در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال پویان | درباره نمایش مجلس ضربت زدن
S3 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 09:52:06
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
مرا خوانده بودند به مجلس ضیافت...ضیافتی بی مانند و مثال...وای که چقدر طولانی و کشدار بود اون روز..روز چهارشنبه دوم تیرماه 95...طبیعت و انتظار دست به دست هم داده بودند تا اون روز حتی از روز قبلش که طولانی ترین روز سال بود هم طولانی تر بشه!...ساعت 8:20 غروب بود که رسیدم چهارراه ولی عصر...ضلع شمالی چهارراه از تاکسی پیاده شدم و بدون اینکه اجازه بدم نگاهم به سمت تاتر شهر برگرده سر خوردم تو زیرگذر...رفتم پایین ولی طبق معمول نمی دونستم دقیقا از کدوم خروجی باید بیام بالا...بالاخره از یکی از خروجی ها اومدم بالا که اتفاقا درست بود"باز هم طبق معمول"....این بار نگاهمو پر دادم به سمتش...شلوغ بود...همهمه بود..مهمونها اومده بودن و دور تا دور چشم به راه بودن...دوستم هنوز نرسیده بود..بهش پیام دادم،پیام داد که اونم می رسه بزودی...فواره های محوطه همه روشن بودن....خنک شدم...نگاهم افتاد به تابلوی بزرگ روبرو...اسم میزبان رو که با اون قلم سرخ و لونده دیدم، باز قند تو دلم آب شد، مثل همون دهها باری که تو این یکی دو هفته با دیدن و شنیدن اسم بیضایی حالی به حالی می شدم...غرق تو افکارم بودم، تو این فکر بودم که یعنی می شه من و هم نسلی هام یه روز این جا جمع بشیم و مرگ یزدگرد رو با اجرای خود بیضایی و بازی سوسن تسلیمی ببینیم!؟...می دونستم نمی شه ولی فکر و تصورش هم تو شیرینی دست کمی از خودش نداشت ...تو همین فکرها بودم که دوستم زنگ زد و گفت رسیده و کنار در اصلی منتظرمه...مثل همیشه چشمهاش پر از انرژی بود...سر تا پا سبز پوشیده بود،یه سبز خوشرنگ..با خودم گفتم چقدر بهش میاد،آخه کله اش بدجوری بوی قرمه سبزی می ده همیشه!...رفتیم تو...همهمه بود..من همیشه از مهمونی فراریم، ولی این جا فرق داره..اینجا که میام هرچی شلوغ تر می شه بیشتر بهم خوش می گذره...نسکافه خورد،من نخوردم...ولی شیرینی رو با هم خوردیم..حر ف زدیم...روز چهار شنبه دوم تیر ماه 95 دیگه ته کشیده بود..انتظار داشت زورهای آخرشو می زد..دوست سبز پوشم از بین این همه مهمون یه آدم سیاسی نظرشو جلب کرده بود..درهای ورودی سالن باز شدن..چه حس خوبی بود..از کنار در ورودی که رد شدیم یادم نیست دقیقا چی گفت راجع به در..گفتم می دونی بهترینهاشون کار کجاس؟..گفت زنجان،بعد خودش فوری گفت نه،زنجان که چاقوهاش معروفه..گفتم شیراز،درهای کاخ های سلطنتی هم اکثرا کار شیرازن...نشستیم،ردیف 6،صندلی های 29 و 30...سالن لب تا لب پر بود..بالکن رو نمی دونم ولی پایین، صندلی خالی نبود دیگه...گوشیمو که همون بیرون سالن خاموش کرده بودم به اضافه جا کلیدی مسخره ام گذاشتم تو کیف دوستم،مثل همیشه...راستش دیگه کیف پولمو خجالت ... دیدن ادامه ›› کشیدم چون اینقدر کاغذ پاره و کارت و آت و آشغال توش بود که خودش شده بود هم اندازه کیف اون..کیفشو بغل کرد و پای راستشو انداخت رو پای چپشو و نگاهشو دوخت به صحنه ضیافت،مثل همیشه...نور..موسیقی...صحنه..نگاه بی تاب مهمونها...همه چیز آماده بود برای شروع ضیافت...
تاریکی مطلق بود...سکوت سخت و عجیبی هم سالن رو گرفته بود...اروم اروم یه نور متمرکز وسط صحنه رو روشن کرد..یه موسیقی اروم هم نفس به نفس کنارش ایستاد تا با هم اون تاریکی و سکوت سالن رو خفه کنن...باورم نمی شد...یه رویای واقعی بود...بهرام بیضایی!!؟؟...باورم نمی شد...آخه اون مگه اونور آب نبود؟؟ امشب؟ ..اینجا؟.. الان؟..درست وسط تهرون؟...باورش سخت بود..ولی واقعیت بود...عین واقعیت..ردای گشاد و یکدست سفیدی پوشیده بود...دقیقا همرنگ موهاش...نگاهش به پایین بود..به دست راستش..نمی تونستم ببینم چی تو دستشه..شاید یه قلم...آره قلم بود...دستشو اورد بالا جلوی صورتش و اروم یه چیزهایی رو زیر لب زمزمه کرد...هنوز باورم نمی شد من فقط چند متر با یه اسطوره زنده فاصله دارم...همه سعی می کردن حتی صدای نفس کشیدنشون هم بلند نشه تا بتونن حرفهای اونو واضح بشنون...ولی اون ساکت بود....یه سکوت سخت و نفس گیر...یهو دستهاشو باز کرد..شروع کرد به چرخیدن...موسیقی بالا گرفت.....نور هم رقصیدن گرفت...رقص بود و رقص بود و رقص....رقص نور و استاد و موسیقی...رقص سپید....رقص استاد قلم در دست...
مهتاب!..مهتاب!!...یهو چشمهامو باز کردم...سالن روشن بود و صحنه شلوغ...اون بالا پر از آدم بود...رحمانیان مهتاب نصیر پورو صدا می زد بیاد به کمکش برا تشکر پایان اجرا...دو ساعت ضیافت استاد تمام شده بود....
benitagol، مهرناز و تایماز موسی زاده این را خواندند
سحر بهروزیان، سپهر امیدوار و Pooran_hakimipour این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید