یادم نیست چند ساله بودم ، دایی اومده بود مرا با خودشان ببرد شمال .
در راه روی صندلی عقب نشسته بودم و سعی می کردم نگاهم به جلو نیفتد
دایی فقط دنده عوض می کرد . زن دایی هروقت تو چاله ای می افتادیم برمی گشت عقب و از پشت عینک آفتابی قهوه ای رنگ قاب درشتش نگاهم می کرد و می پرسید سیب می خواهم یا نه
به جلو نگاه نمی کردم ، هر بار می دیدمشان یاد جمله ای می افتادم که یک شب جمعه از دایی وقتی که قند تو دهانش می گذاشت شنیده بودم
داشتیم با قوطی کبریت شاه دزد وزیر بازی می کردیم که به یکی گفت " چه فرقی می کند ، بعد از یک مدت می شوید عین خواهر و برادر "
آن موقع فکر می کردم یعنی تو موی او را میکشی و او گازت می گیرد . بعدها فهمیدم مث خواهر و برادر ینی هر دو در سکوت به روبه رو نگاه می کنید
از: حامد جبیبی / مجله داستان آذر ماه