خیلی سخته که یکی از دوستهای صمیمی تو روبروت بایسته و بی رحمانه جرفهایی بزنه که اصلا حقیقت نداره و تو نتونی,نتونی جوابی بهش بدی چون غریبه های زیادی اونجا هستن که تو به خاطر دوستت چیزی نمیگی
ولی دوست صمیمی تو بی رحمانه تر از قبل به حرفهاش ادامه میده و تو در مقابل همه اون غریبه ها مقصر جلوه داده میشی و باز به خاطر دوست صمیمیت چیزی نمیگی و مطمئنی اون خودش حقیقتو میفهمه
میفهمه که امروز زیاده روی کرده و
به خاطر همه فشارهایی که تو این روزها بهش اومده و فقط تویی که از این فشارها اطلاع داری سکوت میکنی و در مقابل همه جملات بی رحمانش چیزی نمیگی یا اگرم بگی به گفتن چند تا کلمه کوتاه اکتفا میکنی و غریبه ها جوری نگات میکنن که تو خودتم شک میکنی که نکنه سنگ دلی!
دلت میشکنه از این همه خودخواهی دوست صمیمیت و در حالیکه جای نگاه سنگین اون غریبه رو تنت مونده به سمت خونه حرکت میکنی.
و الان هم که یک روز از این ماجرا گذشته بین درس خوندنات مدام نگاه سنگین اون غریبه جلو چشمات میاد و تو با خودت فکر میکنی که چرا دوستت اون روز انقدر بی رحم شده بود؟!
ببخشید نوشتم سر و شکل درستی نداره
حرفهای یه دل شکسته است