من دیشب فیلم "آبی" رو دیدم و از دیدنش اونقدر لذت بردم که امروز دوباره دیدمش ...
فیلم آبی رو پوریا در سینما 5 شماره 39 خیلی کامل، به خوبی و از جنبه های مختلف معرفی کرده، من هم گفتم اونچه از فیلم رو دیدم و دیدگاهمو مطرح کنم ...
نام فرانسوی فیلم: Trois couleurs: BLEU
نام ترجمه شده فیلم به انگلیسی: Three colors: BLUE
کارگردان: Krzysztof Kieslowski
1993
با بازی:
Juliette Binoche و Benoit Regent
این فیلم اولین سه گانه از سه گانه کیشلوفسکی با نام های آبی، سفید و قرمز است که همان رنگهای
... دیدن ادامه ››
پرچم فرانسه است که به ترتیب به معنای آزادی (Liberty)، برابری (Equality) و برادری و اتحاد (Fraternity) هستند.
در فیلم آبی، "آزادی" البته از نوع آزادی و رهایی از عشق و خود زندگی به تصویر کشیده شده است.
این فیلم داستان جولی، زن یک موسیقدان به نام پاتریس است که در یک تصادف، مهمترین متعلقات و اتکاهای زندگی خود را یعنی همسر و دختر پنج ساله اش را از دست می دهد ... شیوه واکنش جولی به این اتفاق، بی نظیر است ... شاید خیلیها در نظر اول آن را "فرار" آنهم به معنای مطرود رایج تعبیر کنند اما او می رود تا خود را بیابد ...
او همه چیز را به درون فرو می برد و می خورد و درونی می کند ... او شکلات آبی باقیمانده از دخترش را می خورد و صدای شکستن شکلات در دهانش ... او موسیقی فلوتزنی در خیابان را در حین نواختن فلوت می خورد، وقتی دوربین به صورت کلوزآپ در حال نشان دادن قاشقی است که در کنار فنجان قهوه اش است ...
زنی که همسرش در مورد او به معشوقه پنهایی خود می گوید: "او خیلی خوب است ... همه می تونن روش حساب کنن ... حتی تو" زنی قاطع و در عین حال شکننده که می خواهد آزاد و مستقل باشد ...
آنتوان، پسری که شاهد تصادف اول فیلم است، درست قبل از تصادف، وسیله ای که با آن بازی می کند، را در هم فرو می برد و اتحادی برقرار می شود و درست در همان لحظه اتحاد خانواده ای از هم پاشیده می شود ... انگار در این دنیا همه چیز خنثی است و اگر نباشد، حتما خنثی می شود ...
جولی پس از این اتفاق از تمام متعلقات خود دست می کشد و می رود در شهری به تنهایی و مستقل زندگی کند ... او می خواهد همه ریسمانهایی را که او را به چیزی وابسته می کنند پاره کند و به چیزی تحت عنوان "هیچ چیز" می رسد ... شاید همان تصویرهای کاملا سیاهی که در حین فکر کردن به آن می رسید: هیچ چیز
"برام یه کاری مونده. هیچ کاری. هیچ چیزی یا خاطره ای نمی خوام. نه دوستی، نه عشقی، اینها فقط تله هستند."
و وقتی او همه چیز را و همه چیز را رها می کند ، می ترسد ... "حالا من می ترسم"
اما در جای جای فیلم توسط افراد مختلفی که می شناسد و نمی شناسد به او راهنمایی می شود که نباید همه چیز را رها کرد ... تصاویری که در تلویزیون از بانجی جامپینگ نشان داده می شود، از رهایی محض، از تخلیه هیجانی در کمترین زمان ممکن، اما آنها هم با طنابی به جایی وصل هستند ... آنتوان که گردنبند صلیبی گم شده او را به او بازمی گرداند ... مادرش که آلزایمر دارد "نمیشه همه چی رو ول کرد" ... فلوتزن کنار خیابان "همیشه باید به چیزی متکی بود"
زمانهای شنا کردن او در استخر که به تنهایی و در هاله زیبایی از نور آبی انجام می گیرد و چندین بار در طول فیلم تکرار می شود که به نظر می رسد فرایند تحول فکری او را نشان می دهد ... اول او در سطح شنا می کند ... بعد به عمق می رود و باز نمی گردد ... و در انتها به عمق می رود و بالا می آید که مرا به یاد عبارت معروف "down is a new up" می اندازد ...
رنگ آبی که او را به گذشته متصل می کند و زمانهای احساسات عمیق به سراغ او می آید به همراه موسیقی نیمه کاره همسرش که فوق العاده است ... بی نظیر است ... بی نظیر است
موشی که در انباری خانه اش بچه هایی را به دنیا آورده و خاطرات وحشت بی حد او از موش در دوران کودکی را به یاد او می اندازد ... این گذشته، رهایش نمی کند ...
دختر فاحشه ای که به نظر می رسد نماد زنی آزاد از لحاظ جنسی است که به طریقی مرتبط با کاراکتر اصلی فیلم است که آزادی را در حیطه دیگری تجربه می کند ...
ارتباط جنسی که جولی با دوست همسرش برقرار می کند بار اول برای تخلیه هیجانی و در انتها برای رهایی از خاطرات گذشته و احتمالا ارتباط پنهایی که همسرش با زن دیگری برقرار کرده بود و تصویری از این ارتباط عریان در پشت شیشه ای که نمای فوق العاده ای دارد که شاید شفافیت و شکنندگی ذهنی او را نشان می دهد در عین قاطعیت فوق العاده ای که از لحاظ شخصیتی دارد ...
ژولیت بینوچ در این فیلم فوق العاده بود ...
تلفیق رنگ و موسیقی بی نظیر بود ...
حرکت دوربین در فیلم عالی بود ... که گاهی از نگاه شخصیت های فیلم به بیرون نگاه می کرد، انگار بیننده را به درون شخصیت های فیلم می برد ... شیوه نت خوانی که نت ها را دقیقا همانطور که چشم آنرا می بیند می دید ... کلوزآپهای فیلم که چیزهایی را می دید که معمولا دیده نمی شود ...
چند دقیقه آخر، فیلم به اوج خود می رسد ....
انسانهایی که به نوعی خود را آزاد و رها کرده اند، از قید و بندهایی که این جامعه برایشان تعریف کرده، با انتخاب یا بی انتخاب خود ...
آنتوان ... مادر جولی .... آن زن فاحشه ... معشوقه همسر جولی ... و
و
و
جولی ... که عریان عریان عریان و گریان گریان گریان نشسته است ...
انگار این عریانی این آزادی همیشه با اندوه همراه است همیشه با رنج همراه است ....