کسی نمی دونه زندگی برای چی شکل گرفته یا هدفش چیه.
میگن هر کی باید برای زندگیش هدفی داشته باشه تا زندگیش معنی پیدا کنه.
منم مثل اونا نمی تونم دست بذارم روی چیزی و بگم این هدف از زندگیه ولی تو زندگیم لذت هایی رو داشتم که تجربه کردنشون ارزش زندگی رو داشت. موسیقی یکی از اون لذت هاست. حاضرم همه ی سختی های زندگی رو دوباره از سر بگذرونم ولی یه بار سمفونی ۵ بتهوون رو بشنوم یا یکبار “نسوم دورما”ی پاواروتی رو یا نغمه های حنجره ی شجریان رو... شنیدن اون آوایی که از اون گلو بیرون میاد، زندگی رو برام لذت بخش کرده. بارها و بارها و بارها... و بارها...
میگن پیانو شاهنشاه ساز هاست و ویولن ملکه... انگار همه خوبا رو برداشتن واسه خودشون ولی دولوی صدای تو دولوی حکمه که همه رو می بُره و میندازه تو جیب خودش. خوشحالم که کودکیم با صدای تو که اون موقع نمیشناختم گذشت. قاصدک تو، مرغ سحر تو، شگفتی صدای تو که گوش من رو نوازوند و پروروند.
درسته خیلی موقعها باید ۱۰ دقیقه ی اول نوار روگوش می دادم تا برسم به صدات. درسته صدات روکه می بردی بالا، ضبطم خر خر میکرد و نمیفهمیدم چرا. درسته فکر می کردم ربنا، صدای فرشته هاست و نه آدمیزاد... ولی الان می دونم که هم عصر تو زندگی کردن، یکی از شانس های زندگیم بوده. یکی از چیزهایی که زیستن رو خواستنی کرده. که شب بخوابم و صبح یکبار دیگه آواز تو رو بشنوم.
بلند شو مرد، بالا بگیر آواز، هنوز و همیشه منتظرم.
مرغ سحر ناله سر کن...
داغ مرا تازه تر کن...