فقر چیست؟ آیا پدیده ای است غیرقابل اجتناب و طبیعی مانند سیل و سونامی؟ آیا مانند سوراخی لایه ازون و گرم شدن تدریجی اقیانوس ها پدیده ای است بشر ساخت، یا بهتر است بگوییم دسته گلی که انسان به آب داده آن هم زیر پای لرزان خودش؟! فارغ از اینکه آنرا در کدامیک از این دسته بندی ها بگنجانیم، انسان یا خود مسبب فقرش است یا مبتلابه به آن، نتیجه اما فارغ از علت همیشه یکی است: تیره روزی و در بهترین شرایط کورسوهایی از سعادت که گهگاه می آیند اما تندتند می روند، بسان سرابی که راه گم کرده بیابان زده را تشنه و تشنه تر می کند. "فقر" نبردبانی است که هر پله از پله قبلی لرزان تر است. با نزول از هر پله به پله دیگری او چیزی را از انسان می گیرد تا جایی که در پله آخر فقر انسانیت را هم از بشر می رباید. باقی مانده این معادله مشتی گِل و خون و استخوان است که در زیر این منحنی نزولی به هیچ مایل، پیوسته زیر خطوط بی پایان این دستگاه جبری دکارتی له و له تر شده و حال می شود به قیمت نازلی در بازار فروختش: به فقیری دیگر بعنوان زنی فرمانبردار و حرفشنو، به فقیرتری برای رفع نیاز جنسی زودگذرش یا به هزار هزار سوداگری دیگر.
اگر بگوییم نمایش "سعادت لرزان مردمان تیره روز" حکایت مردان و زنانی است که در پله اخر به انتظار شکسته شدن تخته نحیف زیر پایشان ایستاده اند پر بیراه نگفته ایم. خواهری که زن شده تا فقط بزاید و فرمانبرداری کند، شادی که بخواب رفته و به این راحتی ها از خواب برنمی خیزد، برادری که برادر می فروشد، پدری که زور می گوید و فریاد می کشد تا زوزگویی ها و فریادهایی که خود شنیده را بر سر دیگری هوار کند و مادری که حتی خبر پیدا شدن تن نیمه جان پسرش در تاریکی درّه ای گل آلود هم برایش سعادتی است.