حتی داشتی صدای خوک هم از خودت درمی آوردی؟"

با شنیدن این جمله من ناخودآگاه به خنده می افتم، بعد وحشت زده می شوم و سعی می کنم چهره ای شرمنده به خودم بگیرم، اما می بینم که بر صورت مالخازار هم خنده نقش بسته.
"در تمام این سال هایی که در اینجا هستم، این اولین بار بود که شاهد چنین چیزی در این قصر بودم. جایی که در آن خون آشام ها و انسان ها همه مثل عروسک هایی کوک شده رفتار می کنند."

خنده ی دندان نمایش به لبخندی حجیم بدل می شود و من حس می کنم دارم برای اولین بار حالتی انسانی را در او می بینم و انگار نوری بر روح تاریک شده و محزونم می افتد و من هم لبخند می زنم، اما در این لحظه مالخازار می گوید:
"ولی گادفری، اگر من سرور، خالق و همروحی تو هستم، باید به تو یاد بدهم چگونه رفتار کنی، طوری که شایسته ی مقامت باشد، نه مثل یک خوک خون آشام نما."

از جایش بلند می شود و به سمت شومینه ی خاموش می رود و با حرکت دستش آن را شعله ور می کند و بعد سیخ شومینه را که به دیوار کنارش تکیه دارد، برمی دارد و داخل آتش فرو می کند. عرقی سرد بر پیشانی ام می نشیند و با صدایی لرزان می پرسم:
"می خواهید چه کار کنید، سرورم؟"

او با خونسردی پاسخ می دهد:
"ردایت را پایین بیاور و کتف هایت را آشکار کن."

من با نفس هایی که به شماره افتاده اند:
"خواهش می کنم این کار را نکنید، سرورم. قول می دهم از این پس درست رفتار کنم. من فقط خیلی تشنه بودم. و آن زن، او با چشمان اشک آلود پر از سوگ به من خیره شد. و من نتوانستم از او بنوشم."

مالخازار سیخ به دست به سمتم می آید.
"تو یک خون آشام هستی. خون آشامی که مخلوق شاه مالخازار اعظم است. و من دیگر نمی خواهم ببینم که مثل یک حیوان رفتار کنی."

من به هق هق می افتم.
"اما آن طور نوشیدن خون انسان ها خودش یک عمل حیوانی است. و آن مراسم فقط یک پوسته ی بی معنی است که زشتی این کار را نمی پوشاند."

مالخازار:
"آ، بله، تو چنین فکری داری. به همین دلیل بود که نمی خواستی خوراک خون آشام ها شوی و انتخاب کردی مخلوق خون آشام من شوی. تو خودت را بنده ی خون آشام ها نمی دیدی. و حالا هم بی میل هستی برای خدایی کردن به انسان ها."

من که حالا اشک هایم بر گونه هایم جاری شده:
"سرورم، من فقط نمی خواستم بمیرم و به هیچ بدل شوم. و حالا هم نمی خواهم این اتفاق را برای انسان ها رقم بزنم."

مالخازار پشت من می آید و ردایم را می گیرد و با ملایمت پایین می کشد.
"اما این نقش خون آشام ها و انسان ها در این دنیاست و تو نمی توانی آن را تغییر دهی."

و سیخ داغ را بر پشت برهنه ام می چسباند و فریاد دردآلود من فضا را پر می کند.