هندسهی هراس
نقد اینجانب بر فیلم «ماهی و گربه» ساختهی شهرام مکری که در در صفحه ۹ روزنامهی اعتماد مورخ ۱۰ آبان ماه ۱۳۹۳ چاپ شده است.
صدای خش خش قدمها بر روی برگهای ریخته روی زمین و صدای تیز کردن چاقو، خبر از حضور شکارچی میدهد که در کمین شکار است و آهسته آهسته به شکارش نزدیک میشود. گربهای که منتظر حرکتی است تا ماهی لیز و لغزنده را شکار کند. این روایت فیلم «ماهی و گربه» آخرین ساخته شهرام مکری است.
فیلم با متنی آغاز میشود که سند واقعیتی است که فیلم بر بستر آن ساخته شده است. هدف از این آغاز، نه بیان مستند بودن فیلم است، بلکه ساختن ذهنیتی برای تماشاگر است که داستان برای تعریف روایتش به آن نیاز دارد. دیگر کارگردان نیازی به روایت جزئیات ندارد. ذهن تماشاگر است که وقتی کیسه خونی گوشت گندیده را دست بابک میبیند، خودش بقیه داستان را میسازد. پس از آغاز، گروهی جوان نشان داده میشوند که راهشان را گم کردند و به رستوران مخوف فیلم رسیدند. آغاز فیلم و این سکانس گم شدن جوانان و... همه از مؤلفههای آشنای فیلمهای اسلشر هستند. داستانی تکراری از سینمای وحشت. تعدادی جوان که در کمپ دانشجویی
... دیدن ادامه ››
دور هم جمع شدند و خوش هستند و مسابقه بادبادک بازی دارند و در مقابل، همسایگانی که به چشم طعمه به آنها نگاه میکنند.
نکته تمایز فیلم، فرم متفاوت روایی این داستان تکراری است. تمام فیلم در یک سکانس پلان روایت میشود و همواره زمان رو به جلو است اما فیلم با شکست زمانی در یک پلان همراه است و زمان معنای سنتی خود را از دست میدهد. رفت و برگشتهای زمانی، فرم تازه برای بیان روایت ایجاد میکند. انگار ابتدا و انتهای زمانی روایت مشخص نیست و داستان در دایرههای تودرتو روایت پیش میرود؛ به مانند نقاشیهای موریس اشر (گرافیست و نقاش هلندی) که با بهره گیری از قواعد ریاضی در نقاشی، پرسپکتیو و مفهوم بینهایت را نشان میدهد. کارگردان، با تأثیر از نقاشیهای اشر، سعی کرده است بینهایت بودن چرخه زندگی را نشان بدهد؛ بینهایتی که هزارتویی از هراس و وحشت میآفریند. همچنین با تکرار وقایع از زوایای مختلف در زمانهای مختلف، سعی کرده است هر بار، برداشت مخاطب را تغییر دهد و این باور را ایجاد کند که فقط با تکرار صحنهها و دقت در جزئیات است که میتوان به حقیقت نزدیک شد. حتی در یک کمپ دانشجویی و در یک مکان محصور هم، روایتها آن قدر پیچیده است که نتوان در یک برداشت، به واقعیت ماجرا پی برد.
مکان فیلم، جایی است در دل جنگل که با حصارهای (واقعی یا ذهنی!) محصور شده است. مکانی که آدمها اگر هم نباشند، داستانشان تا ابد روایت میشود. مکانی که هر آن امکان دارد زیر آب برود، اگر شخصیتهای مرموز داستان، شیر فلکه را باز نکند! جهانی سراسر تهدید که تمثیل از واقعیت موجود دارد. دنیایی که هر آن باید منتظر اتفاق و تهدید تازه بود؛ انگار حصارهای ابدی این مکان را به تصرف خود درآوردهاند. مکانی که هر بار به آن نگاه شود، باز جزئیاتی دیده میشود که خود روایت تازهای از داستان هستند و انگار باید هزاران بار دیده شود تا کارکرد این خرده روایتهای پراکنده، عیان شود.
خرده روایتهای داستان، قصههای جذابی هستند که سرانجامی نمییابند. انگار کارگردان به عمد نخواسته است نقطه پایانی بر این قصهها بگذارد. قصهها ابزاری هستند برای ساختن فرم و کارکردشان ترسیم فضای روایت فیلم هستند. فضایی که با این قصهها به دنیای خارج از حصار ارتباط پیدا میکند و نشان میدهد که حصار بزرگنری به دور دنیا کشیده شده است و چه در کانادا باشی و چه در کرمان، بازهم این روایتها به پیش میروند و هیجکس از پایانشان خبری ندارد. مگر به واقع این طور نیست؟ چه تعداد از خرده داستانهای روایتهای زندگی، در هالهای از ابهام فرو میروند و فقط با بیان «رخداد عجیب» از کنار آنها عبور میشود.
رخدادهای عجیب، آدمهای عجیب هم در پی دارند. شحصیتهایی که کامل در اختیار فرم هستند و بنا بر نیاز، در روایت حضور مییابند. هر جایی که روایت حکم کند، لب میگشایند و یا در سکوت، به تماشا مینشینند؛ به عنوان نمونه، «پیکی» که از جهانهای دیگر، حواسش هست که ماهی به چنگ گربه نیفتد و راوی سویههای سورئالیستی فیلم است. شخصیتی که همیشه در صحنه حضور دارد و با بارانی بلند خود، حواسش به تک تک شخصیتهای داستان است. از سوی دیگر دختری خاموش که با یک چشمش، دنیا را جور دیگر میبیند و آن قدر تصاویری که میبیند، خوفناک است که سکوت را بر سخن گفتن ترجیح میدهد.
خوف و وحشت در فیلم تصویر نمیشود، بلکه روایت میشود و کارگردان از ذهن تماشاگرانش برای به تصویر کشیدن خشونت مستتر در روایت، بهره گرفته است. شخصیت داستان گربه نازی را میبیند که بعد از دقت کردن به گربه، متوجه میشود در دهانش انگشت انسان است. روایت خشونت و تهدید، به مراتب هولناکتر از به تصویر کشیدن آن است. روایتی که حتی فانوس بادبادبادکهایش، میتواند سوی چشمان انسانی را بگیرد.
«ماهی و گربه» اسم بادبادکهای شخصیتی است که در فیلم به قتل میرسند. صحنه قتل دخترک با رویایش برای دیدن گروه موسیقی مورد علاقهاش و با پرواز بادبادکها تلفیق میشود. انگار این جهان ملغمهای از کابوسها و رویاهای آدمهایی است که درتقدیر محتوم زندگی گرفتار هستند. بادبادکهایی که در آسمان اوج میگیرند اما با نخی به زمین متصل هستند. آدمیانی که هر چقدر در دنیا خیال و رویا غوطه بخورند با تیغ تیز واقعیت، رویایشان کابوس میشود و خوشی شان عزا.
«ماهی و گربه» روایت رویای ماهی است که در چنگال گربه به کابوس بدل شده است و این کشمکش در هندسهی هزارتوی هراس، روایت میشود. هزارتویی که در بازی با فرم ساخته شده است و تجربهای جدید و جسورانه از فیلمسازی است که عاشق بازیگوشیهای تجربی در ساختار فرم است.
http://articles.ahmadipouya.com/?p=718