میروم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما دل شوریده و دیوانه خویش
میبرم تا که در آن نقطه دور شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بی جا و تباه
میبرم تازتو دورش سازم زتو ای جلوه ی امید محال
میبرم زنده به گورش سازم تا ازین پس نکند یاد وصال
عاقبت بند سفر پایم بست میروم خنده به لب خونین دل
میروم از دل من دست بردار ای امید عبث بی حاصل